هم‌قافیه با باران

۳۷ مطلب با موضوع «شاعران :: نوید اسماعیل زاده ـ عطار نیشابوری» ثبت شده است

در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجائی هین بیا

هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا

بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا

چون سگ نفسم نمکساری بیافت
پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا

نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا

نفس ما هم رنگ جان شد گوییا
نفس چون مس بود و جان چون کیمیا

زان بمیرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتیا

روز روز ماست می در جام ریز
می می‌جان جام جام‌اولیا

آسیا پر خون بران از خون چشم
چند گردی گرد خون چون آسیا

خویشتن ایثار کن عطار وار
چند گوئی لا علی و لا لیا

عطار

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

چکیده خون دل بر دامن جان  
گرفته جان پرخون دامن دل

از آن روزی که دل دیوانهٔ توست  
به صد جان من شدم در شیون دل

منادی می‌کنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل

چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل

چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل

مکن جانا دل ما را نگه‌دار
که آسان است بر تو بردن دل

چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی‌کشم پیراهن دل

بیا جانا دل عطار کن شاد  
که نزدیک است وقت رفتن دل

عطار

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

عشق اینجا آتشست و عقل دود
عشق کامد در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادر زاد نیست

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق
سر ببر افکنده از مستی عشق

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای نه عاشقی
مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی

زنده دل باید درین ره صد هزار
تا کند در هرنفس صد جان نثار


عطار

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد

اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد

وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد

چون حلقهٔ زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد

جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد

ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهٔ خود موی کشان کرد

فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد

گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد

عطار

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل، روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار،کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

عطار
۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی

چو تو حیران خود را دست گیری
ز پا افتاده‌ام حیران کجایی

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

بیا تا در غم خویشم ببینی
چو گویی در خم چوگان کجایی

ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجایی

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی
ندانم تا درین طوفان کجایی

چنان دلتنگ شد عطار بی تو
که شد بر وی جهان زندان کجایی

عطار
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری
بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

عطار نیشابوری

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق


عطار نیشابوری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

آن دهان نیست که تنگ شکر است
وان میان نیست که مویی دگر است

زان تنم شد چو میانت باریک
کز دهان تو دلم تنگ‌تر است

به دهان و به میانت ماند
چشم سوزن که به دو رشته در است

هر که مویی ز میان و ز دهانت
خبری باز دهد بی‌خبر است

از میان تو سخن چون مویی است
وز دهان تو سخن چون شکر است

نه کمر را ز میانت وطنی است
نه سخن را ز دهانت گذر است

میم دیدی که به جای دهن است
موی دیدی که میان کمر است

چه میان چون الفی معدوم است
چه دهان چون صدفی پر گوهر است

چون میان تو سخن گفت فرید
چون دهان تو از آن نامور است


عطار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصهٔ جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم
کان کار به جان رسیده چون گشت

بر خاک درت به زاری زار
از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست
خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت
ما را سوی درد رهنمون گشت

آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم من از در تو
از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم
سرگشتگیم بسی فزون گشت

تا درد تو را خرید عطار
قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشتهٔ تو
دریاب که کشته‌تر کنون گشت


عطار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

عزم آن دارم که امشب مستِ مست

پاى کوبان کوزه دُردى به دست


سر به بازار قلندر برنهم

پس به یک‏ساعت ببازم هرچه هست


تا کى از تزویر باشم ره نماى؟

تا کى از پندار باشم خودپرست


پرده پندار می‏باید درید

توبه تزویر می‏باید شکست


وقت آن آمد که: دستى بر زنم

چند خواهم بود آخر پاى بست؟


ساقیا، در ده شرابى دلگشاى

هین! که دل برخاست، مى بر سر نشست


تو مگردان دور، تا ما مرد وار

دور گردون زیر پا آریم پست


مشترى را خرقه از بر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست


همچو عطار از جهت بیرون شویم

بی ‏جهت در رقص آییم از الست


 عطار نیشابوری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۹
هم قافیه با باران

سرّ مستی ما، مردم هشیار ندانند

انکار کنان شیوه‌ی این کار ندانند


در صومعه سجاده‌نشینان مجازی

سوز دل آلوده‌ی خمار ندانند


آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار

احوال سراپرده‌ی اسرار ندانند


یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند

اندوه شبانِ من بی‌یار ندانند


بی یار چو گویم بودم روی به دیوار

تا مدعیان از پس دیوار ندانند


سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه

بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند


جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند

درمان دل خسته‌ی عطار ندانند


عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد

وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد

یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت

کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد

یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد

نافهٔ مشک مدد از گل تر می‌آرد

یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی

به بر عاشق شوریده خبر می‌آرد

یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر

که سوی مجنون زینگونه اثر می‌آرد

یا برآورد ز دل شیفته‌ای بادی سرد

باد می‌آید و آن باد دگر می‌آرد

یا چو من سوخته‌ای را جگری سوخته‌اند

باد از سینهٔ او بوی جگر می‌آرد

یا کسی از مقر عز برون افتاده است

به غریبی به سحر باد سحر می‌آرد

یا مگر آه دل رستم دستان این دم

نوش‌دارو به بر کشته پسر می‌آرد

یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت

بوی پیراهن او سوی پدر می‌آرد

یا نه داود زبور از سر دردی برخواند

جبرئیل آن نفس پاک به پر می‌آرد

یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن

از سر واقعه‌ای سوی عمر می‌آرد

یا مگر سیدسادات به امید وصال

روی از مکه به هجرت به سفر می‌آرد

یا نه روح‌القدس از خلد برین سوی رسول

می‌خرامد خوش و قرآنش ز بر می‌آرد

این چه بادی است که طفلان چمن را هردم

سرمه‌ای می‌کشد و شانه به سر می‌آرد

نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز

این جگرسوختگان بین که به در می‌آرد

نو به نو دشت کنون زیب دگر می‌گیرد

دم‌به‌دم باغ کنون گنج گهر می‌آرد

نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین

ابر خوش بار به یکبار ز بر می‌آرد

کوه با لاله به هم بند کمر می‌بندد

کبک از تیغ برون سر به کمر می‌آرد

بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار

ارنی گوی سوی غنچه حشر می‌آرد

ابر گرینده به یک گریه گهر می‌ریزد

غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر می‌آرد

سمن تازه که از لطف به بازی است گروه

بر سر پای همی عمر به سر می‌آرد

ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را

بهر تسکن صبا همچو شرر می‌آرد

یاسمن دست‌زنان بر سر گل می‌نازد

لاله دل از دل من سوخته‌تر می‌آرد

نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش

بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر می‌آرد

سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد

روی بر خاک سوی راه گذر می‌آرد

خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود

دستش از بحر کرم گوهر و زر می‌آرد

مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد

هر مه از ماه نوش حلقهٔ در می‌آرد

خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است

که برش محنت و اشکوفه ضرر می‌آرد

آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف

بنگرش تا ز کجا تا چه قدر می‌آرد

دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک

روزش از روز همه عمر بتر می‌آرد

خسروا خاطر عطار ز دریای سخن

نعت منثور تو در سلک درر می‌آرد

نیست در باب سخن در خور من یک هنری

گو بیاید هلا هر که هنر می‌آرد

عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری

در میان فضلا زحمت خر می‌آرد

ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید

پیش دریای گهر آب شمر می‌آرد

تا که هشتم به ششم دور به هم می‌گردد

تا نهم دور نه چون دور دگر می‌آرد

تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت

که عدو رخت سوی هفت سقر می‌آرد

 

عطار نیشابوری

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد

عطار نیشابوری


۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۵
هم قافیه با باران
بر چهرهٔ گل شبنم نوروز خوشست
در باغ و چمن روی دل افروز خوشست

از دی که گذشت هرچه گوئی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوشست

عطار
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم


پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم


خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم


ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم


دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست

تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم


شست درافکند یار بر سر دریای عشق

تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم


خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک

ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم


دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم


گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم


فریدالدین عطار نیشابوری

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود

دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود


تازه فهمید چه روزی به سرش آمده است

یا که بهتر چه به روز پسرش آمده است


پسر دسته گلش را چو گل پرپر دید

هر طرف را که نظر کرد علی اکبر دید


مثل مه پاره ی افتاده به خاک است تنش

در هم آمیخته خون و بدن و پیرهنش


نه توانست بغل گیرد و نه بوسه زند

نه توانست بماند نه از او دل بکند


زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود

اربا اربا دل بابای علی اکبر بود


دشت مانده است وسواری که زمین گیر شده

تن صدچاک پسر دیده ،پدر پیر شده


ناله اش بین کف و هلهله ها گم شده بود

گریه اش مایه ی خندیدن مردم شده بود


ارتفاع بدنش تا به زمین کم شده بود

همه گفتند رکوع است ز بس خم شده بود


پسری مانده به خاک و پدری می نگرد

مانده حیران که چگونه بدنش را ببرد


چون که این چاک ترین جسم میان شهداست

مدد از کل جوانان بنی هاشم خواست


خوب شد بار دگر بوسه بر آن لب نگذاشت

ور نه می مرد از آن بوسه....که زینب نگذاشت


نوید اسماعیل زاده 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران