هم‌قافیه با باران

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

گر چه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد برگردنم

تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیله‌ای پیچیده از غم‌های عالم برتنم

بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت
دست زیر شانه‌ام مگذار! باید بشکنم

من که عمری دل برای دوستان سوزانده‌ام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم

گر چه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال
بوی گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم

عاشقی با گریه سر بر شانه یاری گذاشت
از تو می‌پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

اگر چه هم‌قدم گردباد می‌گردم
دمی نرفته ز یادم که کمتر از گردم

چرا ز سینه من دود آه سرنزند
که کوهی از غم و آتشفشانی از دردم

نه پرخروش! که من، آبشار یخ‌زده‌ام
نه پرغرور! که آتشفشان دلسردم

فریب خورده عقلم، شکست خورده عشق
من از که شکوه کنم؟ چون به خود ستم کردم

همیشه جای شکایت ز خلق بسیار است
ولی برای تو از خود شکایت آوردم


فاضل نظری

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۹
هم قافیه با باران

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

برگِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی

پرواز در حصار، فروبسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
«لبخند» ناگریز، همین است زندگی

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت «آرزو»
این «شادی» حقیر همین است زندگی

با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر!
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

فاضل نظری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی‌خواست سر عقل بیاید

یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید

از گریه‌ی بر خویشتن و خنده‌ی دشمن
جانکاه‌تر، آهی‌ست که از دوست برآید

کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغی‌ست که از من برباید

با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید

فاضل نظری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران
می خرامد غزلی تازه در اندیشه ما
شاید آهوی تو رد می شود از بیشه ما

دانه ی سرخ اناریم و نگه داشته اند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشه ما

اگر از کشته ی خود نام و نشان می پرسی
عاشقی شیوه ما بود و جنون پیشه ما

سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمی کرد اگر نام تو را تیشه ما

ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ما...

فاضل نظری
۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن


فاضل نظری

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

این رقص موج زلف خروشنده‌ی تو نیست
این سیب سرخ ساختگی،خنده‌ی تو نیست

ای حُسنت از تکلف آرایه بی‌نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده‌ی تو نیست!

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر برازنده‌ی تو نیست

شب‌های مِه گرفته‌ی مرداب بخت من
ای ماه، جای رقص درخشنده‌ی تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌نهند
این کسر شان چشم فریبنده‌ی تو نیست

دنبال عشق گشتم و چیزی نیافتم
جوینده ای که گم شده یابنده‌ی تو نیست

ای عمر چیستی؟! که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران
شرابِ تلخ بیاور که وقتِ شیدایی ست!
که آنچه در سرِ من نیست، بیم رسوایی ست!

چه غم که خلق به حسنِ تو عیب می گیرند؟
همیشه زخمِ زبان خون بهای زیبایی ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست

شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
 

فاضل نظری
۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت، وسوسه اما نمی‌گذاشت

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

فاضل نظری
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است

زیان، اگر همه ی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است

اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک می کند، ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست
بهانه ی همه ظالمان شبیه هم است

کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است

فاضل نظری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
 
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
 
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
 
چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
 
کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
 
مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

فاضل نظری
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران