هم‌قافیه با باران

۶۲ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا فیاض ـ سجاد رشیدی پور» ثبت شده است

رها کنید مرا با غم نهان خودم
اگرچه خسته‌ام از درد بی‌کران خودم

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست
که دشنه می‌خورم از دست دوستان خودم

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم

که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم!

شراب نیز به دردم نمی‌دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم

اگر که مرگ فقط چاره‌ی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضی‌ام، به جان خودم...

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

زخم بزن بلکه اتفاق بیفتد
بلکه از این سینه، اشتیاق بیفتد

می روی از پیش من که مرگ همین است
بین من و جان من، فراق بیفتد

ماه من! این قصه ایست تلخ، که یک عمر
برکه ی دلتنگ در محاق بیفتد

حال من ِبی تو را که می فهمد؟ جز
تکّه ی چوبی که در اجاق بیفتد

هرچه بیاید بهار، عید بعید است
بی تو گذارش به این اتاق بیفتد

بعد تو هرچیز ممکن است مگر عشق
عشق محال است اتفاق بیفتد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
بچه بودم که دل به تو دادم
مرد بودم که پای تو ماندم

تا مبادا تلف شود این عشق
قدر یک عمر، مادری کردم

پدرم گفت: "مردها باید
بغض را در گلو نگه دارند"

هرچه در من توان رفتن بود
صرف این بغض آخری کردم..

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

عاقبت - ای عشق! - در پاداش شبها هوشیاری
فاش می‌بینم در آغوشت می‌افتم مست، روزی     

گفتی: «آیا همچنان امیدواری؟» گفتم: «آری!
من برآنم پشت این شب ها یقینا هست روزی»...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

منشین فقط گذار زمان را نظاره کن
"ما را سریست با تو.."* فقط یک اشاره کن

این بغض های از سر ناچاری مرا
با خنده ای که مرهم درد است، چاره کن

با خود نوید آتیه ی بهتری بیار
تقویم سوگوار مرا پاره پاره کن

"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"
حالا تو پا به پا کن و هی استخاره کن

دنیا اگر که عشق نَوَرزی، جهنم است
این پند را عزیز دلم گوشواره کن...


سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

لک می زند برای تو آغوشم
وقتی که نیست حرف تو در گوشم
در جان ِمن که خسته و خاموشم
با یک نگاه، شور می انگیزی

هم ترس سیب ِوسوسه و گندم
هم پچ پچ همیشگی مردم
باعث شده از این من ِسردرگم
یک عمر بگذری و بپرهیزی

عشق آمده، گریز و پناهی نیست
باران گرفته، چتر و کلاهی نیست
ای آن که تا نگاه تو راهی نیست
رحمی، عنایتی، کرمی، چیزی...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

خودم به خیل رقیبانم، سرودم از تو و افزودم
که هرکه از تو و از حُسنت خبر نداشت، خبر کردم

نه شعرهای پریشانم به درد خورد و نه ایمانم
شبی به موی تو، دستانم اگر رسید، هنر کردم...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

در سینه اش هر کوه، بی شک آتشی دارد
یک مرد آیا دیده ای بی درد تا حالا؟!

من شهریارم، شاعری که پیر شد بی تو
یک روز می آیی و می پرسم: چرا حالا؟!..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

اگر تقدیر ما، مُردن پس از یک عمر تنهایی ست


چه فرقی می کند تُنگ بلورین، حوض یا دریا؟

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

شاعر! تو خنده بر لبی، از غم ولی پُری
آیینه ی تمام نمای تظاهری. .

دردا که بس سرودی و دردت دوا نشد
ای شعر! - آه - پس تو به درد چه می خوری؟

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

سر تو را شبی ای کاش من به شانه بگیرم

مگر که حق خودم را از این زمانه بگیرم..

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

همین دلی که پر است از شکایت و گله دارد

برای از "تو" شنیدن، هنوز حوصله دارد...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

گرچه می‌دانم دلم از عشق، ناخشنود نیست
عشق، جز درد ِعمیق و زخم ِبی‌‎بهبود نیست

عشق؛ دنیایی که هرکس آمد و گفتش درود
دیگرش -جز مرگ- هرگز فرصت ِبدرود نیست

شادمانی را گرفت از من، بجایش شعر داد
شعر، آری شعر، سودایی که هیچش سود نیست

شعر می‌گویم مگر یادم بماند زنده‎‌ام
رود هم روزی اگر از پا نِشیند، رود نیست

ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:
«نوشداروی توام» با طعنه گفتم: «زود نیست؟!»

دیر شد، در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد
دیر شد، این مرد، آن مردی که سابق بود، نیست...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

من گرگ ِ بالان دیده ام، من جمع اضدادم
آمیزه ای از خیر و شر، از کفر و دینداری

از دیگران دل بردن آسان است، حرفی نیست
از من اگر دل بردی اما، آفرین داری...

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

او که می‌پنداشت من لبریز از خوشحالی‌ام
پی نبُرد از خنده‌ی تلخم به دست ِخالی‌ام

نارفیقانم چه آسان انگ ِبی‌دردی زدند
تا که پنهان شد به لبخندی، پریشان‌حالی‌ام

سال‌ها کُنج قفس آواز ِخوش سر داده‌ام
تا نداند هیچکس زندانی بی بالی‌ام

شادم از عمری که زخمم منت ِمرهم نبُرد
گفت هرکس حال و روزت چیست؟ گفتم عالی‌ام!

بارها افتادم اما باز هم برخاستم
سخت جانم کرد -خوشبختانه- بداقبالی‌ام

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

تو نومسافری، از عشق و از فراز و فرودش
مگو به او که در این راه، پای آبله دارد

مگو برای من از سختی صبوری و دوری
چه اعتنا دل دیوانه‌ام به فاصله دارد؟!

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

دستی بلند کردم و گفتم: «سفر به خیر!»
خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر

من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم
یاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیر

یاد تو، ای که خیسی چشمان من نشد
آخر به عزم راسخ تو کارگر، به خیر

یادت نمی‌رود ز خیالم؛ مگر به مرگ
ذکرت نمی‌رود به زبانم؛ مگر به خیر

بی‌خوابی ارمغان دل رفته‌ی من است
هرگز نمی‌شود شب عاشق، سحر، به خیر

تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم
دستی بلند کردم و گفتم:«سفر به خیر!»...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم
که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه
از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟
سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم
نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:
"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

چشم‌ها حس ِدروغی را تعارف می‌کنند

تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف می‌کنند


عشق نامش نیست، این بازی بی‌شرمانه‌ای‌ست

شرم بر آن‌ها که در بازی، تخلّف می‌کنند


چشم تا وا می‌شود، دل ساده می‌ریزد فرو

قصر ِبی دروازه را راحت تصرّف می‌کنند


ناگهان آن‌ها که اظهار ِارادت کرده‌اند

می‌روند و ساده اظهار ِتأسف می‌کنند


شعر برمی‌خیزد آنجایی که در ما حرف‌ها

برنمی‌خیزند و احساس ِتکلّف می‌کنند


عاقبت دستانمان رو می‌شود با شعرها

مثل ِچشمانی که بعد از گریه‌ها پُف می‌کنند


سجاد رشیدی‌پور

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

در چشم تو دیدم غم پنهان شده ات را

پنهان نکن احساس نمایان شده ات را

یا دست بر این قلب پریشان شده بگذار

یا جمع کن آن موی پریشان شده ات را

جز شانه ی پر مهر تو کو شاخه ی امنی؟

گنجشک کم و بیش هراسان شده ات را

گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن

این عاشق پابند خیابان شده ات را

از هر چه به جز چشم تو کافر شده این مرد

آغوش گشا تازه مسلمان شده ات را


سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران