هم‌قافیه با باران

حسین بود و تو بودی،تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم،یاوری کردی
غریب تاکه نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آنجا،برادری کردی
گذشتی ازهمه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادرکه مادری کردی
توخواهری و برادر،تومادری و پدر
توراه بودی و رهرو،تورهبری کردی
پس از حسین چه برتو گذشت ای وارث درد
به خون نشستی و درخون شناوری کردی
به روی نیزه سرآفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
چه زخمهاکه نزدخطبه ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخن وری کردی
زبان نبود خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی
تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت!پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی
من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ!خودت ذره پروری کردی...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ست
عشق کنار وصل به ماها نیامده ست
معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ست
صد بار وعده کرد که فردا ببینمش
صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ست
یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم
یکبار هم برای تماشا نیامده ست
ای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مداوا نیامده ست
دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند
گیرم برای فاتحه ی ما نیامده ست

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

و عمر ،شیشه عطر است! پس نمی ماند
 پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
 که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
 که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
 که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 من وتو در سفر عشق دیر فهمیدیم
 قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 فاضل نظری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۰۲
هم قافیه با باران

بوسه های دم به دم به چهره ات

عاشق توأم قسم به چهره ات


بوی گل گرفته چشمهای من

بسکه خیره مانده ام به چهره ات


خواب رفته ای، پرنده ای لطیف

سرخ فام داده لم به چهره ات


دست میزند از آنسوی افق

عاشقانه صبحدم به چهره ات


تو همیشه جرم روشنت رخ است

من همیشه متهم به چهره ات


آفتاب میدمد برای چه؟!

میکند چرا ستم به چهره ات؟


مهربانی از تو آب میخورد

خنده میزند قدم به چهره ات


توی این تنی که عاشق تو است

بسته دم، و بازدم به چهره ات


حرف حرف و واژه واژه ام تویی

میخورد نوک قلم به چهره ات


اشکهای شوق تو کبوترند

رشک میبرد حرم به چهره ات


میشود نماز اقتدا شود

هم به سمت قبله هم به چهره ات


بدتر از هزار بار مردن است

یکدم احتمال غم به چهره ات


حسین گلچین

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

از آستان عشق تو لایمکن الفِرار

جانابه جان عشق تولایمکن الفِرار


ای مهربان ترین من !ای ناگهان ترین !

ازناگهان عشق تولایمکن الفِرار


من از تمام خاطره هایم گذشته ام

 ازداستان عشق تو لایمکن الفِرار


" بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست"

از بی کران عشق تولایمکن الفِرار



"شهری است پرکرشمه وخوبان زشش جهت"...

ازهفت خوان عشق تولایمکن الفِرار


مثل کبوتران حرم هر کجا روم...

از آسمان عشق تولایمکن الفِرار



واکرده ام دوچشم وبه ناگاه دیده ام

 آتشفشان عشق تو-لایمکن الفِرار


" چل سال بیش رفت که من لاف می زنم"

ازامتحان عشق تولایمکن الفِرار


می پرسم ازخودت; تو بگو:" کیف حیلتی"

گویدزبان عشق تولایمکن الفِرار


آخرچگونه می شودازعشق تونگفت

ای از بیان عشق تولایمکن الفِرار...


سعید مسگرپور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ، ﺟﺒﺮﯾﻞ ﭘﺮ، ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

ﻣﻦ ﭘﺮ، ﺗﻮ ﭘﺮ، ﻫﺮﮐﺲ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻤﻪ ﻧﻪ، ﻋﻤﻪ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ

ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺍﻧﺪ ﯾﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﺻﻼً ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﺎ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﻣﺪﯾﻨﻪ

ﺩﻭ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﭼﻮﺏ ﺩﯾﺪﻡ

ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺍﻣّـﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

***

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻔﺖ

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺮ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﻟﻄﯿﻔﯿﺎﻥ

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

نمانده بود برایش به‌ جز تو امیدی،

صدای بارش او را مگر که نشنیدی؟!


رسیده بود به آغوش صورت ماهت،

تماس گونه ی نمناک و گرم خورشیدی،


که گفت: "بعدِ تو، اُف بر تمام این دنیا،

نگاه کن که چگونه دل مرا چیدی؟!"


چه سخت بود برایت نگاه او اما،

تو هم شبیه غروبی گرفته تابیدی


برای آنکه فضا غرق عطر گل باشد،

چه قدر از رگ سرخت گلاب پاشیدی!


اراده کردی و تکرار عید قربان را،

فقط به سبک و سیاق خودت پسندیدی


هزار نیزه و شمشیر جای آن خنجر،

کمر به ذبح تو بستند، باز خندیدی!


به دست و پای تو افتاد مرگ وقتی که،

نگاه نافذ خود را از او ندزدیدی


تو در نگاه شهیدان همیشه هستی، چون،

میان اشک پدرهایشان درخشیدی...


مهدی ناصریان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران
غمخوار من به خانه غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای دل به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

فاضل نظری
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می سازد

حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می سازد


حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده ست

که جبریل امین در بارگاهش لانه می سازد


به عبدش شأن بیت الله بخشیدست از این رو

لباس مشکی او کعبه از دیوانه می سازد


ندارم بی عیشم را که یک عمر است یار من

کبوترهای صحن خویش را با دانه می سازد


هوای مست های خویش را دارد که پی در پی

میان کوچه های شهر ما میخانه می سازد


کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست

بهشتی می شود هرکس در آنجا خانه می سازد


طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست

دگر غیر از هوای کربلاء بر ما نمی سازد


پیمان طالبی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت

حسی شبیه آنچه که یک جسم ِ بی جان داشت

می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید

لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

با حال آن روزم میان خاطرات تو 

باران نمی بارید، اگر یک ذره وجدان داشت!

میشد بگیری دست من را قبل از افتادن

اما نشد..تا من بفهمم عشق تاوان داشت

میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن

 افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!

من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد

من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت

وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:

برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت!


رویا باقری

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۳
هم قافیه با باران

آغــاز می کنم غزلــم را به نام تـــو

حبل الورید شعر مرا خون تازه شو !


حبل الورید غیرتِ مردانِ مرد نیست

حبل الورید : قیمت یک تار موی تو !


نزدیکتر بــه تو… نه ! تو نزدیک تر به من !…

اصلاُ نه این نه آن !… فقط از پیش من نرو -


- تا آیه آیه ، وحی برقصم شبیه شعر

تا شعله شعله، نور بپاشم به کوچه و -


- خواب هزار ساله این شهر منجمد

شهر چراغ قرمز و آژیر و تابلو -


- در این نبرد تن به تن آشفته … تن به تن ؟! …

نه !… یک هزار و سیصد و هشتاد و سه به دو !


آری ! تمام بُعد زمان رو به روی ماست !

تاریخ ، حرف کهنه و این عشق حرف نو !


تو حرف تازه ای و غزل می زند ورق -

- تقویم را و تا ابدیت ، جلو جلو -


هر صفحه را به بوسه تو مُهر می کند …

خیام ، مست عطر دهانت ، تلو تلو -


… می آید و دوباره رصد می کند … تـــو را !

شک می کند … دوباره رصد می … دوباره… دو -


نه ! …صد هزار باره ! ….یقین می کند ! … و بعد :

تاریـــخ نو : ۱/ ۱/ یکسال بعد تو !


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است

چشم ها بس ک مطهر شده, زمزم شده است

نه فقط شاعر این شعر , عزا پوشیده است

واژه هایش همه, همرنگ محرم شده است

ظهر داغی ست, عطش ریزی روحم گویاست

از سرم سایه ی طوبا نفسی, کم شده است

هرک دارد هوس اش, ن! عطش اش, بسم الله

راه عشق است و ب این قاعده ملزم شده اس

سوگواران شما, مرثیه خوان خویش اند

بی سبب نیست ک عالم همه ماتم شده اس

من ملک بودم فردوس برین می داند

این ملک شور ک را داشت, ک آدم شده اس 

من نه مداحم و نه مرثیه سازم اما

سرفراز آن ک, ب توفان شما خم شده است


محمدعلی بهمنی

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

به دست آور بتی جان‌بخش و عیش جاودانی کن

حیات خضر خواهی، فکر آب زندگانی کن


ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو

نشین با شیشه هم‌زانو و مِی را یار جانی کن


دل مینای می ‌باید که باشد صاف با رندان

دگر هر کس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن


به آواز دف و نی خاک‌بوس دیر می‌گوید

بیا خاک در می‌خانه باش و کامرانی کن


ز رنگ‌آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو

مِی رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن


نصیحت گوش کن «وحشی» که از غم پیر گردیدی

صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران

اینقدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار


این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار


هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر

تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...


من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار


کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...


ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار


حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم

بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !


 تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم

یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار


 اوج غم این قصه در این شعر همین جاست

من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !


رویا باقری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

این موج گیسوان خروشنده ی تو نیست

 این سیب سرخ ساختگی خنده ی تو نیست


ای حُسْنت از تکلف آرایه بی نیاز

اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست


در فکر دلبری ز من بی نوا مباش

صیدی چونین حقیر برازنده ی تو نیست


شب های مه گرفته ی مرداب بخت من 

ای ماه جای رقص درخشنده ی تو نیست 


گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسرشأن چشم فریبنده ی تو نیست؟


دنبال عشق گشتم و چیزی نیافتم 

جوینده ای که گم شده یابنده ی تو نیست 


ای عمر چیستی که به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته به آینده ی تو نیست


فاضل نظری

۲ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

تراژدی تر از این قصه، قصه ای هم هست؟ 

و جزو ذات جهان، جوهری به جز غم هست؟ 


بگو! قسم بخور این چشم های خیسم را 

که در دل تو هم آیا هنوز عشقم هست؟ 


سریع تر بگو و راحتم کن این دفعه 

بگو - فدای تو! - تصمیم تو مصمم هست؟ 


اگر که هست، بگو! انقلاب خواهم کرد 

- همیشه سبز! - بگو فتنه ای فراهم هست؟ 


اگر که هست، بگو "دوست دارمت" هایت 

برای بغض گلویم همیشه مرهم هست 


بیا و دست بکش بر سرم... بخندانم

به گریه هات قسم دست هات محرم... 

...


وگر که نیست، فقط یک سوال دیگر و بس 

دوای عشق به جز مرگ توی عالم هست؟...


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

با اینکه هرشب بی تو خالی جای آیینه ست

با یاد تو در خاطرم غوغای آیینه ست


بر سنگفرش آرزوهایی که خواهم داشت

از دور می بینم صدای پای آیینه ست


فرسوده تر از من کسی پیدا نخواهی کرد

در خانه ی من غیبت کبرای آیننه ست


دیروز من مرگ تمنّاهای بی فرداست

فردای من آفاق ناپیدای آیینه ست


جایی که من دست خدا را جستجو کردم

آنسوتر از اندیشه ی دریای آیینه ست


حتی اگر با مرگ بر می گردی ای موعود

برگرد و باور کن که فردا جای آیینه ست


یوسفعلی میرشکّاک

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران

فقط سوز دلم را در جهان پروانه می داند

غمم را بلبلی کاواره شد از لانه می داند


نگویم چون ز غیرت، غیر می سوزد به حال من

ننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه می داند


به امّیدی نشستم شکوۀ خود را به دل گفتم

همی خندد به من، این هم مرا دیوانه می داند


نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خون ها شد

ولیکن مو به مو این داستان را شانه می داند


نصیحتگر چه می پرسی علاج جان بیمارم

اصول این طبابت را فقط جانانه می داند


ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۶:۱۵
هم قافیه با باران

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست


نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست


آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم


دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست


حتی نفس هــــــــــای مـرا از مـن گرفتند


من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست


دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم


که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست


باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد


وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست


من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر


پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست


نجمه زارع

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران
درد دیوانگی ما دو برابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است

با نگاه تو تنم سخت به خود می لرزد
چشم های تو برای دل من شر شده است

بس که از روسریت شعر و غزل می ریزد
مو به مو شعر تو را خوانده و از بر شده است

چادرت شاعر مجموع پریشانی هاست
قافیه در هوس موی تو بر سر شده است

بعد لبخند تو بانو بخدا باور کن
خستگی های خدا هم بخدا در شده است

پس نگو پس بکشم پای خودم را چون عشق
اتفاقی ست که افتاده و دیگر شده است

دل دیوانه ی من باز جنون می خواهد
حال من با هوس عشق تو بهتر شده است

هانی ملک زاده
۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران