هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

گفتی "خداحافظ"

و حتی بند کفش‌هایت را نبسته، رفتی

خنده‌ام گرفت

تو و رفتن؟!

وقتی دروغ در ذاتت نباشد

دستت هم رو می‌شود.


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

نمیسوزد کسی پای نفس هایم بجز سیگار

همان که راحتم کرده زمان غصه بسیار

تهوع آور است این زندگی هر شب وهر روزش

شبیه دیدن یک فیلم خوب اما پر از تکرار

در این دنیای رنگارنگ حتی یک نفر را هم

نمیابم،برای قلب من باشد امانت دار

شکستم بی صدا در خود به جایی برنخورد اصلا

بیا یک لحظه غم دست از دل بیچاره ام بردار

پریدن های ممتد هر شب از کابوس تکراری

که من هستم زیر پای خالی و طناب دار

و سرگردانی یک روح خسته در وجود من

که جان داده به جسمی خسته تر نیز از سر اجبار

شب و کنج اتاق و دفتر شعر و کمی گریه

وهی گریه هی گریه،امان از بغض لا کردار

به زیر سلطه تنهایی ام رفتم که مدت هاست

ضعیفم می کند هر ثانیه این غول استعمار

خدایا سیرم از دنیای آدم های بی احساس

بیا پایان بده لطفا به این عمر فلاکت بار


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

دوست دارم 

سه‌شنبه آخر اسفند

از زیر کرسی تنهایی‌ام

نبودنت را بکشم بیرون

بیندازم کف اتاق

شعر بپاشم روش

کبریت بزنم 

و از آتش یک سال انتظار بپرم


سیدمحمد مرکبیان 

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

چقدر مثل خودت نیستی و بد شده‌ای

کسی که باورم اصلا نمی‌شود شده‌ای


قرار بود که مقصد شوی نه جاده، چه شد

که بین آمد و شدها فقط لگد شده‌ای؟


درون آینه مردی غریبه می‌خندد

به تو که از خودت این طور ساده رد شده‌ای


کدام آینه؟این قاب عکس ترحیم است

نگاه کن به خودت، کاملا جسد شده‌ای


شبیه ابرِ سیاهِ غروبِ دلتنگی

که درد می‌کشد و گریه می‌کند شده ای


۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

یک شیرم و اهلی شده دست غزالم

سلطان زمین خورده بی جاه و جلالم

.

مانند عقابی که شده صید قناری

رسوا شده ام، ریخته کل پر و بالم

.

مجهول ترین مساله حل نشده ام

 یک فرضیه با قاعده ای پوچ و محالم

.

اسطوره تنهایی دنیایم و حالا

در صدر؛غم انگیزترین قصه سالم

.

خواهان من انگار کسی نیست،شبیه

 یک سیب همیشه به سر شاخه و کالم

.

 خسته شده ام از خودم و خسته تر از من

روح پر دردیست که گردیده وبالم 

.

هر بار تفال زدم از بخت سیاهم

"داد از غم تنهاییِ" حافظ شده فالم

.

سخت است اگر شرح دهم حال دلم را

"رخساره خبر میدهد" از تلخیِ حالم

.

یک شاعر بی نام و نشانم که به اجبار

ساکن شده ام در دل دنیای خیالم


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

تیز دَوَم، تیز دَوَم تا به سواران برسم 

نیست شوم، نیست شوم تا بر جانان برسم


خوش شده ام، خوش شده ام پاره ی آتش شده ام 

خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم


خاک شوم، خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم 

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم


چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم 

ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان برسم


چرخ بود جای شرف، خاک بود جای تلف 

باز رهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم 


عالم این خاک و هوا گوهر کفرست و فنا 

در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم 


آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد

شد رخ من سکه ی زر تا که به میزان برسم


رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم


هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم


مولانا

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

در آسمان غزل عاشقانه بال زدم

به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم


در انزوای خودم با تو عالمی دارم

به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم


کتاب حافظم از دست من کلافه شده ست

چقدر آمدنت را چقدر فال زدم


غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست

همان شبی که برایش تو را مثال زدم


غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد

چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم


به قدر یک مژه بر هم زدن تو را دیدم

تمام حرف دلم را در این مجال زدم...



سید حمید رضا برقعی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر

پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر


قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست

می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر


صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست

حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر


راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت

هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر


ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس

ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر


عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم

عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر


خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی

زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر


حیف باید شاعری خوش نام بود در بهشت

مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر


سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را

هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...


 محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

می‌دانم

چشم‌ها را می‌توان خواند

می‌توان فهمید

اما

 قلب که نم پس نمی‌دهد

لعنت به توکه

قلب مرا نیز می‌خوانی


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها


داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها


دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها


دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها


دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها


خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است بـــرای مریضها


چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها 


حامد عسگری

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
هم قافیه با باران
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفان ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وان گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

حسین منزوی
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

غنچه باشی کودکانت برکنند

دانه باشی مرغکانت برچنند

غنچه پنهان کن گیاه بام شو

دانه پنهان کن به کلی دام شو

هر که او داد حسن خود را در مزاد

صد قضای بد سوی او روی نهاد

چشمها و خشمها ورشکها

برسرش ریزد چو آب از مشکها

دشمنان اورا زغیرت می درند 

دوستان هم روزگارش می برند

در پناه لطف حق باید گریخت

کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

گر پناهی یابی آنگاه چون پناه

آب وآتش مر تورا گردند سپاه

نوح وموسی را نه دریا یارشد؟

نه بر اعداشان به کین قهارشد؟

آتش ابرهیم را نی قلعه بود؟ 

کز نهاد نمرود برآورد دود

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟

دشمنانش را به خصم سنگ راند؟

گفت ای یحیی بیا در من گریز

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

یک دو پندش داد طوطی بی نفاق

بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو

مرمرا اکنون نمودی را نو



مولانا

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم،

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؛


کاش میشد که شما نیز خبر دار شوید،

لحظه ای از من و از درد کهنسال دلم؛ 


از سرم آب گذشتست مهم نیست اگر،

غم دنیای شما نیز شود مال دلم؛


آه یک عالمه حرف است که باید بزنم،

ولی انگار زبانم شده پامال دلم؛


مردم شهر خدا حافظتان من رفتم،

کسی از کو چه ی غم آمده دنبال دلم...


نجمه زارع

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۵
هم قافیه با باران

در این باران پاییزی

و منظره‌ی برگ‌فرشِ زرد خیابان

قدم‌زنان‌ام...

و دست‌های تو را 

کم دارم فقط


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

هی جلو رفتن عقب را سرزنش کردن خطاست

در میان راه یک دفعه جهش کردن خطاست

بیخودی هی یاد باد آن روزگاران یاد باد ...

یاد اصلاحات و منع گسترش کردن خطاست

هی هزار و سیصد و هفتاد و شش گفتن بد است

هی هزار و سیصد و هفتاد و شش کردن خطاست

جای خود را لو نده با یک اِهِم ... آرام باش

در فضای بسته ایجاد تنش کردن خطاست

یادمان باشد که بعد از لرزه ها، پس لرزه ها

یاد هر چیزی که باشد مرتعش کردن خطاست

جان خود را بی خودی تا گوسفند و گاو هست

در قدم گاه خدایان پیشکش کردن خطاست

دزد وقتی در اتاق خواب گیر افتاده است

هم هل اش دادن خطا و هم هل اش کردن خطاست

کش بیا و کش برو، اما زیادی کش نده

بیخود و بیجا سر کش کشمکش کردن خطاست

هر که هر چه می کشد در کشور ما از کش است

بیش از اندازه تمرکز روی کش کردن خطاست

یک نفر می گفت در هر حال تا انگشت هست

خلق را ارشاد با مشتی فلش کردن خطاست

میکند جای گلوله چشم ها را هیز تر

سینه ی دیوار ها را آبکش کردن خطاست!

قبل از این هم این طریق گفتگو کردن نبود

بعد از این هم گفتگو با این روش کردن خطاست

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار

من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار


می توانستم فراموشت کنم اما نشد!

زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار


مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد

بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار


خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم

لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار


من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو

جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!


فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن

کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار


جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند

جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار


پوریا شیرانی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

حوا، بهشت، پرده ی اول: درخت سیب

آدم نشسته در وسط صحنه، بی شکیب


پروانه ای شبیه غزل از نگاه او

پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب


نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟

نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟


من می شوم قسم به خدا عاشق شما

در صحنه های بعدی این قصه عنقریب


حوا، بهشت، پرده ی دوم: صدای باد

شیطان پرید در وسط صحنه، نانجیب


شیطان!؟ ولی اجازه ی بازی ندارد او

آدم به خشم بر سر آن فتنه زد نهیب


لبخند عشق بر لب حوا جوانه زد

نام تو چیست؟ دلشده ی عاشق و غریب


من آدمم که سیب تو را چیدم از بهشت

حاشا نمیکنم که شدم عاشقت عجیب


عاشق شدن چه کار قشنگی است، خوب من

خال لب تو کرده مرا شاعر و ادیب


حوا کشید روی دلش عکس سیب سرخ

آدم نوشت نام خودش را به روی سیب


پایان قصه آدم و حوا یکی شدند

باغ بهشت، پرده آخر: درخت سیب


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

خدا می‌داند و تهران

که این روزها

بیش از آنکه

فکرش را کنی

دچار روزمرگی‌ام

سخت



مسعود انصاری
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

بویِ عطرِ به بالش جامانده

گاهی

آنقدر خرابت می‌کند

که ویرانی‌های جنگ‌ جهانی


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران