هم‌قافیه با باران

۱۹۰ مطلب با موضوع «شاعران :: فاضل نظری» ثبت شده است

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی روید. چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ روزی می‌رسد
قیمت لب‌های سرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

بی قـرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه! بـی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

و سکوت تو جــواب همه مسئله هاست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

 

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند

کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

 

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

 

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

 

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن

تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

 

ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

 بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

 تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

فاضل نظری

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

 

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

 

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

 فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

خانه قلبم خراب از یکه تازی های توست

عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست

 

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست

کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

 

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است

دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

 

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق

هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

 

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر

امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌ بین به تماشای من گرفت

آنگـاه آتش از دل هیزم  شروع  شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت

بی تابی  مزارع  گندم  شروع  شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

از  ربنای  رکعت  دوم  شروع  شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی

تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

ﺁﯾﯿﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﯾﻮﺳﻒ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺯﻟﯿﺨﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺳﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﻟﯽ

ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺘﻮﺍ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺎﯾﻘﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﻢ

ﺧﻮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺎﺣﻞ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩﺍﺳﺖ

ﺁﻥ ﺑﺎ ﻭﻓﺎ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﮐﻪ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ، ﺍﻣﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮﯾﻖ

ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

نمی داند ، دل تنها میان جمع هم تنهاست ...

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست 

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود ، خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست ، عیب از ماست

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد ، "اینجاست"

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...


فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران