هم‌قافیه با باران

بس کن رباب! نیمه ای از شب گذشته است

دیگر بخواب! نیمه ای از شب گذشته است


کم خیره شو به نیزه! علی را نشان نده...

گهواره نیست... دست خودت را تکان نده...


با دست های بسته، مزن چنگ بر رخت

با ناخن شکسته، مزن چنگ بر رخت


بس کن رباب! حرمله بیدار می شود

سهمت دوباره خنده انظار می شود


ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

از روی نیزه رأس عزیزت رها شود


یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده


گرچه امید چشم ترت نا امید شد

بس کن رباب! یک شبه مویت سپید شد


پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

گهواره نیست دست خودت را تکان مده


با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

"مادر" نگفته است و زبان وا نمی کند


بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

قنداقه نیست.. دست خودت را تکان مده


دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود


بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

این گریه ها برای تو اصغر نمی شود


حسن لطفی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

اشکِ فراق چشمِ ترم را گرفته است

خنجر کشیده غم جگرم را گرفته است


از تو بگو چگونه خداحافظی کنم؟

بُغضی گلویِ نوحه گرم را گرفته است


ترسم که پای دختر تو لِه شود در این

زنجیرها که پای حرم را گرفته است


از خیمه های سوخته هر قدر مانده است

چادر که رفته روی سرم را گرفته است


نیزه ز نبشِ قبرِ کسی حرف می زند

ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است


هفده سرِ به نیزه مرا اوج می دهد

حالا که کعبِ نیزه پَرم را گرفته است


اینان که دورِ آینه دیوار می کِشند

از تازیانه ها چقدر کار می کِشند


علیرضا شریف

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

ای محو تماشای تو چشمان پری ها

از رایحه ات مست تمام سحری ها

خون است دل ما ز فراق رخ ماهت

محصول غم عشق تو شد خونجگری ها

ای گمشده این دل سرگشته کجایی ؟

بس نیست مگر در طلبت در به دری ها ؟

ای همسفر باد صبا نام مرا هم

کن ثبت نگارا به صف همسفری ها

با سالک بیچاره بگو راه کدام است

باید که به تو ختم شود رهسپری ها

ای یار سحر خیز ، سحرخیز نمایم

محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها

باید که نمازی به تمنای تو خوانیم

فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها

ای کاش برای دل من از غم عشقت

بالا برود زود تب بهره وری ها

شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد

ما را برهان یار از این جان به سری ها

با باد صبا من گله از زلف تو کردم

تا چند بمانیم در این بی خبری ها

تا چند کنی ناز برای من مجنون ؟

تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها ؟

شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی

تعطیل شود کار تمام شکری ها

آوای انالمهدی تو از حرم عشق

پایان بدهد بر همه نوحه گری ها


مجتبی روشن روان

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

بعد از آن واقعه ی سرخ،بلا سهم تو شد

پیکر سوخته ی کرب و بلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه هفتاد و دو آیینه شکست

ناگهان داغ دل آینه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست

بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت

خطبه ی اشک برای شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هروله ی آتش و خون

در شب خوف و خطرخطبه ی«لا»سهم تو شد

بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم

خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد

خیمه ی نورِ تو درفتنه ی شب سوخت ولی

کَس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه،ای زینت سجاده ی عشق

از دلت آینه جوشید،دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه،ای کاش که میمردم من

مصلحت نیست بگویم،که چه هاسهم تو شد

بعد از آن واقعه ی سرخ،حقیقت گل کرد

کربلا در تو درخشید،خدا سهم تو شد


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم


سالها منتظر سیصدو اندی مرد است

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم


اگر آمد خبر رفتن مارا بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


حضرت آیت‌الله العظمی بهجت (ره)

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر

بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر


فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر


قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق

که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر


نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن

به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر


سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر


هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر».


همان سری که "یحب الجمال" محوش بود

جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر


سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک، همه بودن سروران را سر


زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر


سپس به معرکه عابس، " أجنّنی"گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر


بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت

برو به معرکه با سر ولی میا با سر


خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر


چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید

به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر


در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر


همان که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود، پا تا سر


 پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

میان خاک، کلام خدا مقطعه شد

میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر


حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ی اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ها سر


تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر


جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیفتاده است از پا سر


صدای آیه کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر


بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر


عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟

به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا 


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند

همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند


گرد و خاکی شد و از خیمه دوتا آینه رفت

ماه از میسره ، خورشید هم از میمنه رفت


ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را

پسر ام بنین و پسر فاطمه را


قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید

دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید


پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر

سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر


گفتم اعجاز ! از اعجاز فراتر دیدند

زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند


شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر

حمزه و جعفر طیار، نه ، طوفانی تر


شانه در شانه دوتا کوه ،خودت می دانی

در دلِ لشکرِ انبوه ، خودت می دانی


که در آن لحظه جهان ، از حرکت افتاده ست

اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست


ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان

شاه شمشماد قَدان ، خسرو شیرین دهنان


ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است


رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد


ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو


ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد

درون مشک خودش یک قبیله دل جا کرد

دلش پر از غم و آتش ولی از ابروهاش

 برای دلخوشی کودکان گره وا کرد

سوار اسب سفیدش شد و به دریا رفت

سکینه با نگرانی فقط تماشا کرد

که حیدرانه عمویش چطور می جنگید

که د رمیانه ی میدان چگونه غوغا کرد

رسید بر لب ساحل و جذر و مد شد آب

صدای آب عوض شد به یاد طفل رباب

همین که چشم عمو بر نگاه آب افتاد

نشست بر لب آب و به او تذکر داد

اگر بمیری از این شرم بهتر است ای آب

که موج میزنی و تشنه مانده طفل رباب

هزار شط فرات از نگاه او تر شد

شبیه مشک خودش روی ماه او تر شد

وزید مثل نسیمی به سمت نخلستان

شبیه باد بهاری و نم نم باران

کلاغ های زیادی به آسمان رفتند

چه تیر هاکه پریدند و از کمان رفتند

هلال شد به روی اسب و مشک در بر داشت

و تیر بر بدنش داشت گل می کاشت

که تیر تشنه رسیداز کمان یک نامرد

و راه را به دل نرم مشک پیدا کرد

 همین که دشت ز خون مشک تر می شد

فضای کرب و بلاهم مدینه تر می شد

و بوی یاس کنار شریعه می پیچید

نگاه آخر سقا مدینه را می دید

که تیر آمد و در شرم چشم او جان داد

به قتل عاشق دلخسته عشق فرمان داد

عمود آمد و این قصه را دگرگون کرد

خسوف شد همه جارا شفق پر از خون کرد


محسن موسایی

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید از آن «در» شروع شد

مادر به او که پیرهن کهنه را سپرد
دل شوره های زخمی خواهر شروع شد

باور نداشت آتش این اتفاق را
تا عصر روز حادثه باور شروع شد

جمعه حدود ساعت سه بین قتلگاه
تکرار صحنه ى در و مادر شروع شد

اینجا بجای میخ در و قامتی کبود
اینبار جنگ خنجر و حنجر شروع شد

زینب! بلند گریه کن اینجا مدینه نیست
حالا که سوگواری حیدر شروع شد

بر خاک سر گذاشت حسین آسمان گرفت
زینب گریست، خنده ى لشگر شروع شد

می خواستم تمام کنم شعر را، نشد
یک غم تمام شد، غم دیگر شروع شد

زینب نشست و خاک عزا ریخت بر سرش
والشمرُ جالسٌ ... سر و خنجر ... تمام شد

خنجر سوی گلوی برادر بلند شد
وقت فرود، طاقت خواهر تمام شد

وقتی غریو شیون خواهر به عرش رفت
فهمید عرش کار برادر تمام شد

پنجاه و چار سال فقط با حسین بود
پنجاه و چار سال که دیگر تمام شد

پنجاه و چار سال معطر به عطر او
وقتی حسین شد گل پرپر، تمام شد

تازه هجوم و قصه ی آتش شروع شد
وقتی که قصه ی سر و خنجر تمام شد

فریاد زد امام: "علیکُنّ بالفرار"
حجت بر اهل بیت پیمبر تمام شد

زینب میان شعله و خون می دوید آه
این شعر تا رسید به معجر .......

اینها گذشت ...

چفیه و سربند را که بست،
وقتى که گریه در دل سنگر تمام شد-

رفتند دسته هاى عزایى که راهشان
با "انتقام سیلى مادر" شروع شد

محمد میرزایى بازرگانى
۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

داد زد، ها! سر از این خاک کجا بردارد

کیست آیا قدمی سمت خدا بردارد؟

خیمه زد روی پدر، رو به جماعت پرسید:

یک نفر نیست که بابای مرا بردارد؟

یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد

حجم این داغ بزرگ از دل ما بردارد؟

یک نفر نیست از این جمع، قدم بگذارد

و بیاید سر بابای مرا بردارد؟

کسی از بین شما، داغ برادر دیده ا‌ست؟

یا کسی با غم من داغ برابر دارد؟

آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند

خیمه زد روی پدر، خیمه که تا بردارد 


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

مشک تشنه، ماه تشنه، خیمه‌گاه تشنه‌تر

ماه از میان نخل‌های شرمگین گذشت

چشم‌های مست مرگ، مشک و ماه را به خواب دید

مشک سیر، ماه تشنه، خیمه‌گاه منتظر

ماه دست‌های خویش را به آب داد

چشم‌های خویش را به آفتاب

مرگ همچنان به ماه خیره مانده بود

تیری از کمان پرید

مشک مُرد و ماه تشنه جان سپرد

خیمه‌گاه، بغض کودکان خویش را به آسمان سپرد

مرگ مانده بود و ماه می‌گذشت

شط هنوز تا همیشه روسیاه می‌گذشت


سید ضیاءالدین شفیعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

از خواهش لبهای او بی تاب شد آب

 از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

 

 وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند

 لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

 

 آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد 

 تا در قنوت آخرش محراب شد آب

 

 زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت

 وقتی میان دستهایش قاب شد آب

 

 یک لحظه با او بود اما تا همیشه

 از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب

 

 آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید

 توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

 

 تیر آمد و ... از حسرت مشکی که می‌مرد

 مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب

 

 قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد

مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد 


من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است

دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد 


روبه روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست

در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد 


سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز

ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد 


من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم

از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد 


مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد

ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد 


پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق

دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد 


ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان

در تنور آن چهره روشن نمی‌دانم چه شد 

*** 

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست 

از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد


در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد


احساس کرد از همه عالم جدا شده ست

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست


در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت


وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت


«باز این چه شورش است که در جان واژه هاست

شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست»


می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه

آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه


انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه...

شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه


فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!

«مادر بیا به حال حسینت نظاره کن»


بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت

دستی ز غیب ، قافیه را کربلا گذاشت


یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت


حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند

دارد غروب «فرشچیان» گریه می کند


با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید


او را چنان فدای خدا بی ریا کشید

بر پیکرش به جان کفن بوریا کشید


در خون کشید قافیه ها را حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را


اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت


این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

«خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت


بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»

او کهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...

پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن...


خون را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...


در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


سید حمید رضا برقعی

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

خاصیت نگاه تو ما را خراب کرد

این آفتاب غوره ما را شراب کرد


آدم که گریه را پدرانه به ارث داد

یادش به خیر باد که کار صواب کرد


اندازه حساب شده باده می خورد

هر کس که رفت و آمد خود را حساب کرد


ترسیدم اینکه یار جوابم کند ولی

دیدم کریم بود و مرا مستجاب کرد


روی سپید اوست چراغ هدایتی

پیری که عشقبازی خود در شباب کرد


دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت

هجران روی تو دل ما را مذاب کرد


گریه امان دیدن روی تو را نداد

این آب را جمال تو بر خود حجاب کرد


جاری کن از دو دیده فراتی که غیر از این

باید طهارتی ز رخ آفتاب کرد


پاسخ بده به جای من از لابلای خلق

وقتی خدا به روز جزایم خطاب کرد


تا من،منم،ضمیر تو پیدا نمی شود

باید برای دیدن تو انقلاب کرد


محمد سهرابی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

امشب که به سر رشته ی تدبیر ندارم

دیوانه ام و میل به زنجیر ندارم


ابروی تو تا هست چرا منت شمشیر

من حوصله ی منت شمشیر ندارم


با اشک زبنیاد ببر خانه ی مارا

ویرانه ام و حاجت تعمیر ندارم


چون ناله ی من مد دعای سحر توست

در زمزمه ی خویش بم و زیر ندارم


بیدل تر از آنم که سراغ دلم آیی

از آه تو چون دودم و تصویر ندارم


راز من و تو فاش شد از دانه ی اشکم

ورنه من دلسوخته تقصیر ندارم


چون می کشی ام زنده ترم می کنی ای دوست

من خاصیت بسمل و نخجیر ندارم


محمد سهرابی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

تا زنده ایم مجلس روضه پناه ماست

آب و هوای عشق، همین اشک و آه ماست

غرق غمیم و عاشق ماه محرمیم

ای تشنه کام! ماه عزای تو ماه ماست

روی کتیبه نام «محبان فاطمه» است

این پرچم کبود تمام گواه ماست

مارو سپیدِ خادمی ِ هیات توایم

روشن ترین لباس، لباس سیاه ماست

حر نیستیم اگر ولی از حر شنیده ایم

لطف حسین بیشتر از اشتباه ماست

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

اما ملال نیست! عطش خیمه گاه ماست 

تا آخرین نفس به ولای تو زنده ایم

عطر هزار لاله میان سپاه ماست

هرصبح ِ جمعه ناحیه ها ندبه می کنند:

می آید آنکه منتقم و دادخواه ماست 


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد

حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد


حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی

در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد


دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،

موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد


ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...

یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد


سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت

پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد


با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است

سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد


شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه

اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد


اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد

دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد


خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،

چشمش به دنبال علی اصغری باشد


وای از دل زینب که باید روز و شب انگار

در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد



وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب

«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد


بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بدمست

در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد


باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم 

در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد


باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه

شاید برای او شب راحت تری باشد؟


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

روزی که بـاغ عشــق پُراز التهــاب شـد

آن روز محشری شد و یوم الحساب شد


هُـرم عطش شـرر بـه گلستــان وحی زد

نبض زمیـن دچـار غـم و اضطراب شد


دریـا دلی که بـود علمـــدار معــرفت

سقّــا بـرای اهـل حــرم انتخاب شـد


مثل نسیــم از دل صحــرا عبــور کــرد

یک دشت لاله خیـز پر از عطر ناب شد


وقتی به یـاد لعـل لب غنچــه هـا فتــاد

دریـا دلی رسیـد بـه دریــا وآب شد


نـاگـاه ازشــرار غـم آن امیــر عشــق

"مـرغ هـوا و مـاهی دریـا کباب شد"*


وقتی که دست او چو علـم برزمیـن فتاد

گوئی که در زمیـن و زمـان انقلاب شد


یکباره آب مشک ز تیری به خـاک ریخت

دشتی ز اشک حســرت او پُر گلاب شد


از لحظــۀ فتــادن او بـر زمیــن، زمــان

یک لحظه ایستاد و سپس در شتاب شد


خورشید چون رسید به بالین مـاه خویش

یکبـاره آسمــان به ســر او خراب شد


دیگـر خبـر ز سـاقی لب تشنـه گـان نبود

دریـا به پیش دیــدۀ گلها سراب شد


گرآسمـان عشـق «وفـائی» منـّور است

مـاهی در آسمـان ادب آفتــاب شــد



۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

ما بعد از آنکه بر غم تو مبتلا شدیم

بــا راه بنده گـی خـدا آشــنا شدیم 

هرکس وسیله داشت برای هدایتش 

ما با نســیم روضـهء تو با خــدا شدیم 

وقتی که جاه ومال وهوس راهمان گرفت 

با رمز یاحسین ز شیطان جدا شدیم 

ذکر حسین اشرف اذکار عالم است 

گفتیــم و همـدم همهء انبیــا شدیم 

مسکین و مستکین و فقیر آمدیم و بعد 

با کیمیـای مهر شمــا پر بها شدیم 

اشکی چکید و آتش دوزخ فرو نشست 

تأثیـر گریـه است اگـر بـا حیــا شدیم 

ما را خدا برای غمت برگزیده است 

با دست مادرت ز بقیّه سوا شدیم 

شبهای جمعه مادرتان روضه خوان ماست 

با ناله های دل شکنش هم نوا شدیم 

شبهای جمعه هیئت ما مثل کربلاست 

با یک سلام ، راهی کرب و بلا شدیم


مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران