هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

شب قدر است و قدر آن بدانیم
نماز و جوشن و قرآن بخوانیم

به درگاه خدا غفران و توبه
به شرطی که سر پیمان بمانیم

برای پاکی نفس و سعادت
همیشه بهر خود شیطان برانیم

شب تقدیر و ثبت سرنوشت است
دعا بر مومن و انسان بخوانیم

برای صیقل روح و روان ها
به دل دریائی ازایمان رسانیم

برای اولین مظلوم عالم
بسی خون دل ازچشمان چکانیم

هزاران لعنت و نفرین بسیار
به قاتلهای مولامان رسانیم

دراین شبهاتومهدی(عج)راصدا کن
چو یوسف غایب است حیران چنانیم

دعای اول وآخر ظهور است
که بیش ازاین دراین هجران نمانیم

مسافر؛ را بگو ایمان قوی دار
که تاوصلی به این دامان امانیم

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

ما کویریم ببارید که باران خوب است
ذره ای نم بنشیند به بیابان خوب است

بشود این دل بی ارزش ما وقت سحر
با قدم های تو چون قالی کرمان خوب است

اینکه در محضر تو شاه و گدا یکسانند
به بزرگیت همین رتبه ی یکسان خوب است

بعد یک عمر گدایی ز همه...فهمیدم
بدهد دست کریمان به گدا نان خوب است

از کریمان طلب کم، بخدا کاهلی است
طلبیدن ز خدا همچو سلیمان خوب است

راه اگر راه سلوک است بدانید فقط
شاه باشد علی و بنده چو سلمان خوب است

گریه در روضه بجای خودش اما، گاهی
تک و تنها سحری گریه ی پنهان خوب است

آب می نوشم و می گریم و مادر گوید
گریه کردن به غم کشته ی عطشان خوب است

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

ناز چشمـــانِ خـمــارِ تـــو خــریــدن دارد
ســاحــلِ چــهــره ی مــاهِ تــو دویـدن دارد
 
مـوج احسـاس غـزل هـای شمـا نــورانیست
نــــورِ عشق از دل اشعـار تــو دیــدن دارد
 
ســرخــی لعــلِ لبت، جـامه  ی زهـدم بدرید
لبِ شیــریـن عسـلت وه کــه مکیــدن دارد
 
قـدِ رعـنــای تــو عشقیست که در اوج قیام
واژه ســــرو بـــه نـــام تــو، شـنیدن دارد
 
آنقــدر طــاق شـــده طــاقتـــم از دوری تـو
کـــه جمـــالِ ســر و روی تــو کشیدن دارد
 
طـــرحی از قـلـب سـپیــدِ تـــو کشیــدم امّا
قطـره از چشمه ی وصـل تو، چشیــدن دارد
 
ابــر بـاریـد و سپس بغض گلـویم بشکست
مـــرغِ عشــقــم سرِ کویِ تو پــریــدن دارد
 
جلـوه بنمـای و برایـن صحنـه ی گلـزار بتاب
آفـتــاب از لـب بـــــامِ تــــو دمیــدن دارد
 
آنقــدر از تــو نــوشتــم، که غــزل می بارد
از دلـم تــا کـه بـه شــوق تــو تپیـدن دارد
 
بـگـذاریـد دلــم رفــت زبـــان هــم بـــرود
نـــاز چشمـــانِ خـمــارِ تـــو خــریــدن دارد

۲ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

آه ، آدم دلش که پر باشد ، دوست دارد به کوچه ها بزند
برود از خودش فرار کند ، به همه چیز پشت پا بزند

دوست دارد به مرگ فکر کند ، زندگی را حجاب میداند
دوست دارد که بی حجاب شود ، حرف را با خود خدا بزند

توی مغزت مدام میشنوی ، منطقی فکر کن ضعیف نباش
مرد باید به درد تکیه کند ، بیخودی خوب نیست جا بزند

دل به دریا زدی و طوفان شد،به غرور نهنگ ها برخورد
موج منفی گرفت دریا را ، که سرش را به صخره ها بزند

فکر کن سفره ماهی پیری ، که تنش خسته از پذیرایی است
با چه انگیزه از ته دریـــــــا ، مرد صیاد را صــــــدا بزند

فکر کن بچه لاک پشتی که روی ریلی به پشت افتاده
وقطاری به سمت او راهی است...خنده دار است دست و پا بزند

زندگی رو به قبله خوابیده ، مرگ همبستر قدیمی اوست
زندگی تشنه ی همآغوشی است ، یک نفر مرگ را صدا بزند

هر چه گشتند هیچ چیز نبود ، هرچه گشتیم هیچ چیزی نیست
آدمیزاد نا امید شده ، تا به کی پنجه در هوا بزند

آسمان بر سرم سوار شده ، دل من آلت قمار شده
زندگی مثل زهرمار شده ، یک نفر چارپایه را بزند . . .

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

لایق وفا باشی او جفا کند سخت است

مثل یک غریبه اگر با تو تا کند سخت است


 مست دیدنش بشوی، غرق بوسه اش بکنی

 او برای یک لبخند پا به پا کند سخت است


 اسم کوچکش دایم ذکر هر شبت باشد

 او به نام فامیل ت اکتفا کند سخت است


 عاشقی که زوری نیست، چاره غیر دوری نیست!

 او برای این دوری هی دعا کند سخت است...

۲ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

پدرم فکر میکند با زور، می شود عشق را بخشکاند
ذکر توبه... گناه و استغفار، زیر گوشم مدام می خواند

از زمانی که کشف کرده تو را،در خیالم...مدام در خانه
با خودش فکر می کند که چطور،عشق را در دلم بمیراند؟

عادتم داده بنده بودن را...بسته پای مرا به سجاده
لای قرآن نوشته بختم را...،[حال و روز مرا نمی داند]

دوست دارد که کور و کر باشم...مثل مادر...همیشه بازیچه
که فقط از گناه میترسد...!صبح تا شب نماز می خواند

به خیالش که کافرم دیگر، عشق تو آب روی من را برد
لکه ی ننگ عشق را با آب، از وجودم ب زوووور می راند

دزدکی شعر مینویسم و بعد، صورتم سرخ سیلی باباست
عاقبت از وجود من تنها، شعرهایم برات می ماند

در وجودم بهشت تجربه شد... در همان لحظه ای که ماه گرفت
لحظه ای که لبان من زیر، لب تو مزه ی گناه گرفت...

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران
ای زلف تو سرسلسله ی خانه به دوشان
چشمان تو سر حلقه ی پیمانه فروشان
 

آوازه ی نیک تو از آواز دل من
از من نکن ای دوست، نکن،روی نپوشان
 

جان بی تو جهنمکده ای شعله مزاج است
سلول به سلول من از داغ تو جوشان
 

این عشق چه معجون غریبی ست که کافی ست
تا سنگ غزلخوان شود و خاک خروشان
 

این طایفه با روسری آشوب  جهان اند
ای وای اگر سربکشد یک سر موشان!
۱ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۱
هم قافیه با باران

سیم‌ها خط ارتباطی با آسمانی همیشه لبریزند
از هوایی که پاک و بارانی در شبستان سبز پاییزند

در مسیر اشاره تا خورشید سایه‌ها روز را نمی‌فهمند
موج‌های تبسم دریا خاک روی شهید می‌ریزند

سال‌ها انتظار طولانی در کنار سکوت طوفانی
هم‌نفس با سرور مهمانی در خیال پرنده ناچیزند

نیل سرمست شد به رقص آمد تا ببوسد جلال موسی را
بغض گرداب قصه طغیان کرد در متونی که قصر پرویزند

ماهیانی که تشنه‌ی ماهند در شب جلوه غرق دیدارند
با نسیمی به قله می‌نگرند با نگاهی به اوج برخیزند

صد و هفتاد و پنج پنجره نور بار دیگر از آسمان وا شد
تا زمین پر شود ز عطری که باغ‌ها هم از آن دلاویزند

تا تماشای دلکش بازار خط به خط سیم دلبری وصل است
دست و بال شهید را دیدند بسته در حجره‌ای غم‌انگیزند

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
هم قافیه با باران

بهم گفتن گلتُ آب برده،دیگه تنها شدى برا همیشه

کسى که دلشو زده به دریا،به این راحتیا پیدا نمیشه

بهم گفتن گلتُ آب برده،کسى از جاىِ اون خبر نداره

دیگه باید بشینى تا یه روزى،که دریا پرپرش رو پس بیاره

حالا میگن تورو با دسته بسته،تورو زنده زنده خاک کردن

نمیدونى که مادر چى کشیدم،منو با این خبر هلاک کردن

بگو اون لحظه که پراتُ بستن،چرا مادر منو صدا نکردى

تویى که قصد برنگشتن نداشتى،تو که پشت سرتُ نگا نکردى

بگو تا داغِ تازم تازه تر شه،بهت لحظه آخر آب دادن؟

آخه مادر براىِ تو بمیره،که اینجورى تو رو عذاب دادن

برا عکسات رو پام لالایى خوندم،شباى بى کسى و بى قرارى

کى جرأت کرده دستاتُ ببنده؟بمیرم تو مگه مادر ندارى؟

بهم برخورده مادر،بغض دارم،قسم خوردم دیگه دریا نمیرم

قسم خوردم گلم مثلِ خودِ تو،منم با دستاىِ بسته بمیرم

پُره حرفم پُره دردم عزیزم،ولى آغوش من امنِ هنوزم

بذار دستاتُ وا کنم عزیزم،تو آغوشِ تو راحت تر بسوزم


یاحا کاشانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران

مثل ماهی به آب جان دادند

جان خود مثل پهلوان دادند


صد وهفتاد و پنج شمس و قمر

دست بسته به آسمان دادند


صد و هفتاد و پنج مرد دلیر

درس غیرت به دیگران دادند


راه عزت نه راه تسلیم است

این چنین راه را نشان دادند


در ازای زیاده خواهی ها

چه جوابی به قلدران دادند


تا بفهمند عده ای بی غیرت

پای هر کوچه صد جوان دادند


صد و هفتاد و پنج مادر را

گل گرفتند و دادند


صد و هفتاد و پنج مادر پیر

روی پا استخوان تکان دادند


مادری که همیشه می پرسد

"زنده زنده چگونه جان دادند؟؟"


"ای به قربان دست بسته ی تو

دم آخر تو را امان دادند؟"


نگذاریم که پامال شود

خون سرخی که آن زمان دادند....

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

دو سه شب مانده که با گریه مباهات کنم

به حسینیه بیایم و مناجات کنم 


دو سه شب مانده ابوحمزه بخوانم یارب

از سر خوف و رجا با تو ملاقات کنم


کاش آدم بشوم... محض رضای دل تو

پی عصیان نروم ، بلکه مراعات کنم


رمضان آمد و گشت و من بیچاره فقط

باید اظهار پشیمانی از عادات کنم


مطمئنم وسط روضه مرا می بخشی

یادی از زخم سر مادر سادات کنم 


 

بی نوایم به علی نان و نوایم بدهید

رو سیاهم نظری کرده بهایم بدهید


آرزویم همه این است مقرب باشم

میشود که دو سه تا جام بلایم بدهید


سگ اصحاب علی هستم و در خانه ی او

میشود با کرم فاطمه جایم بدهید؟؟


به هوای سفری سوی نجف میمیرم

پر پرواز به ایوان طلایم بدهید 


باب رفتن به نجف از گذر کرببلاست

به حسین بن علی حال بکایم بدهید


نذر کردم پدر و مادر خود را ببرم

دو سه تا تذکره ی کرببلایم بدهید


عرفه....لطمه زنان...شارع بین الحرمین

رخصت هروله در سعی و صفایم بدهید

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که درد عشق را هرگز نمی ‌فهمند عاقل ها

