هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

زلفین تو تا بوی گل نوروزیست
کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست

همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست
ما را همه زو غم و جدایی روزیست

 سنایی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۹
هم قافیه با باران

ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

گر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایم

سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود

سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم

هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست

گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم

برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار

ور گل افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست

دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم

گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند

ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم

موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب

یا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده‌ایم

رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان

ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم

سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما

گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم

 

سعدی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم

از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم

هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان

در سایه این هر دو همه گلشکر آییم

خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست

شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم

زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز

ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی

ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم

خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان

درتاب در این روزن تا در نظر آییم

خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست

ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم

گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید

گفتند که این هست ولیکن اگر آییم

گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید

چون آب روان جانب او در سفر آییم

ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما

از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم

 

مولوی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

 خیام
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

 خیام
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران
بر چهرهٔ گل شبنم نوروز خوشست
در باغ و چمن روی دل افروز خوشست

از دی که گذشت هرچه گوئی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوشست

عطار
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

ما خراب خانه زاد خاندان حیدریم

سینه چاکِ سینه چاکِ دودمانِ حیدریم


خاک راهِ خاک راهِ دوستان حیدریم

مستمند مستمند آستان حیدریم


با تولای خدا رویان شرافت یافتیم

خوار بودیم و علی گویان شرافت یافتیم


سائل لطفیم و مسکین عطایای علی

در سر شوریده ما شور و غوغای علی


دستهامان دائما گرم تمنای علی

دیده ای داریم مشتاق تماشای علی


نام ما را در کتاب فاطمه آورده اند

ناله های مستجاب فاطمه آورده اند


سال نو آمد ولیکن سوگوار مادریم

جامه نیلی ، دل پریشان ، داغدار مادریم


اول هرسال بالای مزار مادریم

بینوای فاطمیه بیقرار مادریم


فاطمیه چیست ایام امیر المومنین

موسم اعجاز با نام امیر المومنین


جان علی جانان علی ایمان علی قرآن علی

والی والا علی مولا علی سلطان علی


همدم طفل یتیم و فاتح میدان علی

صورت خندان علی و دیده گریان علی


وه چه حالی میدهد ذکر علی در این بهار

لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار


هرچه داریم از کرامات دعای فاطمه است

هر که می گوید علی مست صدای فاطمه است


عشرت امسال ما بزم عزای فاطمه است

گردش روز و شب ما ... در هوای فاطمه است


گریه برداغ مصیبتهای زهرا واجب است

احترام جده‌ی سادات بر ما واجب است


مردم دنیا عموما با خوشیها سرخوشند

عده ای با خنده های شور افزا سرخوشند


عده ای با دیدن یار دل آرا سرخوشند

عاشقان اما به شور عشق مولا سرخوشند


عشق مولایی که با شد کل دین فاطمه

سفره می چینم ولی با هفت سین فاطمه


سفره های هفت سین فاطمیون دیدنی است

در کنار سفره چشمان پر از خون دیدنی است


در هوای کوی سیلی حال مجنون دیدنی است

جای سبزه پای سفره یاس گلگون دیدنی است


سفره امسال ما را فاطمه انداخته

از خراب آباد دلها فاطمیه ساخته


سینه ای زخمی، سری زخمی ، صدای سوخته

ساق پای خسته و دست دعای سوخته


سوره آتش گرفته آیه های سوخته

سوز ناله ساز رفتن ، ربنای سوخته


سین اصلیِ سر این سفره باشد سوختن

آتش عشق امیر عشق را افروختن

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

آغوش تو که باشد...

خواب دیگر بهانه ای برای خستگی نیست...!

و تپش های قلبت میشود لالایی کودکانه ام...

کنارم بمان...

میخواهم..

صبح چشمانم

در نگاه تو...بیدار شود..!!

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

در انتظار توام 

در چنان هوایی بیا 

که گریز از تو ممکن نباشد 

تو 

تمام تنهایی‌هایم را 

از من گرفته‌ای 

خیابان‌ها 

بی حضور تو 

راه‌های آشکار 

جهنم‌اند 


شمس لنگرودی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

گویا دلم در نیمکره دیگری ست!


اینجا بهار است؛


اما در دل خــزان ...

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

دلخوشم با نظم ِ گیسویت ، پریشانی چرا ؟!

من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!


آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت تو ام

ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟


گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری

آه!... عادت کرده ای من را برنجانی چرا ؟


بی تو هی دور و برم ساز مخالف می زنند

مثل هر روزت ، قناری جان ! نمی خوانی چرا؟


با وجود سرگرانی های مردم می زنی،

بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟


جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک

در دل شومینه میخواهی بسوزانی چرا ؟


آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،

مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!


در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی

تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم

خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،

کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش

حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام

که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

 

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

مثلا منتظر عید و بهارم الکی 

مثلا کنج دلم غصه ندارم الکی 


به خودم میرسم و فکر غزلهای نوام 

مثلا خوب شده زخم سه تارم الکی 


به دلم زردیِ پاییز نشد زخم تری ! 

مثلا سرخیِ گُلهای انارم الکی 


منو تشویش محال است محال است محال !!! 

مثلا غرق خوشی ! اوجِ قرارم الکی ...


دلم از ماندنِ یک جا به ستوه آمده است 

مثلا عشق سفر توی قطارم الکی


به سرم میزند این بیت کمی گریه کنم

مثلا ابر بهارم که ببارم الکی


محسن حمزه

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!

پیرایه یغمایی
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

دوستت دارم..چرایش پای تو،

ممکنش کردم،محالش پای تو


میگریزی از من و احساس من

دل شکستن هم ،گناهش پای تو


آمدی آتش زدی بر جان من

درد بی درمان گرفتن هم،دوایش پای تو


من اسیرم در میان آن دو چشم

قفل زندان را شکستن هم،سزایش پای تو


سوختم،آتش گرفتم زین سبب

آب بر آتش نهادن هم جزایش پای تو


پای رفتن هم ندارم من،از کوی دلت

پا نهادن بر دل مست و خرابم پای تو....

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی ؟

چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی

تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی ؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی ؟

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟

به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی ؟

ابتهاج

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

حافظ
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
سهم خود را از خوشی ها بیش و کم برداشتم
چند روزی در کنار تو قدم برداشتم

سالها روی زمینی که برای من نبود
کاشتم با شادی اما کوهِ غم برداشتم

در رکوعم، مکث بیش از حد،ریاکاری نبود
زیر آوار جدایی تو "خم" برداشتم

مدتی در نقش قربانی خودت را جا زدی
من فداکارانه نقش متهم برداشتم

دل بریدم، معجزاتت هم مسلمانم نکرد
کافری بودم که در قلبم پیمبر داشتم 

سیّد ایمان زعفرانچی
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران