هم‌قافیه با باران

۴۱ مطلب با موضوع «شاعران :: قربان ولیئی» ثبت شده است

نام تو بر زبان من آمد زبانه شد
سیل گدازه های خروشان روانه شد

گفتم به خاک نام تورا: جنگلی سرود
گفتم به شعر نام تورا: عاشقانه شد

گفتم به باد نام تورا: گردباد گشت
گفتم به رود نام تورا: بی کرانه شد

گفتم به راه نام تورا: رفت ورفت ورفت…
گفتم به لحظه نام تورا…: جاودانه شد

این حرف ها- که همهمه ای در غبار بود-
بارانِ نرمِ نامِ تو آمد: ترانه شد

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

بهار فرصت سبزی برای دیدار است
بهار فرصت دیدارهای بسیاراست

درخت پنجره ای باز می کند در روح
شکوفه رخصت دیدار ناپدیدار است

ببین چه همهمه ای در درخت ها رخ داد
وجود با خودش آرام گرم گفتار است:
"منم که از همه سو می تراوم، از همه سو
من است این که در آیینه های سیار است

منم که از گل شیپوری، از گلوی نسیم..."
یقین کنیم که دستی کریم در کار است

که هر طرف ضربان تکلم طور است
که هر جهت جریان ترنم تار است

لباس گل گلی دشت را تماشا کن
که عارفانه ترین شرح اسم ستار است

چه رعد و برق مهیبی، چه شاخه ی تردی
بهار، حاصل جمع لطیف و قهار است

به وجود آمده در جان دانه، دانایی
ببین که بید پریشان چه قدر بیدار است

لطیف روی زمین خدا قدم بگذار
بهوش باش که هر سنگریزه هشیار است

به رغم این همه عصیان، دوباره آمده است
بهار، رحم خداوندگار غفار است

قربان ولیئی

۱ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

یک درخت و یک چشمه، ریشه ی بهشت اینجاست
در اهالی امروز، نقد، نسیه ی فرداست

یک درخت و یک چشمه، باش و زندگانی کن
بی گذشته باید زیست، زندگی همین حالاست

یک درخت و یک چشمه، جویبار جان جاری
رویداد بیداری، ساحا عدم پیداست

یک درخت و یک چشمه، راز و رویش هستی
می وزد نسیمی ناب، هوش، عارفی شیداست

من به خواب اودیدم، او به خواب من امد
یک درخت و یک چشمه، صبح رؤیت رؤیاست

یک درخت و یک چشمه، مطلعی خیال انگیز
شعر این چنین باید...شعر این چنین شیواست

باد راست می گوید، باده ی کهن باقی ست
حافظانه می گویم، جام تازه باید خواست

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

تشنه اما چه تشنه ای بودند
تشنگانی که بر لب رودند

تشنه اما تمام دریایی
موج در موج اوج شیدایی

چه شرابی به دستشان دادند
که رهایی ز هستشان دادند

نیستانی که قبله ی هستند
هر چه هست ازسماعشان مستند

نی مگر شرح ماجرا گوید
لختی از قصه را به ما گوید

سور وسوزی به کربلا بوده است
عشق روزی به کربلا بوده است

سوز این قصه را به نی دادند
سور این قصه را به می دادند

مستم و لب نهاده ام بر نی
گاه هو هو زنم ،گهی هی هی

بشنویدم اگر که هشیارید
دست از هوش خویش بردارید

جامی از باده بلی دارم
الصّلا عزم کربلا دارم

گر چه یک سوی کربلا رزم است
سوی آنسویی دگر بزم است

آن طرف پاره های شب بودند
این طرف جوهر طرب بودند

آن طرف مردگان جنبنده
این طرف زندگان تابنده

آن طرف فصل بود و کثرت بود
این طرف وصل بود و وحدت بود

آن طرف ازدحام جسمانی
این طرف اتحاد روحانی

آن طرف گرچه با عدد بودند
این طرف جلوۀ احد بودند

آن طرف حرف از فراوانی
این طرف فقر ، فقر ربّانی

آن طرف سنگ، تیرگی ، کینه
در برابر، صفوفِ آیینه

در هر آیینه ای حسینی بود
بزم توحید بود و عینی بود

او که با هر شهید جان میداد
خون به رگهای آسمان می داد

نام ِ او آمد و دگرگونم
حد زنیدم شراب شد خونم

مستم و آن چه هست می بینم
همه را از تو مست می بینم

همه لب تشنگان و تو ساقی
روزی و روز و رزق ورزّاقی

ای تو پَرور... نه لب فروبستم
من نه چون غالی سیه مستم

امر کردی که حد نگه دارم
حمد حق را که مست ِ هشیارم

من مناجاتی خراباتم
در خرابات در مناجاتم

هم خرابات ِ کربلا دیدم
هم مناجات ِ کربلا دیدم

کربلا کشته جلالم کرد
کربلا زنده جمالم کرد

دیده ام جلوه جلالی را
رقص شمشیر ِ لا ابالی را

دیده ام در تبسّم ِ ساقی
جوشش ِ باده های ِ اشراقی

کربلا لا اله و الله است
هر که از خود برید ،آگاه است

بامداد ِ رخ و شب ِ گیسو
وحدهُ لا اله الا هو

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

وادی به وادی می روم دنبال محمل
آهسته تر ای ساربان، دل می بری دل

اشک ملائک می چکد از کهکشان ها
پیچیده در هفت آسمان بانگ سلاسل

ای آسمان پایین بیا منظومه اینجاست
هم اختران بر گِـرد او هم ماه کامل

گاهی به زانوی پیمبر گه به نیزه
عشق است و او را می برد منزل به منزل

صوفی بهل این اربعین در اربعین را
با ذکر او یک روزه طی گردد مراحل

صوفی، سماع راستین در کربلا بود:
در خون خود چرخیدن مردان بسمل

او محشر است او رستخیز ناگهان است
می افکند در سینه ها ذکرش زلازل

ای روضه خوان تنها بگو نامش حسین است
دیگر چه حاجت خواندن از روی مقاتل!

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

از خویش می رویم و بیابان ما تویی
آغاز ما تو هستی و پایان ما تویی

ما ماهیان غرق در امواج شور تو
هم آب ما تو هستی و هم نان ما تویی

بی پرده می درخشی و بی پرده نیستی
پیدای ما تو هستی و پنهان ما تویی

ما جنگل نهان شده در جان هسته ایم
فریاد می زنیم که باران ما تویی

ما برّه های گمشده در ذات ظلمتیم
دنبالمان بگرد که چوپان ما تویی

دنبالمان بگرد و خودت را نشان بده
در گرگ و میش ، طالع تابان ما تویی


قربان ولئی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران
یک درخت و یک چشمه ، ریشۀ بهشت اینجاست
در اهالیِ امروز ، نقد ، نسیۀ فرداست

یک درخت و یک چشمه ،باش و زندگانی کن
بی گذشته باید زیست ، زندگی همین حالاست

یک درخت و یک چشمه ، جویبارِ جان جاری،
رویدادِ بیداری ؛ ساحلِ عدم پیداست

یک درخت و یک چشمه ، مهربانیِ محسوس
خاک ، آسمان ، پیوند ،عشق ، زندگی زیباست

یک درخت و یک چشمه، رازِ رویشِ هستی
می وزد نسیمی ناب ،هوش ، عارفی شیداست

من به خوابِ او دیدم ، او به خوابِ من آمد
یک درخت و یک چشمه ، صبحِ رؤیتِ رؤیاست

 یک درخت و یک چشمه ، مطلعی خیال انگیز
شعر این چنین باید...شعر این چنین شیواست

باد راست می گوید ، بادۀ کهن باقی ست
حافظانه می گویم ، جام تازه باید خواست

قربان ولیئی
۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت

چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو
حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟

زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق
بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت

هر سبز که از خاک برآید، کلماتت
در چاه فرو ریخته اسرار مگویت

ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند،گلویت

دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

آفرید از گل و آیینه و لبخند تورا
سپس از عطر نفس های خود آکند تورا

مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تورا

بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر- ای پاک- سرشتند تورا؟

گسترش یافت، افق تا افق، آن زیبایی
وقتی- ای آینه ی حُسن- شکستند تورا

آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید، با این همه، دریادل و خرسند تورا

یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تورا

همه «او» هستی ولال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تورا


قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

با من سکوت نام تو را در میان گذاشت
آنگاه جای هر کلمه آسمان گذاشت

پیچید نور نام تو در حرف های من
خورشید را میان شب واژگان گذاشت

آمد نگاه کرد و تکان داد روح را
آنگاه در برابر من بیکران گذاشت

طوفان که از عوالم قدسی گذشته بود
از من گذشت گستره ای بی نشان گذاشت

ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت
ناگفتنی است آنچه مرا بر زبان گذاشت

گسترده بود واقعه در آسمان گذشت
دیدار بعد را به شب ناگهان گذاشت

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ترکم نکن ، چگونه بمانم بدون تو
این لاشه را کجا بکشانم بدون تو

من هیچ ، هیچ ، هیچ ندارم ، شبیه اشک
از شرم مثل ریگ روانم بدون تو

یک شورِ کور دارم و عالم تمام بت
تا کی تلف شود هیجانم بدون تو

بر گِردِ هیچ ، گرم طوافی سیاه و گنگ
با دیوِ باد در دَوَرانَم بدون تو

حیران ازدحام صداها و رنگ ها
آیینه ای دچار جهانم بدون تو

ای آنِ روشن لحظاتِ بدون من
تاریک شد زمین و زمانم بدون تو

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

به رنگ نور درآمد ، گرفت هر سو را
شکفت در گل و پاشید هر طرف بو را

فرود آمد و قلب مرا نشانه گرفت
روان به سجده درآمد کمان ابرو را

و در گلوی قناری دمید و جاری شد
و روی برکه نشست و ... نگاه کن قو را

نگاه کن هیجان جمیل جوها را
و گوش کن ضربان درخت و آهو را

و آب شد که بنوشم و رنگ شد که ببین
و می وزید و شنیدم سکوت را ، او را

به گوش نحل سخن گفت و نحل رفت از هوش
بنوش شهد مناجات اهل کندو را

دچار غیبت هوشم ، چه گفت در گوشم
به روی آینه افکند موج گیسو را

وزید و در کلماتم دمید و ماتم کرد
دفا ، دفا ! بخروش و بلرز تنبورا

قربان ولیئی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آنچنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

قربان ولیئی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

ماییم و در این آینه حیران تو بودن
یک عمر تماشاچی چشمان تو بودن

این گونه به پیشانی عشاق نوشتند :
دل دادن و افتادن و ویران تو بودن

تقدیر چنین بود : بمیریم و بمیریم
دادند به ما قسمت قربان تو بودن

درویشی و بی خویشی و پیمانه پرستی
پیوسته چنین باد : پریشان تو بودن

رفتیم و رسیدیم و نشستیم و شکستیم
صوفی به خطا دم زد از امکان تو بودن

قربان ولیئی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

شاخه های بی برگیم، باغبان ما عشق است
در طریقت مرگیم، کاروان ما عشق است

می رویم و پیدا نیست این طریق را پایان
راهیان بی خویشیم، راهدان ما عشق است

تشنگان شمشیریم ، می رویم و می میریم
بسملیم و بسم الله ، هر تکان ما عشق است

تن ، لباس پوسیده ؛ روح ،تیغ تفتیده
بی سریم و می رقصیم ، نوحه خوان ما عشق است

حال ما بپرس از موج ، می کشندمان از اوج
گر چه بر زمین هستیم، کهکشان ما عشق است

روزیِ ظریف ما ، از جناب جبریل است
رزق ما زمینی نیست ، آب و نان ما عشق است

گنج بی کران با ماست ، در جهان نمی گنجیم
خانه در عدم داریم، آشیان ما عشق است

زاهدان بپرهیزید از ترانۀ عشّاق
خشک هیزمانید و بر زبان ما عشق است

پلّه پلّه تا اسرار ، تا دقیقۀ دیدار
ما مسافر خویشیم ، نردبان ما عشق است

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

آهم که در هوای تو خود را گداختم
اشکم ، برای دیدنت آیینه ساختم

بر روی خود کشیدم و قربانی توام
تیغی که از غلاف تن خسته آختم

می آیی و در آینه رنگم پریده است
قربانی طلوع تو رنگی که باختم

گم بودم و در آینه پیدا شدم ، دریغ،
با تو به جستجوی تو یک عمر تاختم

پیوسته باد زمزم هستی که خویش را
در آبگینه های روانش شناختم

بزم حضور بود و مزامیر تازه را
با تارهای ساکت صوتی نواختم

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

خاموش و گوش کن به سکوتی که می وزد
ناگفتنی ست این ملکوتی که می وزد

در تارهای ساکت صوتی قیامتی ست
بنیان کن است موج سکوتی که می وزد

خاموش در جماعت هستی روانه ای
تا نیستی، به لطف قنوتی که می وزد

خاموش و گوش کن به هیاهوی بودها
کوهی که می خرامد و توتی که می وزد

تا چشم کار می کند انگار سوخته ست
من ایستاده در برهوتی که می وزد

ناسوت را به لحظۀ لاهوت برده است
در این دقیقه این جبروتی که می وزد

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۴
هم قافیه با باران

چشمان درخشان تو تا جام گرفتند
این مردم آشفته چه آرام گرفتند

بی شبهه نخستین شعرا طرز غزل را
از شیوه ی چشمان تو الهام گرفتند

تا گوشه ای از صدق و صفا را بنمایند
رفتار تو را آینه ها وام گرفتند

مستان تو هرچند غریبان جهانند
از راه نشان دادن تو نام گرفتند

در وهم نمی گنجی و بیچاره جماعت
از بی خبری دامن اوهام گرفتند

آنان به سلامت به سرانجام رسیدند
کز سینه  ی مشروح تو اسلام گرفتند

در پرده ای و پرتو می هوش مرا برد
چشمان درخشان تو تا جام گرفتند

قربان ولیئی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران
از نسیمی تازه طوفان در من است
چلچراغ داغ در من روشن است

یک منم در شادی او گشتن است
یک منم در شیوه ی جان کندن است

شیون و شادی به هم آمیخته است
هرچه شادی دارم از این شیون است

کیمیا ها در ضریح عاشقی است
آه عاشق رخنه گر در آهن است

زاهدان را شیوه جز پرهیز نیست
عشق را امّا هزار و یک فن است

عشق ، معشوق تمام عصرهاست
خون صدها چون منش بر گردن است

رو به قربانگاه عشق آورده ام
مانع دیدار تنها این تن است

روح را پرواز دادن از قفس
کار آن چشمان زاهدافکن است

قربان ولیئی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران
خورشید را قیام تو دیوانه می کند
جبریل را پیام تو دیوانه می کند

بر هر زبان زخم تو خورشید رحمت است
شمشیر را مرام تو دیوانه می کند

تنهاترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است
ما را نسیم نام تو دیوانه می کند

ای ذات عشق! حرف تو از جنس عقل نیست
اندیشه را کلام تو دیوانه می کند

خنیاگران ساحت سبز بهشت را
موسیقی سلام تو دیوانه می کند


قربان ولیئی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران