هم‌قافیه با باران

حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم

کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم


قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد

تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم


گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد

روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم


عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد

گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم


چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت

چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم


تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک

اسبها را تاختند و پیکرش را...بگذریم


باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد

ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم


کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان

روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم


بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد

می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم


عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-

چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم


شاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت

این غزل باروت بود و دفترش را...بگذریم


حسن اسحاقی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

برداشت به نام علی اول قدمش را

در چهره نهان کرد زوایای غمش را

امروز قسم خورده که با آب بیاید

از خاطر خود می برد آیا قسمش را؟

راهی شد و با یک دل دریایی و آرام

برداشت بلافاصله مشک و علمش را

این جاده عشق است و پشیمان شدنی نیست

ماهی که خریده ست به جان پیچ و خمش را

«لب تشنگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب» کسی که حرمش را

لب تشنه و دلخسته و بی تاب ببیند

چون زنده کند خاطره صبحدمش را

عالم شده یک عمر نمک گیر اباالفضل

انداخته تا سفره جود و کرمش را

حیف است که بر خلق زمین حکم براند

در عرش برافراشته ساقی علمش را

من سخت خمارم، سر ساقی به سلامت

باید که ببخشد به من او بیش و کمش را

این شاعر دلخسته چه دارد بنویسد

باید به خود او بسپارد قلمش را

این با خود ساقی¬ست که تصمیم بگیرد

تا پله چندم ببرد محتشمش را

ساقی شده تا جام مرا پر کند از می

یارب تو بگو دوری از آن میکده تا کی؟

احمد علوی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۹
هم قافیه با باران

خورشید نگاهش به جمال قمر افتاد

راز قمر هاشمی از پرده در افتاد

وقتی که به چشمان اباالفضل نظر کرد

انگار نگاهش به نگاه پدر افتاد

در بدرقه¬اش خواست بگوید که برادر

اما سخن عشق به وقتی دگر افتاد

ماهیست درخشنده که بر منبر نی¬هاست

سرویست جوانمرد که بی دست و سر افتاد

لشکر همه دیدند که یک شیر خروشان

مانند کبوتر شد و بی بال و پر افتاد

دیدند که یکروز پس از رجعت سرخت

گیسوی تو در دست نسیم سحر افتاد

این زمزمه را از لب مختار شنیدند

« با آل علی هر که در افتاد ور افتاد »

کوتاه سخن این که بلند است مقامت

ای تشنه لبان تشنه¬ی یک جرعه مرامت


احمد علوی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران
عاشق اگر شدم، اثر چشم های توست
 اصلاً تمام زیرِ سرِ چشم های توست

 دلهایِ سنگ را به نگاهی طلا کنی
 این کیمیاگری هنر چشم های توست

 باید غزل، قلم به دواتِ عسل زند
 حالا که صحبت شکر چشم های توست

 بعد از ابوتراب، تمام حجاز و شام
 مبهوت جرأتِ جگر چشم های توست

 کال و رسیده! گندم ری را خریده ای
 این خصلتِ بخر- ببر چشم های توست

 آیا بهشت می بری ام یا نمی بری!؟
 محشر خدا پیِ نظر چشم های توست

 با کاروان گریه سرانجام می رسم
 راه بهشت از گذر چشم های توست

 تا «إن یکاد» صبح و شبِ زینب تو هست
 بال فرشته ها سپر چشم های توست

 خرده گرفته اند که اغراق می کنم!!!
 تیر سه شعبه در به در چشم های توست

 این جا مدینه نیست، به فکر نقاب باش
 مُشتی حسود دور و بر چشم های توست

 بالای نیزه گریه ی شرمندگی فقط
 از روضه هایِ معتبر چشم های توست

 لعنت به حرمله؛ که به دنبال نیزه ها
سایه به سایه همسفر چشم های توست

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است

رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد

ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو

ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده

رود را تا به ابد ، تشنه ی مهتاب گذاشت

داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت

لب اگر تر کند از چشمه ی دریا عباس

چه جوابی بدهد ام بنین را عباس ؟

دیگر این مشک نه مشک است که میخانه ی اوست

چشم امید رباب است که بر شانه ی اوست

دستش افتاده ولی ، راه دگر پیدا کرد

کوه غیرت ، گره کار به دندان وا کرد

می توانست به آنی همه را سنگ کند

نشد آنگونه که می خواست دلش ، جنگ کند

چه بگویم که چه شد ؟ یا که چه برسر آمد ؟

ناگهان رایحه ی چادر مادر آمد

پسرم ، دست مریزاد قیامت کردی

تا نفس داشتی از عشق ، حمایت کردی

آسمان ها همه یکپارچه بارانیِ توست

من بمیرم ، عرق شرم به پیشانی توست

مشک خالی شده برخیز که تا برگردیم

اتفاقی است که افتاده بیا برگردیم

آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود

دختر فاتح خیبر به اسارت نرود...


سیدحمیدرضابرقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

ظاهراً در یکی از نسخه های دیوان حافظ مربوط به اواخر قرن نهم و همچنین نسخه عثمانی (با اندکی تفاوت) غزلی وجود دارد که در اکثر نسخه های بعدی وجود ندارد؛ این غزل چنین است:


تا جمالـت عاشقـان را زد به وصـل خـود صــلا

جـان و دل افـتـاده‌اند از زلـف و خـالـت در بــلا


آنچه حال عاشقان از دست هجرت می‌کشد

کس نـدیـده در جهـان جـز کـشـتـگـان کـربـلا


تُـرک ما گر می کند مستی و رندی در جهان

تَـرک مـسـتـوری و رنـدی کـرد بـایـــــــــد اولا


بـزم عیـش و مـوسـم شـادی و هنـگام طرب

پـنـج روز ایـام عـشـرت را غنـیـمـت دان هـلا


حافـظـا گـر پای‌بـوس شاه دستـت می‌دهـد

یافـتـی در هـر دو عالـم رتـبـت و عـزّ و عــلا


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۴
هم قافیه با باران

چنان اسفند می سوزد به صحرا ریگ ها فردا

چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا

تمام دشت را زینب به خون آغشته می بیند

مگر باران خون می بارد از عرش خدا فردا

برادر! دل گواهی می دهد امشب شب قدر است

اگر امشب شب قدر است، قرآن ها چرا فردا...

همه در جامۀ احرام دست از خویشتن شستند

شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا... 

ببین شش ماه ات بی تاب در گهواره می گرید

علی از تشنگی جان می دهد امروز یا فردا

ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را

همانانی که می افتند زیر دست و پا فردا

برادر! وقت جان افشانی عباس نزدیک است

قیامت می شود وقتی بگوید یا اخا فردا

برادر! خوب می خواهم ببینم روی ماهت را

هراسانم که نشناسم تو را بر نیزه ها فردا

به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می مانم

تمام هستی من، می روی بی من کجا فردا؟


 میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۲
هم قافیه با باران

پس زجا ن بر خواهر استقبال کرد 

تا رخش بوسد الف را دال کرد


همچو جان خود در آغوشش کشید 

این سخن آهسته در گوشش کشید


کـای عنـا نگیـر من آیا زینبـی 

یا کـه آه درد منـدان در شبی


پیش پـای شـوق زنجیـری مکن 

راه عشق است این عنانگیری مکن


با تو هستم جـا ن خواهـر همسفـر 

تو به پا این راه کوبی من به سر


خانه سوزان را تو صاحبخانه باش 

با زنان در همرهی مردانه باش


جان خواهر در غمم زاری مکن 

با صدا بهـرم عـزاداری مکن


معجر از سر پرده از رخ وا مکن 

آفتاب و مـا ه را رسـوا مکـن


هست بـر من نـاگوار و ناپسنـد 

از تو زینب گر صدا گردد بلند


هر چه باشد تو علی را دختری 

ماده شیرا کی کم از شیر نری


با زبان زینبـی شـاه آنچه گفت 

با حسینی گوش زینب می شنفت


با حسینی لب هر آنچ او گفت راز 

شه به گـوش زینبی بشنید باز


گوش عشق آری زبان خواهد زعشق 

فهم عشق آری بیان خواهد زعشق


با زبا ن د یگر ایـن آواز نیست 

گوش دیگر محرم این راز نیست


ای سخنگو لحظه ای خاموش باش 

ای زبا ن از پا ی تا سر گوش باش


تا ببینم از سر صدق و صواب 

شاه را زینب چه می گوید جواب


گفت زینب در جواب آن شاه را 

کای فروزان کرده مهر و ماه را 


عشق را از یک مشیمه زاده ایم 

لب به یک پستا ن غم بنهاده ایم


تربیت بوده است بر یک دوشمان 

پرورش در جیب یک آغوشمان


تا کنیم این راه را مستـانه طی 

هر دو از یک جام خوردستیم می


هر دو در انجام طاعت کاملیم 

هر یکی امر دگر را حـا ملیم


تو شهادت جستی ای سبط رسول 

من اسیری را به جان کردم قبول 


عمان سامانی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۱
هم قافیه با باران

ظهر عاشورا شد و یک دشت حرمان ماند و او

پیکر هفتاد و دو سرو خرامان ماند و او

با سر آن سروها می‌خواست بنماید وداع

دست‌های خالی حسرت به دامان ماند و او

قتلگاه از جوش و خون، گرداب حایل گشته بود

گریه‌ی توفانی در سینه پنهان ماند و او

تا علی‌وار آن مصیبت را کند اظهار درد

یک سر شوریده در چاه گریبان ماند و او

گر چه طولانی‌تر از یک قرن بود آن نیم‌روز

روز، آخر شب شد و شام غریبان ماند و او

خیمه‌ها، خاتونی از او داغ‌پرورتر نداشت

یک صدف آغوش و یک خیل پریشان ماند و او

گشت تا فریاد بربندید محمل‌ها بلند

کاروان در کاروان، کوچ اسیران ماند و او

تا کند آن کوچ را تقریر با طومار سرخ

پای تاول‌خسته را خار بیابان ماند و او

خطّ پایان، خطبه‌ی خونین زینب بود و شام

داستان راستان را اوج پایان ماند و او

خطبه‌ای خونین‌تر از این کی دگر گردد ادا؟

کربلا! ای کربلا! ای کربلا! ای کربلا! 


کیومرث عباسی قصری

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود 

شروع عشق و آغاز غزل، شاید همان دم بود

نخستین اتّفاق تلخ‌تر از تلخ در تاریخ 

 که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرّم بود

فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود 

 کسی که عطر نامش، آبروی آب زمزم بود

دلش می‌خواست می‌شد آب شد از شرم، امّا حیف 

دلش می‌خواست صد جان داشت امّا باز هم کم بود

مدینه نه که دیگر مکّه حتّی جای امنی نیست 

 تمام کربلا و کوفه، غرق ابن‌ملجم بود

اگر در کربلا توفان نمی‌شد کس نمی‌فهمید 

چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۸
هم قافیه با باران

لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند

 نفس روضه بریده ست خدا رحم کند


تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت

دشمنت تار ، تنیده ست خدا رحم کند


ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات

دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند


وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند

رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند


مادرش داد علی را ببری آب دهی

حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند


از همین لحظه که هنگام خداحافظی است

قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند


از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر

صحبت از رٱس بریده ست خدا رحم کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

عاقبت جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد 

پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد 

نور در کاسه ی ظلمت زده ی چشمت ریخت 

خواب از چشم تو ای شیفته ی خواب افتاد 

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر 

آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد 

کارت از پیله ی پوسیده به پرواز کشید

عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد 

عادتت بود که تکرار کنی بودن را 

از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد

ماه را بی مدد طشت تماشا کردی

چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد

چه کشش بود در آن جلوه ی مجذوب مگر -

که به یک جذبه چنین جان تو جذّاب افتاد

شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد 

آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد 

امشب از هُرم نفس های اهورایی تو

گرم در دفتر من این غزل ناب افتاد 


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

در جوانی بی حسین احساس پیری می کنم

بگذر از پیری که احساس حقیری می کنم

دولتِ عشقش بنازم با لباس نوکری

در سفارت خانه ی دل ها سفیری می کنم

من فقیر اهل بیتم لیک کَشکولم پُر است

فخر بر تاجِ شهان با این فقیری می کنم

گفت زاهد: از چه رو بر سینه محکم می زنی؟

گفتم از آئینه ی دل گَردگیری می کنم

من اسیر رشته ی زلف حسینم، مدعی

ناز بر آزادگان با این اسیری می کنم

گر امیرالعاشقین این عشق را امضاء کند

می روم عرش و ملائک را امیری می کنم

در حرم ناخوانده رفتم حضرت معشوق گفت

خود بیا، بی خود بیا مهمان پذیری می کنم


ولی الله کلامی زنجانی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

به خودش آمد و فهمید که چشمش تر بود

دو قدم مانده به بالای سر اکبر بود


تازه فهمید چه روزی به سرش آمده است

یا که بهتر چه به روز پسرش آمده است


پسر دسته گلش را چو گل پرپر دید

هر طرف را که نظر کرد علی اکبر دید


مثل مه پاره ی افتاده به خاک است تنش

در هم آمیخته خون و بدن و پیرهنش


نه توانست بغل گیرد و نه بوسه زند

نه توانست بماند نه از او دل بکند


زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود

اربا اربا دل بابای علی اکبر بود


دشت مانده است وسواری که زمین گیر شده

تن صدچاک پسر دیده ،پدر پیر شده


ناله اش بین کف و هلهله ها گم شده بود

گریه اش مایه ی خندیدن مردم شده بود


ارتفاع بدنش تا به زمین کم شده بود

همه گفتند رکوع است ز بس خم شده بود


پسری مانده به خاک و پدری می نگرد

مانده حیران که چگونه بدنش را ببرد


چون که این چاک ترین جسم میان شهداست

مدد از کل جوانان بنی هاشم خواست


خوب شد بار دگر بوسه بر آن لب نگذاشت

ور نه می مرد از آن بوسه....که زینب نگذاشت


نوید اسماعیل زاده 

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

چقَدَر خوب که غارتگر ِ دلها شده‌ای

حیدری زاده، پسر خوانده‌ی زهراشده‌ای


حضرتِ ماه که خورشید پناهنده یِ توست

کاشف الکَربِ ولی الَهِ عُظما شده‌ای


قمر ِهاشمیان، سَروِ ِکَلابی هایی

اَلحق عباس، سزاوار ِ تماشا شده‌ای


ضرباتی که به صِفّین زدی محشر کرد

الگوی مشق ِ نبردِ نَخَعی ها شده‌ای


حافظ عصمتِ ناموس ِخدایت کردند

همه ی دلخوشیِ زینبِ کبریشده‌ای


کمترین معجزه ی چشم ِ تو سلمان سازی ست

حیفِ تو نیست بگوئیم مسیحا شده‌ای؟!


دست بر قبضه مَبَر جنگ به تأخیر افتد

مشک کافی ست که تو حضرت سقّا شده‌ای


لشکر از هیبتِ عباسیِ تو ریخت به هم

دل به دریا زده و حسرتِ دریا شده‌ای


روی قولِ تو رقیه چه حسابی وا کرد

ذکر ِ آرامش ِ اصغر شبِ‌ لالا شده ای


زخم ِ شرمندگی اهلِ حرم با تو چه کرد

که زمینگیر ترین ساقیِ دنیا شده‌ای


هیچ کس فکر نمیکرد زمینت بزنند

بَد زمین خورده ولی بر سر ِ نِی پا شده‌ای


چقدر کم شده‌ای! حجم ِ تنت را بُردند

زیر ِ پا سخت در این معرکه پیدا شده‌ای


ای گُل ِ اُمِّ بنین این چه شکوفا شدنی ست؟!

علقمه گُل شده از بسکه ز هم وا شده‌ای


حرمله چَشم ِ تو را از حَدَقه بیرون ریخت

خار ِ چَشم ِ همه ی تنگ نظرها شده‌ای


شیر شد ریخت سر ِشانه سرت را ز عمود

دید وقتی که تو بی دستی و تنها شده‌ای


آب گشتی و نشد تا به حصیرت ببرند

ای که در کوچکیِ ‌قبر معمّا شده‌ای


علیرضا شریف

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

ای من فدای اکبر و عباس و اصغرت 

این شور و شوق چیست که افتاده در سرت؟ 


با این شتاب سوی کجا می‌روی؟ مرو! 

قدری بمان حسین! تو را جان مادرت 


بعد از تو خاک بر سر این خاک بی‌وفا 

جانم! چگونه تاب بیارم که پیکرت... 


این کربلاست؟ یا که حرایی دوباره است؟! 

پیغمبری! که معجزه‌ات خون حنجرت 


تنها نه من که هر که تو را دیده بی‌دل است 

دیدم که نی، نوا شده از صوت دلبرت 


عشقت تمام قاعده‌ها را بهم زده است 

وقتی که شاه می‌شود از عشق، نوکرت 


خورشیدِ ماهتابی و ماه از تو روسفید 

خورشید، روسیاه شد از ماهِ منظرت 


تو آبروی آبی و آب از تو شرمسار 

تعظیم کرده اشک اگر در برابرت 


تورات سرخ! حضرت انجیل! هل اتی! 

عالم معطّر است از آیات پرپرت 


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران
جواب رد دادی، خاندان مادری ات را
که آشکار کنی غیرت برادری ات را

عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرند؟
فرات منتظر است اقتدار حیدری ات را

کسی ندید... که یک لحظه هم بروز ندادی
در آن شکوه عقابی، دل کبوتری ات را

اگر چه کینه ی آن قوم،خون پاک تو را ریخت
زبان گشود عرب، قصه ی دلاوری ات را

چنان حسین زپاکان هاشمی است نژادت
اگر قبول نکردی دمی برابری ات را

تو ماه،ماه بنی هاشمی که دختر خورشید
همان نخست، پذیرفته بود مادری ات را

مهدى فرجى
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند

پس تیغ میکِشند که زخمی ترش کنند

 

از آب هم مضایغه کردند آمدند

سیراب از سرابِ دم ِ خنجرش کنند

 

هِی میزدند و باز نفس میکِشد حسین

راهی نمانده است مگر بی سرش کنند 

 

گفت این خداست پیش من از او حیا کنید

مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند

 

خنجر اثرنکرد به حنجر قرار شد

مقتولِ یک جسارت زجر آورش کنند

 

با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند

تا که هزار تکه علی اکبرش کنند

 

وقتی به پاره پیروهنش چشم داشتند

امکان نداشت رحم به انگشترش کنند


مصطفی متولی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر رویش

به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسویش


کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم

که باد از دل صحرا می‌آورد بویش


کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم

کسی چنان که به مذبح برید چاقویش


نشسته است کنارش کسی که می‌گرید

کسی که دست گرفته به روی پهلویش


هزار مرتبه پرسیدم از خودم او کیست

که این غریب نهاده‌است سر به زانویش؟


کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است

کجای حادثه افتاده است بازویش


کسی که با لب خشک و ترک ترک شده‌اش

نشسته تیر به زیر کمان ابرویش


کسی‌ست وارث این دردها که چون کوه است

عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش


عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان

که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش


طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سری

که روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسویش

 

فاضل نظری

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

مرگ و مشک و ماه

مشک تشنه

ماه تشنه

خیمه‌گاه تشنه‌تر

ماه از میان نخل‌های شرمگین گذشت. 

چشم‌های مستِ مرگ

مشک و ماه را به آب داد

چشم‌های خویش را به آفتاب

مرگ

همچنان به مشک خیره مانده بود

تیری از کمان پرید

مشک مُرد و 

ماه تشنه جان سپرد

خیمه‌گاه، بغض کودکان خویش را

به آسمان سپرد. 


مرگ مانده بود و 

ماه می‌گذشت

شط 

ـ هنوز تا همیشه ـ 

رو سیاه می‌گذشت


سید ضیاءالدین شفیعی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران