هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی برخورداری ـ سودابه مهیجی» ثبت شده است

دیگر سخن از پلاک و کوله کافی ست

صحبت زخلوص لاله ها حرافی ست

 

این بدعت تازه ایست ما آوردیم

انگار که تکلیف به جا آوردیم

 

از سیرت لاله ها بسی دور شدیم

با رنگ و ریا و کینه محصور شدیم

 

گفتیم که شب تا به سحر ناله کنان

از پیله جدا گشته و پرواز کنان

 

رفتند که سرمست رهایی بودند

دلخسته زآهنگ جدایی بودند

 

شب ها که سخن زحمله ی فردا بود

در ذکر و نماز عاشقان غوغا بود

 

در مسلخ مین و ترکش و خمپاره

با ذکر حسین جسم شان صد پاره

 

گفتیم و نوشیم و سرودیم چه سود

انگار که چون قصه یکی بود و نبود

گفتیم ولی قبیله سر درگم شد

در کوله به جای عاشقی گندم شد

 

آری که چنین بوده و هستند هنوز

از جام ولای عشق مستند هنوز

 

ماییم که در معرکه ی عسر شدیم

مصداق حقیقی لفی خسر شدیم

 

یک شب به هوای کوچشان گریانیم

فردای دگر دوباره سرگردانیم

 

تکلیف نهادند و رهایش کردیم

لبریز فریضه و قضایش کردیم

 

تاکی به ریای خویش دلخوش باشیم

ای کاش که از نسل سیاووش باشیم

 

رفتند که عاشقی رعایت بشود

نی ورد زبان گشته و عادت بشود

 

سر تا به قدم حرف و زبانیم هنوز

با رنگ و ریا در پی نانیم هنوز

 

وقتی که تمام آبرو نان بشود

با هاله حضور ماه کتمان بشود

 

باید زعمل دم زدلیران بزنیم

هرلحظه سری به کوی شیران بزنیم

 

با این همه اسوه کارمان بیداد است

در بغض گلوی کوله ها فریاد است

 

ای کاش هوای سینه طوفانی بود

یا دیده زداغ لاله بارانی بود

 

با سیرت پاکشان صفا می کردیم

بار گنه از شانه جدا می کردیم

 

با کوله و چفیه می توان جاری شد

باید که به کوی عشق و عیاری شد

 

هستند کسانی که رخی تر دارند

باید که پلاک کوله را بردارند

 

آنان که بصیرتی خدایی دارند

دیریست که حسرت رهایی دارند

 

باید به زبان خویش اعجاز کنند

از غربت لاله ها گره باز کنند


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

برخیز یَمن فصل نشستن به سر آمد

دریا صفتان وقت نبردی دگر آمد

 

خورشید طلوع کرده به اعجاز نفس ها

وقت است که نابود شود جور قفس ها

 

با نام وطن از دل آوار برویید

حلاج صفت زندگی از دار بجویید

 

هنگامه ی َرمیِ جمرات است بیایید

خونخوار عرب در سکرات است بیایید

 

هنگامه ی آتش زدن آل سعود است

برخیز یمن لحظه ی ابراز وجود است

 

این بُرد یمانی ست که بر قامت شیعه است

شب های یمن منتظر صبح و طلیعه ست

 

مُحرِم شده ایم تاکه بدانند که هستیم

ما منتظر منتقم فاطمه هستیم

 

 

بیدادگری شیوه ی شیطان بزرگ است

کفتار سعودی ست که همخانه ی گرگ است

 

نفرین که بجز نسل کشی کار ندارید

از کشتن اطفال یمن عار ندارید

 

در مکتب ما یاری مظلوم عیان است

«آن را که عیان است چه حاجت به بیان است»

 

 

از خاطر خود عهد اخوت که نبردیم

بر دامن بیگانه که سر رانسپردیم

 

هرچند که ما عقده ی پیکار نداریم

از کشتن وحشی صفتان عار نداریم

 

یاران علی گوش به فرمان مرادند

اردوی نخیله ست همه مست جهادند

 

فرمان چورسدکعبه زاصنام بروبیم

برسنگ زمانه سر غدار بکوبیم

 

 

با ابرهه گر لشکری از فیل بسازند

یاران علی فوج ابابیل بسازند

 

این سیل که طغیان زده صنعا وعدن را

چون قطره ی آبی ست دلیران وطن را

 

ما رهرو ماهیم که در آب فتاده ست

یک جرعه به وحشی صفتان باج نداده ست

 

بر دست نشانیم عقیق یمنی را

تا مکه رسانیم اویس قرنی را

 

دریای عدن رنگ عقیق است زکینه

باید بشتابیم به دیدار مدینه


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

این خطه ی مردان دلیر است بدانید

در مکتب مان عشق امیر است بدانید

 

هرگوشه نشانی ست زشیران دلاور

آوازه یمان حک شده بر دامن خاور

 

یک روز تهمتن شده از خویش گسستیم

برسینه ی تورانی غدار نشستیم

 

یک روز دگر آرش و با تیر عیان شد

غیرت به سراپرده ی خورشید روان شد

 

در بزم  دگر جان به کف دست نهادیم

در آتش اروند چو پروانه فتادیم

 

این جا نه سقیفه ست نه کوفه که ولایت

محصور شود در قفس جهل و ضلالت

 

دیریست که لب تشنه ی آن جام ولاییم

ما وارث آزادگی کرب و بلاییم

 

مستیم از آن باده ودرحال خروشیم

تا جام علی هست چرا زهر بنوشیم

 

با اوست اشداءعلی الکفر که خواندیم

این قافله را ازغم تردید رهاندیم

 

موسای زمانه ست که اعجاز نموده ست

از نیل پُر از کینه رهی باز نموده ست

 

تا کشتی او هست زطوفان نهراسیم

با نور رُخ اوست که ره باز شناسیم

 

دیریست که دلبسته ی آن ماه منیریم

ما زنده به آنیم که دل باز نگیریم

 

دائم بسراییم به خون نام وطن را

با قافیه تکرار کنیم شوق کفن را

 

سجاده یمان همسفر قبله ی خون است

بر دفترمان عاشقی از مشق جنون است

 

آوای تبر بر دل بت خانه دلیل است

ایران همه در سایه ی تدبیر خلیل است


تهدید شما تشنه ی در بند سراب است

چون نقش کشیده به  سراپرده ی آب است

 

در مانده به چاهید بدین میز و گزینه

هرگز نرسد دزد به دیوار خزینه

 

با یوسف ما چاره فقط راه گریز است

باید بپذیرید که در مصر عزیز است


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران
 تا که افسوس کسی بر دل و جانت جاری ست
حسرت دیدن او بار غمی انگاری ست

بی خیال از همه دنیایی وتنهایی تو
در دل عامه فکنده ست که این بیماری ست

دوره کرده ست تورا از همه سو آمده است
تویی آن نقطه و غم ها اثر پرگاری ست

وقت دلتنگی و گل دادن غم ها به غروب
میروی بر در آن خانه تورا انکاری ست

هی بکوبی و کسی نیست که در باز کند
تازه هنگام شکوفایی دردی کاری ست

بار چندم برساند به تو همسایه که هی
و بدانی که همه گفته ی او تکراری ست

رفته از باغ دگر شاخه گل سرخ نگرد
بودنش بر دل این خانه دگر پنداری ست

و تولب تشنه ی دیداری و احساس تورا
می برد درد غریبی که غمی اجباری ست

قاب عکسی به دل خاطر تو حک شده است
چهره ی خانه وبی بی که پر از غمخواری ست


مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
هم قافیه با باران

در دامن خاک خسته ای غوغا شد
یک دسته کبوتر حرم پیدا شد

پربسته ولی رسیده تا گنبد نور
یلدای قفس به شوقشان فردا شد

در منطق خود نوشت عطار بزرگ
در سیر و سلوکشان خدا معنا شد

برقامت شط لباس ماتم رویید
هرقطره ز شرم گونه ها دریا شد

در خاطر خودکنار ساحل می دید
دست و دل و جان عاشقان اربا شد

وقتی که به ماهشان شرر می بارید
مضمون تمام روضه ها سقا شد

آنگه به دغل کاری کفتار دلان
در چاله ی کینه جسمشان حاشا شد

در گوشه ای از خاک ترک خورده ی شط
یک پرده زکربلای غم اجرا شد

 از روز ازل نوشت بر قامت دل
روزی که سرای عاشقی برپا شد

از جام بلا به کام او خواهم ریخت
آن کس که به بزم عاشقی شیدا شد


مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۶
هم قافیه با باران
وقتی که دلش برای بانو می زد
در چشم ترش ستاره سوسو می زد

دریای وفا که ساحل کوثر بود
پا بر سر آسمان مینو می زد

از روز ازل سرشت آب و گلشان
آن دم که ملک به عشق زانو می زد

بانوی عرب نشسته بربام کمال
برخاک رهش آسیه جارو می زد

در محضر او هزار حاتم به سجود
حوا گل عشق او به گیسو می زد

شاهی که عدالتش به عالم پیچید
در مکتب او به سجده یاهو می زد

عیسا نفسی که در هیاهوی خزان
بر زخم دل رسول دارو می زد

در بستر طوفان بلا کشتی دین
بی نور خدیجه سخت پهلو می زد

با رفتن آیینه و گل جبراییل
دستان عزا به سینه و رو می زد


مرتضی برخورداری
۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران