هم‌قافیه با باران

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلقین» ثبت شده است

پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد

غصه می‌خورد که من حال خرابی دارم
از همین غصه‌ی من سیر شد و حرف نزد

شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد

وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد

صورت پر شده از چین و چروکش یعنی
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد

محمد شیخی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش
مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش

پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس
انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش

آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام
گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش

رفت اما یادگاری بین ما جامانده است
حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش

هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان
لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۱
هم قافیه با باران

این منم غمگین‌ترین دیوانه‌ی غمگین شهر
مثل فرهادی که تلخی دیده از شیرین شهر

بی تو حتی مرگ من هم قصه‌ی پیچیده‌ای‌ست
خانه‌ی من می‌شود یک روز باغ فین شهر

دل شکستن بعد تو در شهر ما مرسوم شد
کاش می‌دیدی چه کرده رفتنت با دین شهر

بعد تو باران نیامد چون دعاهای مرا
بی‌اثر کرده طلسم مردم بدبین شهر

از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش می‌رسد پایین شهر

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

خواستم در قلبم از عشقت نگهداری کنم
هی غزل گفتم تو را تا خویش را یاری کنم

ماجرای ما به جایی که نمی باید رسید
می روی ...باید برای ماندنت کاری کنم

شاه مصرم که پس از داغ زلیخا مانده ام
با چه رویی پیش مردم آبروداری کنم

رفتی و بعد تو از من هیچکس خوبی ندید
رفتنت باعث شده تا مردم آزاری کنم

بی کسی هستم که بعد از مرگ هم باید خودم
بر سر قبرم بیایم گریه و زاری کنم


محمد شیخی

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران
غمی دارد دلم شرحش فقط افسانه می خواهد
به پای خواندنش هم گریه ی جانانه می خواهد

من آن ابر پر از بغضم که هر جایی نمی بارد
برای گریه کردن مرد هم یک شانه می خواهد

شبیه شمع تنهایی که پای خویش می سوزد
دلم آغوش گرم و عشق یک پروانه می خواهد

برایش شعر گفتم تا رقیبم پیش شاعرها
بگوید عاشقش او را هنرمندانه می خواهد

به قدر یک نگاه ساده او را خواستم اما
به قدر یک نگاه ساده هم حتی نمی خواهد
 
محمد شیخی
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۳
هم قافیه با باران
در دلم این روزها چیزی به جز آشوب نیست
اهل قاجاری و در فکرت به جز سرکوب نیست

قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان
اینکه رویش یادگاری می نویسی چوب نیست

طعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن است
دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست

زخم من با زخم های تازه بهتر می شود
خاطراتت را بیاور حالم اصلا خوب نیست

هی نگو پای تمام غصه هایت صبر کن
غصه های من شبیه قصه ی ایوب نیست

محمد شیخی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران
فنجان خالی هم به برگشت ِ تو بد بین است
هرچند یاد و خاطرات ِ با تو شیرین است

سر می کنم با خاطراتــت درد دوری را
اما عـذاب طعنه ها بعد از تو سنگین است

این روزهـــا از داغ تو رگ می زند هر کس
هر گوشه ای از شهر ما گرمابه ی فین است

وقـــتی که می رفتی نگاهت هـِی تکانم داد
سنگین ترین لحظه برای مرده تــلقین است

خوش باش بعد من کنار هر کسی...اما
گاهی همین یک آرزو مانند نفرین است

محمد شیخی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
از بودن با تو از این آغاز می ترسم
از اینکه با من می شوی همراز می ترسم

عمری کبوتر با کبوتر عاشقی کرده
حالا به بازی می رسد ...من باز می ترسم

چشمان تو تیر و دلم صید و کمان ابرو
فکر شکاری و من از پرواز می ترسم

محدوده ی بازی من محدود شد با تو
شاهم ولی از کیش یک سرباز می ترسم

شق القمر کردم دلت را بعد ترسیدم
پیغمبری هستم که از اعجاز می ترسم .

محمد شیخی
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران