هم‌قافیه با باران

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعرای فارسی زبان» ثبت شده است

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن

دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

 

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت

جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

 

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را

از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

 

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم

بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

 

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد

گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

 

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا

بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

 

آب … وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم

مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

سلام گرگ بی‌خود نیست در هنگام چوپانی 


تو با یک عشوه، صد رشوه طلب کردی و وارفتم 

ندانی قدر ناز ای دل مگر وقتی که در مانی! 


گشاد کار مشتاقان، کشوی میز دلبند است

بگو حرف دلت را با اشارت‌های پنهانی 


ندارم کار با زلف سیاه و تیغ ابرویت

دهی کام دل ما را سبیلی گر بجنبانی 


فدای مدرک قلابی‌ات، صد مجلس عشاق

حسودان می‌زنند این حرف‌های بند تنبانی 


کنون تقدیر ما با تیزی کِلک تو افتاده است 

که تو نادیده امضا می‌کنی، ننوشته می‌خوانی 


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

 

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

 

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی...

دستپاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی

 

خسته ی راه است و تنها آمده چرتی بخوابد

من غبار آلود در پیراهن خانه‌تکانی

 

مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من

مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی

 

می‌نشینم گوشه‌ای از آشپزخانه هراسان

امشب از دلشوره‌ها تا صبح دارم داستانی

 

وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی

آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی

 

آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر

آن نشانِ لای قرآن، خط دور «لن ترانی»

 

صفحه‌ی آهنگ محبوبش که می‌گفتم ندارم

وای... وای از «یاد ایامی که در گلشن فغانی...»

 

نه! تو را جان همان که دوستش داری کمد را

وا نکن... آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی

 

نامه‌های خط خطی با تمبرهای عاشقانه

شعرهایی با ردیف شک‌برانگیز «فلانی»

 

غرق افکارم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!

جانمازم! آن دعایی که... نمی‌خواهم بدانی!

 

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!

رو از من شکسته مگردان که سال هاست
رو کرده ام به سمت شما، ایّها العزیز!

جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدم
از کوره راه های بلا، ایّها العزیز!

وادی به وادی آمده ام، از درت مران
وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز!

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز!

ما، جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز!

خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

بگذار که این باغ درش گم شده باشد

گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ

گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

 

باغ شب من کاش درش بسته بماند

ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

 

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که

صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

 

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش

انگار که قرص قمرش گم شده باشد

 

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ

خواب پدری که پسرش گم شده باشد

 

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

 

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﭽﺮﮐﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!

ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻟﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ، ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﻨﺞ ﭘﻨﻬﺎﻧﻢ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﺎﻫﺮﺑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺧﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻟﺒﺖ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﺮﭼﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﺧﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻮﺭﻡ ﺭﺍ

ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ! ﺳﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ!

 

ﻣﻬﺪﯼ ﻋﺎﺑﺪﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران
همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

حـــرفی بزن سکوت دلــــــم را تکان بده

فرصت به عشق در دل بی‌همزبان بده

 

پر می‌کشم به وسعتی از بیکــــرانه‌ها

از این قفس به بـــــــال و پرم آسمان بده

 

از گوشه‌هـای شرقی چشمـان روشنت

اشراقـــم از نهـــــایت یـک کهـــکشان بده

 

گل می‌دهـم به بوی بهـاری که می‌رسد

بغــض مــــرا به زخــــم شکفتن امــان بده

 

گفتی شبی شکســـته بیـــایـم بـه دیدنت

یک شب مــرا بـه خـلوت خـود آشیــان بده

 

اوج بـــلــوغ بــــاور بـغــض شـکســـتـه را

بــر قــــله‌هــای زخمـــی آتشفــشان بده

 

تا بشکــــفد شکـــــوه شکفتــن بـه بــاورم

یک پنــجره به سمت نگاهـــت زمــان بده

 

از این هـوای خســـته‌ی ابـری دلم گـرفت

خـورشـــید من بیــا و خــودت را نشان بده

 

سید محمدرضا هاشمی‌زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

گیسوپریشان چشمهای دلبری دارد

اما برای توست هر افسونگری دارد

وقتی تو می خواهی که او پوشیده تر باشد

گیسوپریشان نیست دیگر ...روسری دارد

گیسوپریشان نیست...رخت و ظرف می شوید

با لطف تو انگیزه های مادری دارد

آرام می گیرد کنار بچه ها هر شب

هر شب هزاران قصه دیو و پری دارد

دیگر نمی خندد...نمی رقصد...نمی خواند

بر شانه موی بسته خاکستری دارد

#

وقتی زنت زیباست با او مهربانتر باش

چون یک زن زیبا دل نازک تری دارد

 

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران