هم‌قافیه با باران

۷۶ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسین شهریار» ثبت شده است

نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده

ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده

به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده

ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده

بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقه دیوانگان جامه دریده

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده

خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

کسی نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست

عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است

تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است

نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده نگاه من است

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است

چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است
که نغمه قلمم شور و چارگاه من است

خطوط دفتر من سیم ساز را ماند
قلم معاینه مضراب سر به راه من است

کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن
نگین تاج شهان در پر کلاه من است

شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۶
هم قافیه با باران

نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۵
هم قافیه با باران

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

 شهریار

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز میگوئی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز میگوئی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز میگوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز میگوئی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی


شهریار

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۳
هم قافیه با باران

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند

بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند


همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند


بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند


ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند


نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‎کند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند


شهریار

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده ى جوانى از این زندگانیم


دارم هواى صحبت یاران رفته را

یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم


پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق

داده نوید زندگى جاودانیم


چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ى جرس کاروانیم


گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم


گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بى همزبانیم


اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم


گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود

برخاستى که بر سر آتش نشانیم


شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


استاد شهریار

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت 

شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت 


در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست 

اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت 


ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار 

به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت 


بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه 

نمی‌رمد مگر از توتیای گرد سیاهت 


بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست 

تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهت 


جمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید 

به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت 


در انتظار تو می‌میرم و در این دم آخر 

دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت 


اگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک 

اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت 


تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش 

که روی ماه سیه می‌کند به دوده آهت 


کنون که می‌دمد از مغرب آفتاب نیابت 

چه کوه‌های سلاطین که می‌شود پَر کاهت 


تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی 

که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهت 


خدا و بال جوانی نهد به گردن پیری 

تو «شهریار» خمیدی به زیر بار گناهت


محمدحسین شهریار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


شهریار

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند


همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند


بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند


ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند


نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی میکند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی میکند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی میکند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران میرسد با من خزانی م:8.9کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند


 شهریار

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

 

محمد حسین شهریار


۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می کشم


شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد


از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد


جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد


گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد


خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد


سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد


او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد


با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد


محمد حسین شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجائی

«من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی»

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه‌ی بلبل شیراز نرفتست ز یادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی؟»

 

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جا هم همه گو: رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت به گدایی»

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن، جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی»

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن جای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشگر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

چو بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»


محمد حسین شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران