هم‌قافیه با باران

۴۲ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی جهاندار» ثبت شده است

ماه در پای شب تار نخواهد افتاد
کار یوسف به خریدار نخواهد افتاد
اتفاقی سرِ بازار نخواهد افتاد
ذوالجناح از رمق اینبار نخواهد افتاد
عَلم از دست علمدار نخواهد افتاد

"نفس باد صبا مشک  فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد"
آنچه در پرده نهان بود عیان خواهد شد
شیعه یاد در و دیوار نخواهد افتاد

همۀ شهر اگر جنگ و هیاهو باشد
چارۀ آن نه به زور است و نه بازو باشد
که اشارات اباالفضل به ابرو باشد
پاسبان حرم زینب اگر او باشد
چین به پیشانی زوّار نخواهد افتاد

آنکه در خانه می ِ نابِ گوارا دارد
چه نیازی به سمرقند و بخارا دارد
وای ِ آن گلّه که با گرگ مدارا دارد
هرکه در سر هوس کرب و بلا را دارد
جز پی قافله سالار نخواهد افتاد

هرکسی را که به یاری سر و کار افتاده است
فاش می گوید و از گفتۀ خود دلشاد است
یارِ دریا دل ِ دریا نفس ِ دریا دست!
دوش بردند شهیدان تو را بالادست
بردن ما به دل یار نخواهد افتاد؟...

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

نه دلسپرده ام نه سرسپرده ام
به آتش تو خشک و تر سپرده ام

 قنوت نیمه شب اثر نمی کند
تو را به گریۀ سحر سپرده ام

رسیدن تو را به خواب دیده ام
به کوچه گفته ام به در، سپرده ام

نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپرده ام

چه نامه ها به هر طرف نوشته ام
به قاصدان معتبر سپرده ام

به آشنا سفارش تو کرده ام
به هر غریب رهگذر سپرده ام

تو نیستی و بُت درست می کنند
به صیقلی ترین تبر سپرده ام،

 بت بزرگ را نصیب من کند!
که جان به آخرین خبر سپرده ام

به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر سپرده ام

مهدی جهاندار

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران

طبیب را تو بیاری، حبیب را تو بخوانی
دلم غریب؛ خوشا این غریب را تو بخوانی

دعای این دل شرمنده مستجاب نگردد
مگر که آیۀ أمّن یُجیب را تو بخوانی

عجیب قصه ی اصحاب کهف نیست، می آیی
که قصه های شگفت و عجیب را تو بخوانی

خوشا مُکبّر قد قامت الصلات تو باشم
نماز این غزل ناشکیب را تو بخوانی

حسین نصرُ من الله را نوشت به خونش
به شرط اینکه وَ فتحٌ قریب را تو بخوانی

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۱
هم قافیه با باران
وقتی یزید بوسه به بوزینه می زند
با محرمان خود می نوشینه می زند،

تاریخ بی عدالتی و جور و حق کشی
وقتی لگد به پهلوی آیینه می زند،

تا قرن ها یهودی ِ از خیبر آمده
وقتی دم از عداوت دیرینه می زند،

سرها به خون و خاک می افتند و شمرها
پیشانی مبارکشان پینه می زند!

قاضی شریح را عجبی نیست این زمان
گر باده زیر خرقۀ پشمینه می زند

دردا زمان زمانۀ قاضی شریح هاست
می بیند و ز فاجعه حرفی نمی زند

در مجلسی که یاد فلسطین نمی کنند
ابن زیاد هم چه بسا سینه می زند...

فردا شکوه نصرُ من الله دیدنی است
وقتی قدم به ساحت آدینه می زند

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۰
هم قافیه با باران
یک روز نوشتیم بر این آبی کاشی،
شاید کسی از راه بیاید که تو باشی...

یک چند گذشت و خبری از تو نیامد،
دلها متلاطم شد و کاشی متلاشی...

یک روز گرفتار شک و شاید و تردید،
یک روز غلط گیری و اشکال تراشی...

روشن تر از آیات و روایات خدا کو،
ما، متن رها کرده، به دنبال حواشی...

اما کسی از راه می آید، خبری هست،
سوگند به فیروزه و گلدسته و کاشی...

همسایۀ دیوار به دیوار کجایی،
وقت است که جارو بزنی آب بپاشی...

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

ای بلند آفتاب بی شفق
صبح روشن ای ستاره ی فلق

قل أعوذ ُ ای کسی که عاشقی
در پناه دل ز شرّ ماخَلَق

کیست این؟ برادر تو جبرئیل
می زند کلون خانه تقّ و تق

سینه سینه مژده ی پیمبران
خنده ی فرشتگان طبق طبق

مصطفی بخوان به نام آفتاب
مصطفی بخوان به نام اهل حق

نون والقلم؛ به مکتب آمدی
نانوشته ها همه ورق ورق

مصطفی بخوان و مصطفی بخوان
مست حق تویی، جهان چه مُستحق

در سکوت چشم های منتظر
در قنوت دست های بی رمق

مصطفی بخوان که خواندنت خوش است
إقرَ باسم ربّک الذی خَلق


مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

هر زمان می گفتم از درد درون
اِهدِ قومی إنّهم لا یعلمون

قل اللهمَّ را خواندم، تُعزُّ مَن تَشا دارد
تو مصداق تُعزُّ مَن تَشاءی مرحبا دارد

خمینی را عبایی بود از جنس بزرگی ها
نگار ما همان عمّامه و شال و عبا دارد

فروزاننده شمعی خطبه های آتشین بر لب
تمام شهر اگر پروانه اش باشند جا دارد

أنا العباس هر کس گفت دستش رفت هستش رفت
نپرس از عاشقی، عباس و دستش ماجرا دارد

حسین بن علی از اسب اگر افتاد باکی نیست
که زینب در دل شب تا علی دارد خدا دارد

نگار ما دلش می گیرد از نامردمی اما
که می داند دعایی را که بعد از ربّنا دارد

کسی می آید از آنسوی دریاها و باران ها
که در خیل سپاهش سیّد ما مردها دارد


مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران
بیا عزیزم بیا که چیزی به گرگ و میش سحر نمانده
بیا عزیزم بیا که راهی به آخر این سفر نمانده

همین که می آمدم پر از عاشقانه بودم پر از تغزّل
ببین که اکنون به کوله بارم ترانه ای بیشتر نمانده

من و تو لیلا شویم و مجنون من و تو دارا شویم و سارا
در این بیابان در این خیابان اگر کسی رهگذر نمانده

فقط نه سهراب بلکه اینجا پیمبران هم در امتحانند
چه پهلوانی سراغ داری که زیر تیغ پدر نمانده

در آرزوی خوشی و مستی به بت پرستی رسیدم آخر
کنون کنارم بتی بزرگ است و چاره ای جز تبر نمانده

در اوّل این سفر تو بودی، در آخر این سفر تو هستی
بیا و بنشین بگو و بشنو که بی تو حرفی دگر نمانده

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

ای اُم ابیها و ابوها بِفداها ...
والفجر فدای تو و والشمسُ ضحها

با چادرِ خاکی چه کسی رفته عروسی
سوگند به واللیل فقط دختر طاها

تا گریه اش افتاد خداوند غضب کرد
خندید و خداوند فَیرضی لِرِضاها

هر ثانیه را تا سحرِ نیمه شب قدر
گشتیم و نجستیم بگردیم کجاها

فرزند تو دنبال تو تا کرب و بلا رفت
یعنی که در این راه بلاهاست بلاها

یا رب همه دستِ من و دامان بلندش
چشم من و خاکِ قدمش بارالها

زیرا که ملائک همگی خادم اویند
زیرا که مسِ فضه ی اویند طلاها

یک روز تو با یوسف گم گشته می آیی
روزی که به سوی تو شود قبله نماها

مهدی جهاندار ‌

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
صدای پای بهار آمد و بهار نیامد
سکون و صبر و قرارم سر قرار نیامد

به شوق دوست دلی داشتم نیامد و خون شد
به پای یار سری داشتم به کار نیامد

غمت به باد فنا داد عقل مختصرم را
چرا که با دل دیوانه ام کنار نیامد

به انتحار، خودم را مگر به او برسانم!
که هرچه هرچه نشستم، به انتظار نیامد

به خواب دیده ام آن مرد آن سوار می آید
نگو دوباره که اسب آمد و سوار نیامد

تمام کار و کس ما تویی که غایبی اما
چرا کسی به غم بی کسی دچار نیامد

"چو پرده دار به شمشیر می زند"، به امیدش
مقیم پرده نشستیم و پرده دار نیامد

إذا السماء خمید و إذا النجوم کدِر شد
إذا الجبال ترک زد، إذا البحار نیامد...

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۸
هم قافیه با باران

ای راز آسمانی خورشید مرتبت
گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت

ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ
دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت

هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است
بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

گیسوی تو قیامت کبری است مهربان
چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت

بر من که می رسی کمی آهسته تر برو
دستم نمی رسد به بلندای دامنت


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟

دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری

بخوان در نیمه شب هایم " الهی لا تؤدّبنی"

بگو صد بار دیگر "ربِّ خلِّصنا من الناری:

غل و زنجیر بر گردن چهل منزل بیا با من

که فردا باز فردا یوسف تنهای بازاری

تو تب دار ابالفضلی که سقا بود و عطشان بود

تو بیمار حسینی؛ راست می گویند بیماری

تو را هر روز عاشوراست... یا سبوحُ یا قدّوس

ملایک بر سر سجاده ات جمع اند بسیاری

الهی یا الهی سیدی ربّی و مولایی

و یا سبحانک اللّهمّ خلّصنا من الناری


مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

می روم گاهی خراسان گاهگاهی کربلا

یک طرف شمس الشموس و یک طرف شمس الضحی

 

هر دو تنها، هر دو دور افتاده، هر دو خون جگر

کار عشق این است آری اَلبلاءُ لِلولا

 

از علی هر کس نشان دارد به غربت مبتلاست

او حسین بن علی شد، این علی موسی الرضا

 

او جوانان بنی هاشم شهیدانش شدند

"ای جوانان عجم جان من و جان شما"

 

اصفهان، شیراز، مشهد، فکّه، خرّمشهر، فاو

سوریه، لبنان، فلسطین، کلُّ ارضٍ کربلا


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی
هی بگویم بعَلیّ ٍ بعلیّ ٍ بعلی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلوها بسلام ٍ ابدی ٍ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث
خوشترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی...

کسی آن سوی حسینیّه نشسته است هنوز
همه رفتند، شب قدر تمام است؛ ولی-

باز قرآن به سرش دارد و هی می گوید
بحسین بن علی ٍ بحسین بن علی


مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۱
هم قافیه با باران

پیغام خلیل است به بت ها و تبرها؟
یا باز ابابیل برافراشته پرها؟
فریادِ که پیچیده در این کوی و گذرها؟
"از مکه خبر آمده، داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها"

نفرین به کسانی که نمودند تبانی
نفرین به شب ظلمت و شام ظلمانی
نفرین به تعصّب به جهالت به ندانی
"از مکه خبر آمده از رکن یمانی
هنگام اذان ناله بلند است سحرها"

خوابند بزنگاهِ جنون عامی و عارف
کِی بوده معاویّه علی را مترادف؟
هان! خشم خدا با غم زهراست مصادف
"داغ است خبرها نکند باد مخالف،
در شهر بپیچد بزند شعله به درها"

بر اسب، سوار یله ای رد شد از اینجا
آزاده دل یک دله ای رد شد از اینجا
بی هلهله و ولوله ای رد شد از اینجا
"نزدیک سحر قافله ای رد شد از اینجا
ماندیم دوباره من و اما اگرها"

تا کی غزلم را سر سجاده بخوانم
بی او عطشم را به چه آبی بنشانم؟
آغوش خدا اوست مبادا که بمانم
"باید بروم زود خودم را برسانم
حتی شده حتی شده از کوه و کمرها"

ای قوم خزان دیدۀ بی برگ و شکوفه
ای قوم کالأنعامِ گرفتار علوفه
از أوفِ بِعَهدی نشنیدید فَأَوفِ...
"از مکه خبر رفته رسیده است به کوفه
حالا همه با خیره سری خیره به سرها"

بر خاک عزیزی است که با اسب تنش را...
بر خاک عزیزی است که نیزه بدنش را...
بر خاک عزیزی است که حتی کفنش را...
"بر خاک عزیزی است... ولی پیرهنش را...
سربسته بگویند پسرها به پدرها"

نوری است که می آید و ظلمات ستیزی است
ابلیس گمان کرد کزو راه گریزی است
می آید و اَلله عجب خیرُ حفیظی است
"برخاک عزیزی است و در راه عزیزی است
خود را برسانید که داغ است خبرها"

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

یار مرا هر کسی که داد نشانی
چشم سیه گفت و ابروان کمانی

یار مرا جز خدا کسی نشناسد
یا که علی؛ آنچنان که افتد و دانی

یار اگر این است هیچ کس نتواند
حرمت او بُرد، آشکار و نهانی

حرمت آیینه را دوباره شکستن
قصۀ پیشانی است و سنگ پرانی

قصۀ تبّت یَدا أبی لَهَب است این
وجه تو باقی و ما بقی همه فانی

کاشکی از کودکان کوی تو بودم
تا که شبیه حسین بی نگرانی،

سر بگذارم به روی پای تو و، دست
بر سر و رویم کشی و قصه بخوانی

قصۀ پیراهن دوبارۀ یوسف
یوسف صورت نه، یوسفی به معانی

قصۀ لولاک و آفریدن افلاک
قصۀ هفت آسمان و سبع مثانی

قصۀ معراج و روی خاک نشستن
قصۀ پیغمبران و کار شُبانی

ماه فرو مانَد از جمال تو ای مرد
قصه همین است اگر بلند بخوانی

"عشق محمّد بس است و آل محمّد
ای دل اگر عاشقی کنی و جوانی"


مهدی جهاندار

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران
وا کرده ام آغوش قُلِ اللهِ شَهیدا
نزدیک بیا اَقرَبُ مِن حَبلِ وَریدا

از کوچه گذشتی و نگاهم به تو افتاد
لزید دلم زُلزِلَ زِلزالَ شَدیدا

عشاق رهیدند و اسیران عُقلایند
مردم دو گروه اند شَقیّاً و سَعیدا

از کعبه و بتخانه قیاماً و قُعودا
رفتم به در میکده عَبداً و عَبیدا

با جوهر خاکستر پروانه نوشتم
مَن ماتَ مِن العِشق فَقَد ماتَ شَهیدا

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا، که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد 
روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش...


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

می رسد از دور اسبی با نگاه غرق خونی


می رسد از دور با زین و یراق واژگونی


مشک های با وضویی 


اشک های بی عمویی


دست های با شکوهی 


خیمه های بی ستونی


ساروان آهسته ران آرام جانم رفت آری


وه چه لیلایی چه مجنونی چه جانی چه جنونی


تو امام کاف و نونی، کاف ها یا عین صادی


آتشی در خیمه افتاده است؛ قل یا نارُ کُوْنی


ای گلوی یار ، حرفی

ای گلوی یار ، آهی


ای گلوی یار،چیزی…ای گلوی یار چونی


شیعتی مَهما شَربْتمُ عَذبَ ماءٍ فاذکرونی


أو سمعتُم بغریبٍ أو شهیدٍ فاندُبونی


می رسد این بار یاری، دستگیری، تک سواری


رسد این بار مردی، ذوالفقار آب داری


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

ای راز آسمانی خورشید مرتبت

گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت

 

ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ

دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت

 

هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است

بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

 

گیسوی تو قیامت کبری است مهربان

چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت

 

بر من که می رسی کمی آهسته تر برو

دستم نمی رسد به بلندای دامنت


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران