هم‌قافیه با باران

۲۳ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی امیری اسفندقه» ثبت شده است

عاقبت جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد 

پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد 

نور در کاسه ی ظلمت زده ی چشمت ریخت 

خواب از چشم تو ای شیفته ی خواب افتاد 

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر 

آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد 

کارت از پیله ی پوسیده به پرواز کشید

عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد 

عادتت بود که تکرار کنی بودن را 

از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد

ماه را بی مدد طشت تماشا کردی

چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد

چه کشش بود در آن جلوه ی مجذوب مگر -

که به یک جذبه چنین جان تو جذّاب افتاد

شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد 

آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد 

امشب از هُرم نفس های اهورایی تو

گرم در دفتر من این غزل ناب افتاد 


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

چند ماهی بود شعری بر لبم جاری نمی‌شد

یک دو بیتی گفتم اما سست با اکراه گفتم


امشب از یمن نگاهت، ای نگاهت باغ رویش

یک رباعی، یک قصیده، یک غزل دلخواه گفتم


شاد در ایوان نشستم با تو در مهتاب، بی‌تاب

چند بیتی مثنوی هم زیر نور ماه گفتم


نیمه‌شب شد شب‌به‌خیری گفتم و اشکی فشاندم

وقت رفتن یک غزل هم با ردیف آه گفتم


بازمی‌گشتم به خانه مست از افسون شعرت

مستزادی عاشقانه در میان راه گفتم


قطعه‌ای را هم که می‌خوانی همان شب مست و بی‌خود

خواب بودم، خواب می‌دیدم تو را ناگاه گفتم


مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۲
هم قافیه با باران

مثل درخت تازه‌نشانده، جوان بمان

دور از هجوم و حمله باد خزان بمان


طبع بهاری تو، زمستان ندیده است

ای باغ پر شکوفه! همیشه جوان بمان


برگشته‌ای دوباره به پنجاه سالگی

هشتاد و چند سال دگر هم‌چنان بمان


پیری و از جوانی حافظ جوان‌تری

ای صائب زمانه! کلیم زمان! بمان


می‌خواهم از خدا که هزاران هزار سال

ای خضر شعر! زنده بمانی، بمان! بمان!


دریا که هیچگاه به پیری نمی‌رسد

پرجوش و پرخروش، کران تا کران بمان


از شاعر بزرگ پُر است آن جهان، بس است

ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان


روی زمین فرشته شدن کار مشکلی‌ست

ای بهتر از ملائک هفت آسمان! بمان


اسفند دود می‌کندت عشق، هر سحر

از چشم‌زخم مدعیان در امان بمان


 مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران