هم‌قافیه با باران

آسمان تعطیل است

بادها بیکارند

ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی  تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی

در تصرف دارد

......

......

......

آبروی ده ما را بردند!


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان !

مرا با رنج بودن تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.

 

سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست !

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

 

سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۱۶
هم قافیه با باران

گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود....

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است 
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است 
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار 
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است 
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند 
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است 
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است 
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است 
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق 
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است 
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است 
تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست 
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است 
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است


رهی معیری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شبها در سینه ام می دوی

کافی ست خسته شوی

کافی ست بایستی! *

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

نه !
همیشه برای عاشق شدن ،
به‌دنبال باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس ،
به غنچه‌ای می‌رسی
که ماه را بر لبانت می‌نشاند.

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۷
هم قافیه با باران

مهربانی از میان خلق دامن چیده است 
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است 
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است 
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است 
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است 
روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است 
پرده‌ی شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است 
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است 
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را 
خار چندین جامه‌ی رنگین ز گل پوشیده است 
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند 
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است 
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه 
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است 
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند 
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است 
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست 
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است 
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز 
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است 
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا 
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

بزرگ بود 
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش 
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش 
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود 
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت 
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را 
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم 
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم 
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ 
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد 
که ما میان پریشانی تلفظ درها 
برای خوردن یک سیب 
چقدر تنها ماندیم.


سهراب سپهری

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

اما 
   با این همه
تقصیر من نبود
                  که با این همه...
با این همه امید قبولی 
در امتحان سادهْ تو رد شدم

اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود 
               که من
                        بد شدم!


قیصر امین پور

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

همراز من !‌ ز ناله ی خود هر چند 
 چشم تو را نخفته نمی خواهم 
یک امشبم ببخش که یک امشب 
نالیدن نهفته نمی خواهم 
 بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم 
امشب طریق ناله بیاموزم 
تب ، ای تب !‌ از چه شعله کشی در من ؟
آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ 
 من رنگ بازم و تو نمی بازی
 مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن 
 بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن 
عمری به سر رسید ، سراسر رنج 
حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ 
امشب اگر دو دیده فرو بندم 
 از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ 
 این شوخ چشم دختر گل پیکر 
فردا که را خطاب کند مادر ؟
راز درون تیره ی من داند 
 این سایه یی که بر رخ دیوار است 
 این سایه ی من است و به خود پیچد 
 او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیما است 
 آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست 
 وان گیسوی پریش ، چه نازیباست 
پاشدیه ام به خک و ، نمی دانم 
شیرین شراب جام چه کس بودم 
بس ‌آرزو که در دل من پژمرد 
آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟
در عالمی ز نغمه ی پر دردم 
 آشوب دردخیز به پا کردم
 حسرت نمی برم که چرا جانم 
 سرمست از شراب نگاهی نیست 
یا از چه روی ، این دل غمگین را 
الفت به دیدگان سیاهی نیست 
شد خک ، این شرار و به دل افسرد 
 وان خک را نسیم به یغما برد 
زین رنج می برم که چرا چون من 
محکگوم این نظام فراوان است 
 بندی که من به گردن خود دارم 
 دیگر سرش به گردن ایشان است 
آری !‌ به بند بسته بسی هستیم 
از دام غم نرسته بسی هستیم 
همبندی های خسته و رنجورم 
 پوسیدنی است بند شما ، دانم 
فردا گل امید بروید باز 
در قلب دردمند شما ،‌ دانم 
گیرم درخت رنگ خزان گیرد 
تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

نیمه شب در بستر خاموش سرد 
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر ، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند 
 در دل آشفته اش بیدار شد 
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد 
روشنی ها پیش چشمش تار شد 
 آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ 
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد 
 دیده اش در چهره ی زن خیره ماند 
 ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود 
 چنگ بر دامان او زد بی شکیب 
 لیک رویایی خیال انگیز بود
 در دل تاریک شب ، بازو گشود 
وان خیال زنده را در بر گرفت 
اشک شوقی پیش پای او فشاند 
 دامنش را بر دو چشم تر گرفت 
 بوسه زد بر چهره ی زیبای او 
بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد 
خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر 
پرده ی رؤیای او را پاره کرد 
 سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد 
 نیم خیزی کرد و در بستر نشست 
 بر لبان خشک سیگاری نهاد 
 داور اندیشه ی مغشوش او 
 پیش او ، بنوشته ی مغشوش او 
 پیش او ، بنوشته طوماری نهاد 
وندر آن طومار ، نام آن کسان 
 کز ستم ها کامرانی می کنند 
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند 
نام آنکس کز هوس هر شامگاه 
 در کنار آرد زنی یا دختری
روز ، کوشد تا شکار او شود 
 شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر 
 رغبتی سوزنده را تسکین دهد 
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد 
سردی ی تسکین جانفرسای او 
 چون غبار افتاد بر سیمای او 
 زیر این سردی ، به گرمی می گداخت 
اخگری از کینه ی فردای او 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

بین موهایت نسیمی آمد و رقصید و رفت 

لا به لای جنگل آشفته ای پیچید و رفت 


رنگ آبی تا زدی بر روی ناخنهای خود 

زیرکانه آسمان لاک تو را دزدید و رفت 


با نوازش کردن احساس من، صدها غزل

از دل صخره برایت مثل گل رویید و رفت


اهل تابستانی و از دوری آغوش تو

برف سرما خورد،تب کرد و به خود لرزید و رفت


فاعلا...لب،فاعلا....مو،فاعلا...تَن،شعر من

عاشقانه یک لباس از جنس تو پوشید و رفت


سیب سرخ گونه هایت دلفریبی کرد و بعد

آدم لبهای من بانو تو را بوسید و رفت


شوروی بودم که با یک شیطنت از سمت تو 

اتحاد و اقتدارم از درون پاشید و رفت


عصر یخبندان قلبم دوره اش پایان گرفت 

تا که خورشید نگاه تو به من تابید و رفت


شاعر دربارِ عشقت کرده ای بانو مرا

ابر لطفت بی امان روی سرم بارید و رفت 


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

صدا کن مرا.

صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(
و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.


سهراب سپهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

آنقدر آمدند و گرفتارتان شدند

خاک شما شدند و هوادارتان شدند

زیباترین اهالی دنیای عشق هم

یوسف شدند و گرمی بازارتان شدند


لطف شماست اینکه تمامی انبیا

بالاتفاق سائل دربارتان شدند

آنها که پای منت چشم کریمتان

بی سر شدند تازه بدهکارتان شدند


این بالهایی که زیر بت عشق سوختند

خاک تبرک در و دیوارتان شدند

نفرین به آنکه مهر تو را سرسری گرفت

یا آنکه حاجت از حرم دیگری گرفت


ای جلوه خدایی بی انتها حسن

خورشید روشن سحر سامرا حسن

بی تو عبودیت به خدا بت پرستی است

نور خدا مکمل توحید ما حسن


امشب عروج زخمی بال مرا ببر

تا سامرا ، مدینه ، نجف ، کربلا ؛ حسن

در بین خانواده زهرای مرضیه

باید شوند تمام علی زاده ها ؛ حسن


زنجیره ی محبت زهراست دین من

با یک حسین و چار علی و دوتا حسن

سوگند میخوریم خدا لشگری نداشت

روی زمین اگر حسن عسگری نداشت


آنکه مرا فقیر حرم میکند تویی

یک التماس پشت درم میکند تویی

آنکه در این زمانه ی بی اعتبارها

با یک سلام معتبرم میکند تویی


آنکه برای پر زدن سامرایی ام

هرشب دعا برای پرم میکند تویی

آنکه مرا برای خودش خانه خودش

با یک نگاه ، در به درم میکند تویی


آنکه تو را همیشه صدا میکند منم

آنکه مرا همیشه کرم میکند تویی

شکرخدا گدای امام حسن شدم

خاکی ترین کبوتر باغ حسن شدم


تو کیستی که سائل تو جبرئیل شد

دسته فرشته پای ضریحت دخیل شد

تو کیستی که جدّ نجیب پیمبرت

مهر تو را به سینه گرفت و خلیل شد


تو کسیتی که حضرت موسی عصا به دست

ذکر تو را گرفت اگر مرد نیل شد

اصلی که پا گرفت بدون تو فرع فرع

فرعی که پا گرفت کنارت اصیل شد



تنها خدا به خانه ی تو آفتاب داد

بعدا تمام زندگی ات نذر ایل شد

امشب دعا کنید ظهوری کند مرا

تا اینکه میهمان حضوری کند مرا


امشب دعا کنید بیاید نگار ما

آیات روشنایی شبهای تار ما

امشب دعا کنید بیاید در این خزان

فصل گلاب فاطمه فصل بهار ما


امشب دعا کنید بیاید گل خدا

تا اینکه این بهار بیاید به کار ما

امشب دعا کنید بیاید ز راه دور

مرکب سوار آل علی تک سوار ما


آنکه اگر نبود دلم فاطمی نبود

حتی نبود سجده ی سجاده یار ما

زهرا هنوز دست به پهلو کند دعا

زهرا کند دعا که بیایی کنار ما


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی

شبح می‌شوم

و غم‌های تو از من عبور می‌کنند

همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد

آن را می‌درد و ترکش می‌کند

بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد

یا خاطره‌ای..

پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند

در قصه‌های عشق من

 

دل من میخی بر دیوار نیست

که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی

و چون دلت خواست آن را جدا کنی

ای دوست! خاطره در برابر خاطره

نسیان در برابر نسیان

و آغازگر ستمگرترست

این است حکمت جغد.

 

غادة السمان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

و این سیاهی لشکر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند.

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض می کنند و

همین که سر برگردانم

صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

از لابلای فصل های نمایش

بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

نشد!

و این آدم برفیِ درون

که هی اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من.

اصلا

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

دریا را تا می کنم

می گذارم زیر سرم

زل می زنم

به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

نوار را که برگردانند

خروس می خواند.

*

از توی کمد هم شده پیدایم کن!

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

و بعد بگویند:

"خُب، نقشت این بود"!

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

از ماه
لکه ای بر پنجره مانده است
از تمام آب های جهان
قطره ای بر گونه ی تو
و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند
که خون خشک شده
دیگر نام یک رنگ است

از فیل ها 
گردنبندی بر گردن هایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر میز
فردا صبح
انسان به کوچه می آید
و درختان از ترس
پشت گنجشک ها پنهان می شوند.

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

بى خانه زیر سایه ی دیوار خوش ترست

دیوانه بین کوچه و بازار خوش ترست

از هر چه بگذرم سخن یار خوش ترست

یعنى کلام حیدر کرار خوش ترست:

من عاشق محمدم و جار می زنم


در باطن سکوت ، عذاب است... شک نکن

حرف حساب حرف حساب است... شک نکن

دنیاى بى رسول خراب است.... شک نکن

این"حرف" نیست ، چند"کتاب" است... شک نکن

من عاشق محمدم و جار می زنم


عبد محمدیم اگر ، نوش جانمان

پیوند خورده ایم به دریاى بى کران

فریاد می زند جگرم موقع اذان

اى اهل عرش ، اهل زمین ، اهل آسمان:

من عاشق محمدم و جار می زنم


باید به جاى آه کشیدن دوا نوشت

یا ایها الرسول ، به جاى دعا نوشت

باید همیشه بعد نبى آل را نوشت

معراج هم که رفت در آنجا خدا نوشت:

من عاشق محمدم و جار می زنم


جبریل را فرشته نگو نوکرش بگو

یا نه غلام حلقه بگوش درش بگو

بالاتر از همه ست ، نه بالاترش بگو

جان نفس نفس زدن دخترش ، بگو:

من عاشق محمدم و جار می زنم


دو نیم می کند تن هتاک را على

ما هم سپرده ایم به شیرخدا ، على

فریاد می زنم صد و ده بار یا على

یا مظهر العجائب و یا مرتضى على:

من عاشق محمدم و جار می زنم


بالاتر است از همه ی مردم زمین

هر آن کسى که با صلوات است همنشین

لحظه به لحظه با نفس امّ مومنین

فریاد می زند جگر من فقط همین:

من عاشق محمدم و جار می زنم


یزدان نوشت ، حیدر کرار هم نوشت

دست شکسته... دست گرفتار هم نوشت

زهرا میان آن در و دیوار هم نوشت

با خون خویش بر نوک مسمار هم نوشت:

من عاشقم محمدم و جار می زنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم 
 آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم 
 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد 
 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم 
 شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه 
 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم 
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان 
 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم 
 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا 
 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم 
 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم 
 غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم 
 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد 
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم


ابتهاج

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
تو مثل برگ گلی مثل قطره‌ی آبی
تو صاف و ساده و پاکی، لطیف و شادابی
 
ستاره‌ی سحری، آفتاب صبحدمی
تو روشنائی شب‌های پاک مهتابی
 
تو سرخی گل سرخی، تو سبزی چمنی
سپیدی گل یاسی، تو آبی آبی
 
تو مثل خوشه‌ی انگور شوخ و شیرینی
تو مثل رشته‌ی گوهر عزیز و کمیابی
 
تو مژده‌ای، تو امیدی، تو خنده‌ای، تو نویدی
تو موج جاری دریا در آب مردابی
 
تو دلنواز منی، قبلهٔ نماز منی
تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی
 
هزار شکر که در زندگی تو بخت منی
هزار شکر که حتی دمی نمی‌خوابی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران