هم‌قافیه با باران

در استخاره گفت: بگیر استخاره‌‌ای

یعنی نمانده راه دعا، راه چاره‌‌ای

 

«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر»

بی‌فایده است ساختن هر مناره‌ای

 

این عنکبوت، تار نبافد که بهتر است

وقتی بناست پاره شود با اشاره‌‌ای

 

دریا همیشه معنی دریا نمی‌دهد

قلّاب... تور... مرغ هوا... آرواره‌ ای...

 

یوسف نصیب هیچ کسی نیست، لاجرم

راضی شدم به پیرهن پاره پاره‌‌ای

 

روی زمین که هیچ... که در هفت آسمان

حتی برای خویش ندارم ستاره‌‌ای

 

کوه غمم که مانده برایم ز خاطرات

در سینه‌ام به جای دلم، سنگواره‌‌ای

 

پرواز اگرچه قسمت من نیست می‌شود

گاهی پرید با کمک استعاره‌‌ای

 

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻴﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻌﺮﺕ ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﻢ

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﺗﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻞ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﻲ

آیا که بود آموزگار چشم هایت؟

 

 ﺍﺣﺴﺎﺱ فوق العادﻩ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻋﻤﺮﻱ

ﻣﻲ ﺯﻳﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺗﻮ ﺑﺎﻍ ﻣﻴﻤﻨﺪﻱ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﻴﺪ

ﺭﺍﻫﻲ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺷﻴﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﻳﺰ ﻛﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺗﻐﺰﻝ

ﺑﺎ ﻟﻄﻒ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ


ﻳﻚ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﻲ ﺩﺭﺧﺸﺪ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﻩ ﺳﻮﻳﺖ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﻢ

ﺷﺎﻳﺪ ﺷﺒﻲ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨد

ﺟﺎﻱ «ﺭﺿﺎ»ﻳﺖ ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﻫﺎ... ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﻢ

 ﺭﻭﻱ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ...

*

ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻦ ﺑﻪ ﺻﺮﻑ_

ﻳﻚ ﻛﺎﺳﻪ ﺍﺯ ﺁﺵ ﺍﻧﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ

 

عبدالرضا قیصری

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

نگذار زبان غزلم بسته بماند

حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

 

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟

تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

 

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار

نبضم به تپش های تو وابسته بماند

 

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من

انگار محال است که وارسته بماند

 

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم

بگذار که این مسئله سربسته بماند

 

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست

هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

 

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:

همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

 

محمد عابدینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

هرجا غزل به قافیه یار می‌رسد

ای دل حکایت تو به تکرار می‌رسد


یک‌روز صبح زود تو از خواب می‌پری

چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری


او کیست؟ تازه قصه‌ی ما می‌شود شروع

بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع


ناگه به خود می‌آیی و درمانده می‌شوی

دل‌خسته از بهشت خدا رانده می‌شوی


طوفان شروع می‌شود و ماجرا تویی

کشتی به آب می‌زند و ناخدا تویی


از شهر می‌گریزی و تنها، تبر به دست

حتی بت بزرگ دلت را شکسته است


یک‌روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او

زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او


این قصه در ادامه به دریا رسیده است

یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است


دل، پادشاه گشت و سلیمان ماجراست

بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست


ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من

من یونسم دهان نهنگ است و باز من


وقتی خریده‌اند به سیبی تو را مرنج

نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج


یک‌روز صبح زود تو از خواب می‌پری

چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری


او کیست تازه قصه‌ی ما می‌شود شروع

بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع


من منتظر نشسته که ناگاه می‌رسی

یک‌روز صبح زود تو از راه می‌رسی


مهدی جهاندار

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران

ﺣﺲّ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺛﺎﻧﯿـﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

ﺷﻮﻕ ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻋﺸﻖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺭﺯﯾﺪ

ﺁﻣﺪﯼّ ﻭ ﻫﻤـﻪ ﯼ ﻓﺮﺿﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ !

 

ﺭﻭﺡ ﻏﻤﮕﯿﻦِ ﺗـــﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﻟﺒﺪﻡ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻧﻈﺎﻡ ﺭﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺩﺭ ﮐﻨـــﺎﺭ ﺗــــﻮ ﻗﺪﻡ ﻣــــﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑـــﺮﻡ

ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﭘُﺮ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ، ﻗﺮﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ

ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﭘــﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑــﻪ ﻫﻢ

 

ﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺗـــﻮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐُﺸــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ

ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻧﺮﺥ ﺩﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

 

ﺑُﻐﺾ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ

ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ ﻭُ ﻗﺎﻓﯿــﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ

.

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﻭ ﻧﺰﺩﻡ ﺣﻀﺮﺕِ ﻋﺸﻖ!

ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺳﺎﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ؟

 

 ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺎﻍ ﻧﻮ

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجائی

«من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی»

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه‌ی بلبل شیراز نرفتست ز یادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی؟»

 

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جا هم همه گو: رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت به گدایی»

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن، جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی»

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن جای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشگر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

چو بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»


محمد حسین شهریار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۰
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺷﻨﺎﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﮐﻮ؟ ﺯﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﻦ!

ﺗﺎ ﺑﯿﻔﺮﻭﺯﯼ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺣﺴﺮﺗﺖ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣُﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ،

ﺟﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ، ﺗﺒﯿﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺭﻧﺞ ، ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ، ﺟﻨﻮﻥ ، ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ، ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ

ﻣﺮ ﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮ !

ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ، ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﻦ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﺭ

ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺕ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

 

ﺷﮑﻮﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ؟ ﺁﻩ ، ﻧﻪ! ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺁﻩ ، ﻧﻪ!

ﺭﻧﺠﺶ ﺍﺯ ﺍﻏﯿﺎﺭ ﻫﻢ ، ﮐﻔﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﻦ


ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

ﺧﺸﺖ ﺧﺸﺖ ﻭ ﺁﺟﺮ ﺁﺟﺮ ﭘﯿﮑﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎﯼ ﻣﻀﻄﺮﺏ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺍﻡ !

ﻻﻧﻪﯼ ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﻻﻏﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﻣﻦ ﺑﻠﻮﻃﯽ ﭘﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﺑﻠﻨﺪ

ﻧﯿﻤﻢ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺧﺖ، ﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﻏﺰﻝﻫﺎﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎ

ﺑﯿﺖﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺷﻌﻠﻪﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﻤﻪ، ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺴﺎﺯ

ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﯿﻤﻪﯼ ﻋﺎﺷﻖﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺑﺎﻝ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﮔﺬﺷﺖ

ﻭﺍ ﻧﺸﺪ ... ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ


ﺣﺎﻣﺪ ﻋﺴﮑﺮﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

ﻗﻄﺎﺭِ ﺧﻂّ ﻟﺒﺖ ﺭﺍﻫﯽ ﺳﻤﺮﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﺑﻠﯿﺖ ﯾﮏ ﺳﺮﻩ‌ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﮕﻮ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻋﺠﺐ ﮔﻠﯽ ﺯﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﺷﻪ‌ﯼ ﻣﻮﯾﺖ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ! ﺷﻤﺎﺭﻩ‌ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﮔﺮﺩ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺩ ﻧﺰﻧﯽ

ﻣﮕﺮ «ﻧﻮﺩ» ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ «ﻫَﻨﺪ» ﺍﺳﺖ

 

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯽ‌ﺍَﺵ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽ‌ﻟﺮﺯﻡ

ﮐﻠﯿﺪ ﮐُﻨﺘﺮ ﺑﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺴﺖ ﺗﻮ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﺏ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺳﺖ

ﻟﺒﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺏِ ... ﺏِ ... ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ

ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯼ... ﺯﯾﺮِﺳﺮ ﺑﺮﻕ ﺁﻥ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﺮﻣﯽِ ﺷﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺗﻮ

ﺷﺒﯿﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﻋﺮ «ﺟﻐﺮﺍﻓﯽَ» ﺕ ﺷﺪﻡ، ﺁﺧﺮ

ﮔﻠﯽ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ «ﺗﺎﺭﯾﺦ» ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺖ

 

ﭼﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ

ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ‌ﻫﺎ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ

 

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻓﺮﻫﺎﺩﻫﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ

ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﭘﯽ ﯾﮏ ﺻﯿﺪ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻫﺰﺍﺭ «ﻗﯿﺼﺮ» ﻭ «ﻗﺎﺳﻢ» ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺑِﮑُﺶ! ﺣﻼ‌ﻝ! ﻣﮕﺮ ﺧﻮﻥ‌ﺑﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟

 

ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ‌ﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﺍﺳﺖ

ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﻧﺴﯿﻢ، ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩ

ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ

 

ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺖ

ﻧﺘﺮﺱ – ﺁﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ - ﺩﻭﺩ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺍﺳﺖ

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

 

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 

 گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 

 ...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

  

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

 

 کاظم بهمنی

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمد علی بهمنی 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﭽﺮﮐﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!

ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻟﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ، ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﻨﺞ ﭘﻨﻬﺎﻧﻢ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﺎﻫﺮﺑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺧﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻟﺒﺖ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﺮﭼﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﺧﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻮﺭﻡ ﺭﺍ

ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ! ﺳﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ!

 

ﻣﻬﺪﯼ ﻋﺎﺑﺪﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران
همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

حـــرفی بزن سکوت دلــــــم را تکان بده

فرصت به عشق در دل بی‌همزبان بده

 

پر می‌کشم به وسعتی از بیکــــرانه‌ها

از این قفس به بـــــــال و پرم آسمان بده

 

از گوشه‌هـای شرقی چشمـان روشنت

اشراقـــم از نهـــــایت یـک کهـــکشان بده

 

گل می‌دهـم به بوی بهـاری که می‌رسد

بغــض مــــرا به زخــــم شکفتن امــان بده

 

گفتی شبی شکســـته بیـــایـم بـه دیدنت

یک شب مــرا بـه خـلوت خـود آشیــان بده

 

اوج بـــلــوغ بــــاور بـغــض شـکســـتـه را

بــر قــــله‌هــای زخمـــی آتشفــشان بده

 

تا بشکــــفد شکـــــوه شکفتــن بـه بــاورم

یک پنــجره به سمت نگاهـــت زمــان بده

 

از این هـوای خســـته‌ی ابـری دلم گـرفت

خـورشـــید من بیــا و خــودت را نشان بده

 

سید محمدرضا هاشمی‌زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

گیسوپریشان چشمهای دلبری دارد

اما برای توست هر افسونگری دارد

وقتی تو می خواهی که او پوشیده تر باشد

گیسوپریشان نیست دیگر ...روسری دارد

گیسوپریشان نیست...رخت و ظرف می شوید

با لطف تو انگیزه های مادری دارد

آرام می گیرد کنار بچه ها هر شب

هر شب هزاران قصه دیو و پری دارد

دیگر نمی خندد...نمی رقصد...نمی خواند

بر شانه موی بسته خاکستری دارد

#

وقتی زنت زیباست با او مهربانتر باش

چون یک زن زیبا دل نازک تری دارد

 

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو


آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو


پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

 

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

 

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

 

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم

شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

 

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

 

هر چند "امین" بسته ی دنیا نیم اما

دلبسته ی یاران خراسانی خویشم


امام خامنه ای

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
 
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

حامد عسکری

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

انگار پای عقربه ها لنگ می شود

 

تکراریند پنجره ها و ستاره ها

خورشید بی درخشش و گُل، سنگ می شود

 

پیغام آشنا که ندارند بلبلان

هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

 

احساس می کنی که زمین بی قواره است

انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود

 

باران بدون عاطفه خشکی می آورد

رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

 

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

وقتی دلت برای دلی تنگ می شود

 

نغمه مستشار نظامی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران