هم‌قافیه با باران

۳۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فروغی بسطامی» ثبت شده است

به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل‌ها که آسان است ما را

فرغی بسطامی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا
ز چین طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع
کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت
کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند
که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را
گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر
مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا

من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد
که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا

نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی
که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را
اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری
کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا

به غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم
که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود
که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی
ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب
مهی از پردهٔ گردون به صد آیین شود پیدا

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد
دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد ودر بحر وبر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد ودر خشک وتر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش موبه مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو به خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بی گفت وگو خواهم فشاند
یا زدستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت دربرش دست طلب خواهم گشود
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را زلب همچون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد،آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت


 فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

کی رفته ای زدل ؟که تمنا کنم ترا
کی بوده ای نهفته؟ که پیدا کنم ترا
غیبت نکرده ای ، که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا
باصدهزار جلوه، برون آمدی که من
با صدهزار دیده، تماشا کنم ترا
چشمم به صد مجاهده آینه ساز شد
تا من بیک مشاهده شیدا کنم ترا
بالای خود در آینه ی چشم من به بین
تا با خبر زعالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مومن و ترسا کنم ترا
خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم ترا
گرافتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله ، درپا کنم ترا
زیبا شود به کارگه عشق، کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم ترا
رسوای عالمی شدم، از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا
با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه ، شاه صف آرا کنم ترا

 فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زده ره عقل مرا ، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را


 فروغی بسطامی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته است به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده ندوزم
تا پاک بسوزد پر پروانه ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پریچهــر
تا شیخ بداند ز چه افسانه ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه ی مستانه ام امشب

یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام ، گهی دانه ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه ام امشب

از من بگریزید که می خورده ام امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه ام امشب ..

 فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی ، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهء دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر ، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد و گرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عرار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی ..


فروغی بسطامی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

تو مردمک چشم من مهجوری
زان با همه نزدیکی ات از من دوری

نی نی غلطم تو جان شیرین منی
زان با منی و ز چشم من مستوری

آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر
چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر

مجموعهٔ عاشقان بود دفتر من
مجموعهٔ عاشقان پریشان خوش تر

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشئهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب

دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب ؟

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی
یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت ، از دست رفت کارم
‌ای خواجه ی زبر دست ، رحمی به زیر دستی ..

بر باد می توان داد ، خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت ، بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا ، می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی ، تا جان من نخستی ..

گفتی دهم شرابت ، از شیشه ی محبت
پیمانه‌ام ندادی ، پیمان من شکستی
صید ضعیف عشقم ، با پنجه ی توانا
بیمار چشم یارم ، در عین ناتوانی ..

با صد هزار نیرو ، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی ، وز بند او نجستی ..

 فروغی بسطامی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام
مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست
من که افتادهٔ بالای دلارای توام
سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام
بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام
زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۵۱
هم قافیه با باران

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم

وای بر من گر ازین قید کنی آزادم


نازها کردی و از عجز کشیدم نازت

عجزها کردم و از عجب ندادی دادم


چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن

که من از بهر همین کار ز مادر زادم


تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم


آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود

ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم


گاهی از جلوه ی لیلی‌روشی مجنونم

گاهی از خنده ی شیرین منشی فرهادم


جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان

شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم ..



 فروغی بسطامی 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران

خوش آنکه حلقه های سر زلف وا کنی

دیوانگان سلسله ات را رها کنی


کار جنون ما به تماشا کشیده است

حالا تو هم بیا که تماشای ما کنی


کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

مویم سپید سازی .. و پشتم دوتا کنی


تو عهد کرده ای که نشانی به خون مرا

من جهد می کنم که به عهدت وفا کی


گر عمر من وفا کند ای ترک تند خوی

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی


تا کی در انتظار قیامت توان نشست؟

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی


فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی


مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی


چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی


مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی


بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی


چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی


به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر

شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی


اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی


رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی


تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت

گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی


فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی

چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی


میرزا عباس فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران