مهدی فرجی
از نماز نشسته مادرم
تا گنبد امام هشتم
رنگین کمانی ست
که بهشت
در سایه آن آرمیده است.
عبدرالرحیم سعیدی راد
مهدی فرجی
میرزا حبیب خراسانی
مهرداد اوستا
بیدل دهلوی
سیمین بهبهانی
سعدی
ﺗﻮﯼِ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ، ﺗﻮ ﺍﻭﻝ! ﻗﻨﺪ، ﺩﻭﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻣﺰﻩ ﯼ ﺳﻮﻫﺎﻥ ﺍﻋﻼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺑﯿﻦ ﻗُﻄﺎﺏ ﻭ ﮔﺰ ﻭ ﻧُﻘﻞِ ﻣﺤﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺣﺪﺱ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻃﻌﻢ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﭼﺸﻤﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻬﻨﻪﺗﺮ
ﭘﻠﮑﻬﺎﯾﺖ ﮐﻢ ﮐَﻤﮏ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧُﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺳﺎﮐﻦ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻤﺎﻝ
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺗﺮﺍﮐﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﯾﺖ ﮐﻨﺪ، ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ
ﺑﺎﻏﻬﺎﯼ ﭘﺮ ﮔُﻞِ ﻗﻤﺼﺮ ﺗﺠﺴﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺀﺗﻔﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!
ﺩﻭﺩ ﮐﻦ ﺍﺳﭙﻨﺪ ﺭﺍ، ﭼﺸﻢ ﺣﺴﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺖ
ﺷﻮﺭِ ﺷﻮﺭ، ﺍﺻﻼ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪﯼ ﻗﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻭﻗﺖِ ﺷﺮﻋﯽ، ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺩ ﻧﺸﻮ
ﻣﻮﺟﺒﺎﺕ ﺳﺴﺘﯽِ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻭﺳﻮﺳﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ! ﺷﺎﻟﯿﺰﺍﺭ ﻫﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻬﺸﺖ
ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﺁﺩﻡ ﺩﭼﺎﺭ ﺳﯿﺐ ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...
جواد منفرد
حافظ شیرازی
فاضل نظری
حسین منزوی
علیرضا بدیع
حسین منزوی
فیض کاشانی
پشت زمین را سوره صبرت کمان کرده ست
باغ پر از شعر بهاری را خزان کرده ست
آنقدر خوبی که به شوقت «یاکریم»ی.. آه
در بین آیات قنوتت آشیان کرده است
دست کریمت دوستان و دشمنانت را
بر سفره های مهربانی، میهمان کرده ست
تنهایی و هجران ، به همراه غم و غربت...
دست خداوندی تو را هم امتحان کرده ست
تیری برای بوسه بر تابوتت آماده ست
تیری برای بوسه ؛ جسمت را نشان کرده ست
با نام تو هر روضه خوانی شعله می گیرد
داغ تو حتی آسمان را نوحه خوان کرده ست
داغ تو سنگین است ای آقای مظلومان
آنقدر که قلب مرا آتشفشان کرده ست
هر شاعری که دفترش از نام تو خالی ست
هر کس که باشد در مسیر خود زیان کرده ست
عبدالرحیم سعیدی راد
از نماز نشسته مادرم
تا گنبد امام هشتم
رنگین کمانی ست
که بهشت
در سایه آن آرمیده است.
عبدرالرحیم سعیدی راد
حسین منزوی
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!
حسین منزوی
می خواهم
عطر باستانی این صبح بی تکرار را
برای لاله های جوان شهرم
سوغات ببرم.
می خواهم
بی نیاز از آوازهای ماه،
دلم را به پنجره فولادی ات گره بزنم
می خواهم
در صحن چشمانت رها باشم.
می خواهم بنده خدا باشم
عبدالرحیم سعیدی راد
مگر از قلهها پیغمبری امشب فرودآمد
که جنگل پیش پایش در قیام و در قعود آمد
رسول از کوه غمگینانه بر صحرا نگاهی کرد
که آنجا خون زیتونزارها شرب الیهود آمد
تمام کاجها را جلجتایی دید و مصلوبی
که از انجیل در دستش ورقهایی کبود آمد
کشید آنگاه طرح اشهد انَّ محمد را
تجلی کرد از آن بیوقفه باران شهود آمد
تلاوت کرد هر سویی احادیث شکفتن را
از آن اردیبهشتی تازه بر صحرا فرود آمد
چه باکی از مترسکها است انبوه عقابان را
که هنگام شکوه باغ وگلریزان رودآمد
سحر آمد کجایم میبرد شور مؤذن باز
مگر در قبةالخضرا مرا اذن ورود آمد
صدای مبهم بالی ست جبراییل ازآن بالا
برای کیفر بوجهل دیگر با عمود آمد
عمودش برق زد با شعله پی در پی صدایش زد
میان دره آتش تو را وقت خلود آمد
خروش وا محمد برق زذ بیپرده بالا رفت
که کاخ سبز بین رقص آتش پنبه دود آمد
به رغم بولهبهای زمین ای روح مبعوثان
جهان در اقتدای چشم تو غرق سجود آمد
محمد حسین انصاری نژاد
صبحیم و از خزانه شب بردمیدهایم
آری قسم به شب -شب رفته- سپیدهایم
آری قسم، قسم به شب آن دم که رام شد
رفته ست رفته رفته شب و ما رسیدهایم
شب بود و شبهه، شایعه قهر آسمان
از هر شهاب زخم زبانی شنیدهایم
گفتیم: قهر نیست خدا...آشتی ست او
گفتیم: ما که این همه نازش خریدهایم...
ما را به حال خویش نخواهد گذاشت، ما
سختیکشیدهایم، یتیمیچشیدهایم
آخر خودش هم از دلمان در میآورد
دنیا و آنچه را که شنیدیم و دیدهایم
دریا! مزن به سینه ما دست رد که ما
گر قطرهایم از آب وضویی چکیدهایم...
محمدمهدی سیار