نه آدابی ، نه ترتیبی ،که حکم عاشقی حُب است
ندارد عشق جایی بین توضیح المسائل‌ها

به ذکر "یا علی" آغاز شد این عشق پس غم نیست
اگرآسان نمود اول ولی افتاد مشکل ‌ها

همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها

به یُمن ذکر "یا زهرا" یشان شد باز معبرها
که سالک بی‌خبرنبوَد ز راه و رسم منزل ‌ها

به گوش موج ها خواندند غواصان شب حمله :
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها

شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته ، سر برآوردند از گِل ها

چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بی‌تاب است بعد از سال ‌ها از داغشان دل‌ ها

و راز دست های بسته آخر فاش شد آری !
نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‌ ها ؟

شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
" متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها "

بشری صاحبی

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

می نویسم نامه ای ای مادرم الان بخوان
راهی عمق خلیجم مادرم قران بخوان

در کنار ساحلم چشمم بدریای خلیج
راه برگشتی ندارم ایه از یاسین بخوان

در میان ابها تنها و بی کس مانده ام
ربنا و اتنا سوره رحمان بخوان

در حصار دشمنم دیگر نمی بینی مرا
در عزایم مادرم روضه از قاسم بخوان

دست می بندند مرا گودال من اماده شد
بر مزارم امدی شعری تو از حیدر بخوان

رو بخاک افتاده ام دستم بجایی بند نیست
از علمدار حسین یا سوره لقمان بخوان

من که غواصم چرا در خاک مدفون میشوم
شعری از زورق بگیر با اذر گریان بخوان

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۴
هم قافیه با باران

بازهم شکرخدا داغ شماشیرین است
داغ سخت است ولی اوج مصیبت این است:

فرض کن فرض! فقط فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش کنی هلهله را

فرض کن خشک شود روی لبت لبخندت
اربأ اربا بشود پیش خودت فرزندت

بگذارید بگویم که چه در سر دارم
اصلأ امروز تب روضه ی اکبر دارم ...

۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۶
هم قافیه با باران

آمدی سوی وطن،خسته نباشی پسرم
آبرو دادی به من،ای گل بی بال و پرم

حسرت دیدن تو موی مرا کرده سفید
ز فراق تو خم افتاده میان کمرم

مرد دریا دل من،موج حریف تو نبود
ز چه رو غرق شدی،دور شدی از نظرم؟!

سالها بود و نبودت همه روز و همه شب
لحظه لحظه به خداوند قسم زد شررم

آمدی باز کنارم که نگاهت بکنم
پیش چشمان منی، بر سر تو نوحه گرم

ز چه پنهان شده دستان تو پشت کمرت؟!
با پدر دست بده،شعله نکش بر جگرم

صورتت خاکی شده مرغک پر بسته ی من
آنچنانی که زمین خورده علمدار حرم

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۹
هم قافیه با باران

فرق دارد بین هر جمعیتی مقیاس ها
گاه برتر می شود ازعقلها،احساس ها...

"بهترین بانوی عالم مادر ما فاطمه است"
بهتر است در بین گلها عطر بوی یاس ها

هرکه گریان شد برای کربلا خندان شود
روز محشر دانه نه! می چیند او الماس ها

 بعد کشتن هم یقین بر کشتن مولا نبود
اسبها و نعل تازه...وای از این وسواس ها
 
کل ارض کربلا و کل بحر علقمه...
باز هم برگشته اند از علقمه عباس ها..

"دست" در تاریخ شیعه واژه ی تلخی است چون
شیعه دائم می کشد از "دست" این خناس ها
 
با کنایه مصرعی می گویم و رد می شوم
دست حیدر،دست زینب، دست این غواص ها...

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۲۰
هم قافیه با باران

یک بوسه به من بده که فردا رمضان است
قطاب لبان تو در این ماه گران است

بایدزسحر،ازلب شیرین تومن چشم بپوشم
زینگونه عزیز است؟ که ماه سرطان است

گیریم که تا شام ، لب از لب نگشودم
با دل چکنم ، چونکه بسوی تو روان است

گفتند : به بیمار در این ماه هرج نیست
بیمارى من دوری از آن لعل لبان است

کفاره هر بوسه بگو تا بدهم ، جان عزیزم
عهد لب تو با دل من بر سر جان است

در خیال با بوسه زلبهای تو ، افطار میکنم
بنگر به غروب چشم خود ، وقت اذان است...

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

آه ای غواص شهید مادرم دید تورا ، دست تو را
و همش زمزمه میکرد به ترکی "ننه قربان سنه را"

ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯾﺴﺖ ﺯلیخا ، ﭼﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﺯِ ﭼﺎﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ ﯾﻮﺳﻒ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘَﺲِ ﭘﺴﺘﻮﺳﺖ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ
ﭘﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﮔﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﯿﮕﻨﺎﻫﯽ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺟُﺮﻡ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﯾﻮﺳﻒ ﺍﺯ ﭘﺎﮐﯽِ ﺧﻮﺩ ﺣﺒﺲ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻓﺎﻝ ﺣﺎﻓﻆ ﺯﺩﻡ ﺍﺯ ﺑﺨﺖِ ﺧﻮﺷﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺖ :
ﻧﺮﮔﺲ ﻣﺴﺖِ ﻏﺰﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑُﻠﺒُﻞ ﺍﺯ ﺷَﺮﻡ ﻭ ﺣﯿﺎ ﺩﺭ ﭘَﺲِ ﮔُﻞ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ
ﺯﺍﻍ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺷﻌﺮ ﻏﺰﻟﺨﻮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
(ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﻣﺎ . . . ) ﻋﺎﻗﻞ ﺑﺎﺵ
ﯾﺎﺭ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩِﻟﮑﺪﻩ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍست

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

باز هم بوی شهیدان بلا پیچیدست
باز بر پنجره ها بوی خدا پیچیدست

باز از مشرق نورانی پنهان نبرد
خاطراتی چون نفس بر رگ ما پیچیدست

خوش بخوابید علمدار شهیدان رشید
عطرتان تا حرم کرببلا پیچیدست

باز هم شانه ی شهر است که در هق هق اشک
چشم را پرده ای از شرم و رضا پیچیدست

باز هم شهر پر از خاطره ی عاشوراست
جلوه ی اوست که در آینه ها پیچیدست

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

گر نداری فرش کاشان، کشک کرمان را بچسب
گر نداری بنز، پس ماشین پیکان را بچسب
گر نداری پول تفریح آمستردام و رم
کن قناعت، گردش قوچان و سمنان را بچسب
گر نداری پول کافی تا خوری ماهی سفید
اشکنه با تخم مرغ و لقمه‌ای نان را بچسب
گر کمربند قشنگ قیمتی مقدور نیست
چون نیاکان همتی کن بند تنبان را بچسب
گر تو را حاصل نگردد پیپ یا سیگار برگ
کافه مش مهدی و نی پیچ قلیان را بچسب
گر نداری دوستی فرزانه و یاری عزیز
صحبت یاران رند چاله میدان را بچسب
گر نداری سرپناهی تا در آن منزل کنی
یا بدهکاری به صاحبخانه، زندان را بچسب
گر شدی بیمار و پول‌ دکتر و دارو نبود
هرچه عزرائیل گوید، گوش کن، آن را بچسب

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران