هم‌قافیه با باران

دست نامحرم از آن چین و شکن کوتاه است

سر این رشته فقط وصل به وجه الله است

 

آن سر رشته گره خورده به جان و دل ما

تا که بستند، گره وا شده از مشکل ما

 

چشم وا کردی و نوری ازلی پیدا شد

مثل این فاطمه، آن فاطمه هم شیدا شد

 

جامه یک بار به احرام تو بستن بس نیست

جام در راه تو یک بار شکستن بس نیست

 

حشر، چون حجر عدی با کفنی چاک خوش است

مست در محشر تو سر زدن از خاک خوش است

 

حجر، یوسف شد و از چاه درآمد انگار

وسط روز ببین ماه در آمد انگار

 

باید اینگونه به عشق تو هوایی باشد

وقتی عاشق نوه‌ی حاتم طایی باشد

 

قبر یک بار به عشق تو چشیدن کم بود

آخر این کشته‌ی عاشق پسر حاتم بود

 

نه به حاتم، به غلامی درت می‌نازد

او کریمی است که بیش از دگران می‌بازد

 

مثل او کاش شهیدان دمشقت باشیم

چند نوبت همگی کشته‌ی عشقت باشیم

 

محو در نقش جهانم، نجف آبادم کن

پاک کن نقش جهان از دلم آزادم کن


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!

چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

 

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

 

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟

دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

 

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم

به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

 

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!

مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

شور به پا می‏کند خون تو در هر مقام

می‌شکنم بی‌صدا در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون

پیرغلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام

 

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش

می‌شکند تیغ را خنده خون در نیام

ساقی بی ‏دست شد خاک ز می مست شد

 میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام

 

بر سر نی می‏برند ماه مرا از عراق

 کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم، در طلب خون تو

بندة حرّ توام، اذن بده یا امام

 

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت

آنک پایان من در غزلی ناتمام

 

علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

شراب روح سرگردان من بـاشی چه خواهد شد ؟

 

اگر یک شب غرور حسن روز افزون نهی از سر

به فکر درد بی درمان من بـاشی چه خواهد شد ؟

 

سراپا آنی و از هر چه گویم خوشتر از آنی

شبی ، روزی ، بتاگر زان من باشی چه خواهد شد ؟

 

گر ای شیرین تـر از عُمر ، این دل دیوانه بنوازی

گر ای خوشتر زجان ، جانان من باشی چه خواهد شد ؟

 

غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من

اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

 

به تاریکی سرآمد عمر من ، ای ماه اگر یکشب

چراغ کلبه احزان من باشی ، چه خواهد شد ؟

 

به دامـان ریختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها

شبی چون اشک بر دامان من باشی چه خواهد شد ؟

 

عماد خراسانی

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم

 

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

 

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

 

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

 

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

 

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

 

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

 

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

ای که بر روح من افتاده وآوار شده

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

 

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

 

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟

 

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

 

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

وتماشاگه این خیل تماشا شده است

 

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کند

شیر دور اندیش با آهو مدارا می کند

 

زهر ِ دوری باعث شیرینی ِ دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می کند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمی داند نسیم

دکمه ی پیراهنش را غنچه خود وا می کند

 

روی زرد و‌لرزشت را از که پنهان می کنی

نقطه ضعف ِ برگها را باد پیدا می کند

 

دلبرت هر قدر زیباتر ،غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا می کند

 

از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

 

نه تبسم نه اشاره نه سوالی؛ هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد

 

او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد

آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد

 

برگهایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد

 

چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد

 

زندگی تو قفس؟ یا مرگ بیرون از قفس؟

دومی؛ چون اولی دارد مرا دق می دهد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها

که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها

به می بر بند راه عقل را از خانقاه دل

که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها

اگر دل بسته‏ای بر عشق جانان، جای خالی کن

که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها

تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی

برون شو بید رنگ از مرز خلوتگاه غافلها

چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی

جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها

تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی

جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها

اگر دل داده‏ای بر عالم هستی و بالاتر

به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها


امام خمینی

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

بو برده است لشکر من، بس که گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،

روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

 

حسین جنتی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد


از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد


جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد


گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد


خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد


سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد


او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد


با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد


محمد حسین شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران
ﺑﭽﯿﻦ ﻣﯿﺰ ﻗﻤﺎﺭﺕ ﺭﺍ ، ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺑﯿﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ ،ﺳﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺧﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ،ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ...
ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺗﻮ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻗﻠﻌﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ
ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺐ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﮔﻞ ﻣﻦ ! ﻓﯿﻞ ﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺎﻫﯽ ﮐﺞ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺧﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺩﺭﯾﻦ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺣﯿﺮﺍﻧﯽ ، ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮ
ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﻢ - ﺯﯾﺒﺎﯼ ﮐﺎﻓﺮ ﮐﯿﺶ ﺁﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ

ﺟﻮﺍﺩ ﺍﺳﻼﻣﯽ
۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!

این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

 

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام

یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

 

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!

کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

 

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!

این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

 

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -

شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

 

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت

مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

 

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه من ثبت می شود

این لحظه ها، عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تر

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

نفرین به روزگار من و روزگار تو

 

 محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن

دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

 

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت

جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

 

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را

از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

 

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم

بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

 

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد

گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

 

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا

بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

 

آب … وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم

مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

سلام گرگ بی‌خود نیست در هنگام چوپانی 


تو با یک عشوه، صد رشوه طلب کردی و وارفتم 

ندانی قدر ناز ای دل مگر وقتی که در مانی! 


گشاد کار مشتاقان، کشوی میز دلبند است

بگو حرف دلت را با اشارت‌های پنهانی 


ندارم کار با زلف سیاه و تیغ ابرویت

دهی کام دل ما را سبیلی گر بجنبانی 


فدای مدرک قلابی‌ات، صد مجلس عشاق

حسودان می‌زنند این حرف‌های بند تنبانی 


کنون تقدیر ما با تیزی کِلک تو افتاده است 

که تو نادیده امضا می‌کنی، ننوشته می‌خوانی 


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

 

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

 

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی...

دستپاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی

 

خسته ی راه است و تنها آمده چرتی بخوابد

من غبار آلود در پیراهن خانه‌تکانی

 

مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من

مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی

 

می‌نشینم گوشه‌ای از آشپزخانه هراسان

امشب از دلشوره‌ها تا صبح دارم داستانی

 

وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی

آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی

 

آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر

آن نشانِ لای قرآن، خط دور «لن ترانی»

 

صفحه‌ی آهنگ محبوبش که می‌گفتم ندارم

وای... وای از «یاد ایامی که در گلشن فغانی...»

 

نه! تو را جان همان که دوستش داری کمد را

وا نکن... آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی

 

نامه‌های خط خطی با تمبرهای عاشقانه

شعرهایی با ردیف شک‌برانگیز «فلانی»

 

غرق افکارم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!

جانمازم! آن دعایی که... نمی‌خواهم بدانی!

 

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!

رو از من شکسته مگردان که سال هاست
رو کرده ام به سمت شما، ایّها العزیز!

جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدم
از کوره راه های بلا، ایّها العزیز!

وادی به وادی آمده ام، از درت مران
وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز!

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز!

ما، جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز!

خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

بگذار که این باغ درش گم شده باشد

گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ

گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

 

باغ شب من کاش درش بسته بماند

ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

 

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که

صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

 

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش

انگار که قرص قمرش گم شده باشد

 

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ

خواب پدری که پسرش گم شده باشد

 

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

 

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

ناگﻬــﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕِ ﻣﻦ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧــــﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﭼـــــﺎﺭﺷﺪﻡ

ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﮐـــــﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻗــــــﺮﺍﺭﺷﺪﻡ

 

ﻣﺜﻞ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺧﺸﮏِ ﮐﻨﺞ ﺣﯿﺎﻁ، ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻓﻦ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ

ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺯﺍﺭﻡ ﮐــــــﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ ﺗﻨﺖ ﺑﻬـــــــﺎﺭﺷﺪﻡ

 

ﻧﺎﮔﻬـــﺎﻥ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﻢ ... ﺳﺮﻡ ﺍﻓﺘـــــﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ

ﺳﯿﻞ ﻣﻮﻫــﺎﺕ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺩﻟــﻢ ﺭﯾﺨﺖ ... ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﻋﻄﺮ ﮔﻠــــــﻬﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ، ﮔــــــﺮﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ

ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺗﺐِ ﺍﻧﮕــــﻮﺭ ... ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ... ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ،ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ... ﭘﯿﺎﻟﻪﻫﺎﯼ ﺷﺮﺍﺏ

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮓ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺧﻤــــــﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

ﯾﮏ ﺷﺐ ﺍﺯ ﮐـــــﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻢ ...

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘُﺮﺍﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﻔﺮ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺁﻥ ﺷﺐ ﭘُﺮﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺪﻡ

 

اصغر معاذی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران