هم‌قافیه با باران

آتش بزن این قافیه‌ها سوختنی‌ست

این شعرِ پُر از یادِ تو آتش‌زدنی‌ست


حرفت همه جا هست چه باید بکنم

با این همه بن‌بست چه باید بکنم

من شاهدِ نابودیِ دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است

یک "تو" وسط زندگی‌ام گم شده است

بعد از تو جهانِ دیگری ساخته‌ام

آتش به دهانِ خانه انداخته‌ام

بعد از تو خدا خانه‌نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی‌های خودم می‌مانم

من پای بدی‌های تو هم می‌مانم


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم 
در میان لاله و گل آشیانی داشتم 
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار 
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم 
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود 
عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود 
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم 
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من 
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم 
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم 


رهی معیری

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

آسمان چشم من ابری است، بارانی است، امشب
دیده‌ام دریاست، دریایی که طوفانی است امشب

قطره‌های اشک در چشمِ تَرِ من می‌درخشد
خانه چشمم به یاد تو چراغانی است امشب

می‌برد از جا مرا طوفان غم، سیلابِ گریه
این بنای کهنه را آهنگ ویرانی است امشب

سهم من در کنج خلوت، گر نباشی، گر نیایی
گه پریشانی است امشب، گه پشیمانی است امشب

آفتابا، کی شود روشن کنی کاشانه‌ام را
در گشودم تا بیایی، وقت مهمانی است امشب

کاروان عمر پیموده است ره، منزل به منزل
این کتاب داستان در فصل پایانی است امشب


غلامعلی حداد عادل

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت 
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت 
 چون ابر نوبهار بگریم درین چمن 
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت 
 منظور من که منظره افروز عالمی ست 
 چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت 
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم 
 آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت 
 دریای لطف بودی و من مانده با سراب 
 دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت 
 منت کش خیال توام کز سر کرم 
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت 
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک 
 دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت 
 خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید 
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت 
 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ 
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت 
خوش سایه روشنی است تماشای یار را 
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت


ابتهاج

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
آسمان را ماه شب‌ها نورباران می‌کند
کوچه شب را به نور خود چراغان می‌کند
 
خفته در زیر حریر نازک مهتاب، باد
دیده را زیبایی این خفته حیران می‌کند
 
سرو مفتون می‌شود با دیدن رخسار ماه
بید، مجنون می‌شود گیسو پریشان می‌کند
 
فاخته هوهوکنان در لابلای شاخه‌ها
گاه خود را می‌نماید گاه پنهان می‌کند
 
باد می‌رقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
دامن مهتاب را شب‌ها گل‌افشان می‌کند
 
ماه دور از چشم‌های کنجکاو اختران
پیکر خود را در آب برکه عریان می‌کند
 
می‌کند با جان من مهتاب در شب‌های تار
آنچه هنگام سحر با غنچه، باران می‌کند

غلامعلی حداد عادل
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده 
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده 
 تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم 
 که این فرشته برای من از بهشت رسیده 
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده 
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی 
 که چونی ای به سر راه انتظار کشیده 
 چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران 
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده 
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل 
 که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده 
 ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی 
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده 
 خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم 
 که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران
یاد او شب تا سحر بیدار می‌دارد مرا
تا سحر با دیده خونبار می دارد مرا
 
هر کسی در زندگانی با خیالی دلخوش است
عشق، خوشدل از خیال یار می‌دارد مرا
 
قافیه اندیشم اما نازنین دلدار من
سرخوش از اندیشه دیدار می‌دارد مرا
 
تا مگر پا از گلیم خویش نگذارم بیرون
یار گرد خویش چون پرگار می دارد مرا
 
ماه اگر در آسمان محروم می ماند زمهر
ماه من از مهر برخوردار می دارد مرا
 
گرچه پیر سال و ماهم لیک عشق کهنه کار
با همه افسردگی در کار می‌دارد مرا
 
در میان آتشم اما خوشم زیرا که عشق
در امان از آذر و آزار می‌دارد مرا
 
گرچه خاموشی خردمندی است اما عاشقی
گاه گاهی بر سرگفتار می‌دارد مرا

غلامعلی حداد عادل
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

 بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش 
 چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش 
همنشین جان من مهر جهان افروز توست 
 گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش 
 یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است 
 بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش 
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان 
 طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش 
 در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست 
 از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش 
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز 
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش 
 گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود 
 من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش 
 سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است 
 چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران
شعر نگویم مگر برای دل تو
گل نفشانم مگر به پای دل تو
 
با تو دلم در هوای هیچ دلی نیست
بی تو دلم می‌کند هوای  دل تو
 
جان و جهانِ منی و جانِ جهانی
ای همه جان و جهان فدای  دل تو
 
آینه‌ای، روشنی و پاک‌نهادی
آینه شد روشن از صفای دل تو
 
بهر دل دردمند غمزده من
نیست دوایی به‌جز دوای دل تو
 
از دلِ دریا و آسمان و در و دشت
می‌شنوم نغمه و نوای دل تو
 
کافر عشقم اگر دمی بگزینم
مهر دل دیگری به‌جای دل تو
 
گر نکنی سوی من ز لطف نگاهی
دست من و دامن خدای دل تو
 
پنجره‌ای باز کن، چو در نگشودی
حلقه به در می‌زند گدای دل تو

غلامعلی حداد عادل
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

تو نیستی و قافیه ام پُر شده از غم
تصویرِ تو در قابِ غزل گشته مجسّم

با شوق تو در حسرتِ تو می دوم آری
باید بشود بیشتر این فاصله ها کم

از عرشِ تو نازل شده بر فرشِ دلِ من
این بغضِ ترک خورده و این گریه ی نم نم

پلکی زدی و زلزله ی چشمِ تو گم کرد
تهرانِ غزل های مرا یک شبه در بم

آرامِ دلم هستی و در عینِ تناقض
رم می کند اسب دلم از نام تو هر دم

تقدیرِ مرا عشقِ تو این گونه رقم زد:
من مسئله ای ساده و تو پاسخِ مبهم

دل میکَنم امّا دلِ من بسته به جاییست
انگار گره خورده به گیسوی تو قلبم

محمّد عابدینی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی
«جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی»

حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد
فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی

ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم
که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی

تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی
که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی

تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی
تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی

تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی
تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی

تویی که در شبِ تاریکِ دهر نور امیدی
تویی که در تن دنیای خسته روح و روانی

پیام‌آورِ توحید و عدل و حکمت و عقلی
رسول رحمت پروردگار عالمیانی

تو آن درخت برومند بوستان بهشتی
که میوۀ گل اخلاق بر زمین بفشانی

به راه حقّ و عدالت دمی ز پا ننشینی
مگر نهال عدالت به دست خود بنشانی

روا به کیش تو هر چیز پاک و طیب و طاهر
حرامْ هر چه پلیدی بر او نشانده نشانی

تو بندِ بردگی از پای خَلقِ خسته گشایی
نجات‌بخش خلایق ز رنجِ بارِ گرانی

ز ابر تیره ببارد به آبروی تو باران
نگاهدارِ یتیمان، پناهِ بیوه‌زنانی

به باغ عشق و محبّت، گل همیشه بهاری
نه آفتی به بهار تو می‌رسد نه خزانی

نشسته نزد فقیران، به مهربانی و نرمی
ستاده بر سرِ راهِ ستمگران جهانی

لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان
به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی

تویی که محرم رازی، تویی که اهل نمازی
خوشا شبِ تو که هر شب نماز عشق بخوانی

نماز خواندی و از دیده سیل اشک گشودی
فدای قطرۀ اشکی که در نماز فشانی

محمّدا تو کریمی، محمّدا تو رحیمی
محمّدا تو امینی، محمّدا تو امانی

سعیدْ آن که تو او را به‌سوی خویش بخوانی
شقی‌است آن که تواَش از حریم خویش برانی

تو عزّت و شرف و مجد و فخر و فرّ و شکوهی
تو پشتوانه و پشت‌وپناه و توش‌وتوانی

ستونِ خانۀ ایمانِ بندگان خدایی
عمودِ خیمۀ اسلامِ مسلمین جهانی

هزار چشمۀ حکمت، هزار زمزم رحمت
ز قلب پاک تو جوشیده آشکار و نهانی

غبار هیچ پلیدی به دامنت ننشیند
تو پاک‌دامن و پاکیزه‌طبع و پاک‌زبانی

خدای خواسته تا قدر و منزلت به تو بخشد
خدای خواسته قرآن بماند و تو بمانی

به پنج نوبت، گلدسته‌ها ز مشرق و مغرب
زنند بانگ «محمّد» بدان زبان که تو دانی

ستوده آمد نامت، شنوده باد پیامت
بلند باد مقامت، که سرو باغ جنانی

تویی که ریشه و اصلی، تویی که حلقۀ وصلی
نشسته در دلِ خُرد و کلان و پیر و جوانی

جهان پُر است ز خشم و خروش و خیزش امّت
رسیده موج رهایی ز هر کران به کرانی

بِهِل که خصمِ سیه‌دل زبان به‌هرزه گشاید
کجا رسد به تو ای مه ز بانگ هرزه زیانی

بریده باد دو دستی که در جفای تو کوشد
شکسته باد اگر وا شود به‌یاوه دهانی

چگونه لاف سخن در ستایش تو توان زد
تویی که لایقِ مدح تو نیست هیچ زبانی

سزد که عذر ز تقصیر خویش خواهم و زین پس
سپر بیفکنم و زه نیفکنم به کمانی

فرود آیم و بار دگر بلند بگویم:
محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
«ربنا آتنا» نگاهش را، که هوایم دوباره بارانی است
السلام علیکْ یا دریا که دلم بی قرار و توفانی است

«اِنّ فی خلق» تو خدا هم مست، روحْ حیران، فرشته‌ها هم مست
«اِنّ فی خلق» تو زمین مبهوت، زیر یک آسمان پریشانی است

«لا اله»َم ! کجای «الا» یی؟ روح دریا ! کجای دریایی؟
مثل آبی به چشم ماهی‌ها، ای «هوالظاهر»ی که پیدا نیست!

«یا سریع الرضا»ی لبخندت، عاشقان را کشیده در بندت
«یا ولیَّ الذینَ» یک دنیا که در اسم تو غرق حیرانی است

«و اذا الشّمسْ» پیش تو تاریک، «واذا البحرْ» از تو در جوشش
واذا القلبِ من که می‌پرسند: به کدامین گناه قربانی است؟

من که از «اِنّما ولی» مستم، در هوای «هوالعلی…» مستم
از «شراباً طَهورِ» چشمانت، شب میخانه‌ام چراغانی است

«اشهد انَّ» هر چه دارم تو، «وقِنا من عذابِ نار»َم تو
آه، «یا ایها العزیز»َم آه، توشه‌ام این غزل که ‌می‌خوانی است

«لیْتَ شِعری» که شعر من آیا می‌رسد تا به ساحلت؟ دریا !
- ناله‌های کبوتری زخمی که در این بند تیره زندانی است-

قاسم صرافان
۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این 
 آهن که نیست جان من آخر دل است این 
 من می شناسم این دل مجنون خویش را 
 پندش مگوی که بی حاصل است این 
 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم 
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این 
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست 
 ای وای بر من و دل من ، قاتل است این 
 کنت چرا نهیم که بر خک پای یار 
 جانی نثار کردم و ناقابل است این 
 اشک مرا بدید و بخندید مدعی 
 عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش 
 در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

چه کند می‌گذرد لحظه‌های دور از تو
نمی‌کنند مگر لحظه‌ها عبور از تو

هزار پنجره در هر گذر گشوده شده است
به شوق دیدن یک لحظۀ حضور از تو

خوش آن دمی که بیاید خبر که آمده‌ای
خوش آن شبی که شود شهر غرق نور از تو

زمانه با تو چه شیرین، زمانه بی تو چه تلخ
مگر بیائی و افتد به دهر شور از تو

مرا به صبر نصیحت مکن که نتوانم
که زنده باشم و باشم دمی صبور از تو

تو چشم مائی و ما را جزین دعائی نیست
که چشم بد، همه جا، باد کور و دور از تو


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم 
 بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم 
 بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند 
 من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم 
 خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم 
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ 
 من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم 
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار 
 تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم 
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی 
 شکوه های شب هجران تو آغاز کنم 
 با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای 
 از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم 
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید 
 که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم 
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش 
 خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

حکمت حکایتی ز لب دلربای توست
جان کلام در سخن جانفزای توست

اشراق اگر به مدرسه نوری فکنده است
آن نور، نور شعله چشم‌های توست

دست شفا نجات نبخشد به درد و رنج
داروی درد عشق به دارالشفای توست

حاجت به فهم شرح اشارات شیخ نیست
تا چشم ما به چشم اشارت‌نمای توست

با عقل سرخ، هستی و مستی به هم نساخت
خون جای باده قسمت جام بلای توست

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که می‌شنوم، ماجرای توست

«عادل» بگو چگونه دم از عشق می‌زنی
آنجا که آفتاب برآید نه جای توست


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه
آفتاب صورتت خورشید فردای همه

ای دل دریایی‌ات کشتی نشینان را امید
ای دو چشم روشنت فانوس دریای همه

خنده‌های گاه گاهت خنده خورشید صبح
شعله لرزان آهت شمع شبهای همه

ای پیام دلنشینت بارش باران نور
وی کلام آتشینت آتش نای همه

قامتت نخل بلند گلشن آزادگی
سرو سرسبزی سزاوار تماشای همه

گر کسی از من نشانی از تو جوید گویمش
خانه‌ای در کوچه باغ دل،‌ پذیرای همه

لاله‌زار عمر یک دم بی گل رویت مباد
ای گل رویت بهار عالم آرای همه


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت 
 پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت 
 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم 
 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت 
 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار 
 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت 
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل 
 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت 
 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت 
 ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت 
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر 
 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت 
 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه 
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای 
 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس 
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس 
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور 
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس 
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود 
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس 
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد 
 ای ایت امید به فریاد من برس 
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف 
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس 
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است 
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم 
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت 
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه 
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران