هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی اخوان ثالث» ثبت شده است

باز آئینه خورشید از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شکست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست

تشنه‌ام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغائی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم, ای خواب
مکن, این نغمه جادو را خاموش مکن:
«زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن»

در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ایست

چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست

مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه . . . بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم
 

 مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید، یا نروید، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی‌برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز


اخوان ثالث

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۴
هم قافیه با باران
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان ست
کسی بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان ست
اگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان ست
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی..
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان ست
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان ست
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان ست
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان ست

اخوان ثالث
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

سال‌ اگر‌ کهنه است یا نو،چون رود دیگر نیاید

نخل چون از پای افتد سایه‌اش بر‌ سر نیاید

کهنه هرگز نو نگردد،رفته هرگز باز ناید

بشنو از خیام‌ اگر گفت منت باور‌ نیاید‌

این مثل پیشینان گفتند و من خود آزمودم‌

سال نو-بی شبهه-از سال کهن بهتر نیاید

بندهء آن پاک درویشم که خورسند است و قانع‌

فارغ از هر نیک و هر بد گر‌ بیاید گر نیاید

زر پرستان را بگوی از من که باشد مفلسان را

در نداری‌ها نشاطی کان نشاط از زر نیاید

یک نصیحت گویمت در سال نو بشنو که:عاقل‌

دست‌ بر‌ کاری نیازد کان ز دستش بر نیاید

خرد جوئی گل دماوند،سبزه رویاند،بدامان‌

پرورش‌هائی که از دریای پهناور نـیاید

روز نـو خوش از در آمد،آرزومندم خدا را

دشمنان و دوستان‌ را‌ جز خوشی از در نیاید


اخوان ثالث

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

شکسته شکسته نتوان گفت

ولی یقین دارم

دلم ترک خورده،

ندانم این چه داغی، داغ

بر این شکسته حک خورده

شناسم آن و نتوان گفت

که از کدام دستی

بر این غریب پیر غمگینم

چنین به شلاقی، مهیب و آتش بار

کتک، کتک، کتک خورده

ولی یقین دانم

دل درون شکسته ام ترک خورده

گلی، نه برگ گل، نازک

چگونه وز کدام دست بیرحمی

چنین چو رگباری، ز مرگ یا تگرگ آسان

ز هر دو سو چو باران تند

چکاچکا و چک خورده

بر او چو داغ ننگ

- اگرچه مثل ژاله پاک و بیرنگ است

چو مهر بی ننگ است –

بر او چو روی رنگیان و ننگیّان

هزار و صد هزار لک خورده

چرا دلم چنین زهر کلک سوار، دزد دریاها

لت و کتک خورده؟

نمی توان شکسته شکسته ها خواندش

ولی یقین دارم

ز دست بی همه چیزان

دلم ترک خورده، هزار و بیش از آن

کتک، کتک، کتک خورده

ترک، ترک، ترک خورده.


اخوان ثالث

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

با تو دیشب تا کجا رفتم 

تا خدا، وانسوى صحراى خدا رفتم.

من نمى گویم ملایک بال در بالم شنا کردند،

من نمى گویم که باران طلا آمد؛ 

با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده، 

ای پرى که باد مى بردت 

از چمنزار حریر پر گل پرده 

تا حریم سایه هاى سبز 

تا بهار سبزه هاى عطر 

تا دیارى که غریبیهاش مى آمد به چشمم آشنا، رفتم. 

پا به پاى تو که مى بردى مرا با خویش،

_همچنان کز خویش و بى خویشى...

در رکاب تو که مى رفتیى، 

هم عنان با نور، 

در مجلل هودج سرّ و سرود و هوش و حیرانى،

سوى اقصا مرزهاى دور؛ 

-تو قصیل اسب بى آرام من، تو چتر طاووس نر مستم 

تو گرامى تر تعلق،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من- 

پا به پاى تو 

تا تجرد تا رها رفتم. 


غرفه هاى خاطرم پر چشمک نور و نوازشها 

موجساران زیر پایم رامتر پل بود. 

شکرها بود و شکایتها، 

رازها بود و تأمل بود. 

با همه سنگینى بودن، 

و سبکبالى بخشودن، 

تا ترازویى که یک سان بود در آفاق عدل او 

عزت و عزل و عزا رفتم. 

چند و چونها در دلم مردند 

که به سوى بى چرا رفتم.

 

شکر پر اشکم نثارت باد 

خانه ات آباد، اى ویرانى سبز عزیز من، 


ای زبرجد گون نگینِ خاتمت بازیچه ى هر باد، 

تا کجا بردى مرا دیشب؟ 

با تو دیشب تا کجا رفتم؟!


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند


دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است


بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده

وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی


بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی


در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

پرستو ها


بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند


نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را


و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهم بفهمانند بیدارند


شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی


بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی...


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ، ﻣﺴﺘﻢ

ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ،

ﺩﻟﻢ،

ﺩﺳﺘﻢ

ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ

ﻫﺎﯼ !

ﻧﺨﺮﺍﺷﯽ ﺑﻪ ﻏﻔﻠﺖ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ،

ﺗﯿﻎ

ﻫﺎﯼ،

ﻧﭙﺮﯾﺸﯽ ﺻﻔﺎﯼ ﺯﻟﻔﮑﻢ ﺭﺍ،

ﺩﺳﺖ

ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺮﯾﺰﯼ،

ﺩﻝ

ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺴﺖ

ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ!

ﭼﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ!


ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ منو ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ

ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺳﺮ ﺯﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ

ﻧﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ،

ﮐﻪ ﺳﯿﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﻬﺘﺎﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ

ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺎ ﮐﺰﯾﻦ ﺑﺴﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ، ﺳﺮ ﺑَﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران