هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

در دو چشم من نشین ای آن که از من من‌تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری

اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن‌تری

تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن‌تری

وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهن‌تری

چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن‌تری

زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن‌تری

زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن‌تری


مولوی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران
عیب از ما است، اگر دوست ز ما مستور است
دیده بگشای که بینی همه عالم طور است

لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است

یا رب، این پرده پندار که در دیده ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور است

کاش در حلقه رندان خبری بود ز دوست
سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است

وای اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی
فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است

چه کنم تا به سر کوی توام راه دهند؟
کاین سفر توشه همی‏خواهد و این ره دور است

وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی است
مدعی در طلبش بوالهوس و مغرور است

لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است

وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم
به همه کون و مکان مدحت او مسطور است

امام خمینی (ره)
۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
 
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
 
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
 
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

مهدی فرجی

۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

ای شب روان را مشعله ای بی دلان را سلسله
ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من هم احمد مختار من

هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من


مولوی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای که شاعر تر از رابعه ی بکتاشی
وشبیهند غزل های تو و نقاشی

عشق از روز ازل با نفس گرم تو شد
ید بیضاگری معجزه هایش ناشی

برسر بام تو کز کرده کبوتر جلدی
حتم دارم که به فکر پروبالش باشی

بارها دیده ام این را که چه با طنازی
بر سر رهگذران عطر غزل می پاشی

گل بابونه که از دور به من می خندی
و فربینده تر از مزرعه ی خشخاشی

کمی آهسته نوازش بکن احساس مرا
تا که با قلقلکت زخم مرا نخراشی


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

حافظ

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران
بالاترین حدازجدایی بین_ما ایجاد کردی 
ای یار دیدی دشمنان را با جدایی شاد کردی

صدبارگفتم باش پیشم گفت مشتاقان فراوان
 رفتی ولی با رفتننت اندوه را فریاد کردی

صندوق پر از بودنت مجلس نشینان درتنت
یک شهررا با بودنت بی رای کس آباد کردی

مسند نشین بر صندلی دم میزنی از همدلی
با طرح خود آیا قناری از قفس آزادکردی؟

با رای چون امثال من رفتی کجا تا ناکجا
حالا که  رفتی ناکجا آیا مراهم  یاد کردی

در ضرب وتفریقت مبادا دوستانت کم بیایند
خود را بری ازدشمنان درراه استبداد کردی؟

گفتی چنان گفتی چنین گفتی چرامردم ندارند؟
همرنگ مردم  گاه  گاهی مثل مردم داد کردی

رفتی نشستی روی کرسی جای خوبی  بود  آنجا
 بالاترین حداز  جدایی بین_ما ایجاد کردی

بهروز جوانمرد
۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

#سعدی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
 
سعدی
۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

مولوی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران
عشرت خوش‌ست و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست

عیش‌ست بر کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن‌بوی خوشترست

خواب از خمار باده نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترست

روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست

آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست

گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشترست

آب از نسیم باد زره روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره موی خوشترست

گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست

سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

سعدی
۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۵۵
هم قافیه با باران

ﺷﻌﺮ ﭼﮑﯿﺪﻩﯼ ﻧﺎﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺷﻌﺮ ﺍﺭﺍﺑﻪﻫﺎﯼ ﻣﺴﺖ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺧﯿﺰﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ
ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﺪ
ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ
ﺷﻌﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﯼ
ﺷﻌﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻬﺪ ﺷﺮﺍﺏ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯽ
ﺷﻌﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ
ﺷﻌﺮ ﮐﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺁﺭﺍﯾﻪ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﺩ
ﺷﻌﺮ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻤﯽﭘﻮﺷﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺧﻨﺪﺩ
ﺩﺭ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺗﻮ
ﺍﻭﺝ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ
ﺳﺮﺭﯾﺰ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺗﺮﺍﻭﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ...
 
عباس معروفی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آن چون‌آنم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه‌ی تو، امّا من
شانه‌ام ریخته بر موی پریشان خودم!

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می‌روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی‌هات
من، گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم

یاسر قنبرلو
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران
تازگی ها وزن شعرم روی اسلوبی که نیست
واژه هایم گم شده در شعر مکتوبی که نیست

فارغ از انواع درد و لحظه های پر تنش
حاجتم افتاده بر لیوان مشروبی که نیست


از خدا خواهم همین فردا وزان گردد نسیم
تا که بردارد حجاب از روی محجوبی که نیست

برگ برگ دفترم یکباره پاییزی شده
در تمام فصل شعرم بیت مرغوبی که نیست

دیگر از بانوی شعرم شکوه کمتر می کنم
جان و دل را کرده ام تقدیم آن خوبی که نیست

یوسف مصری که عشق آشیان دارد هنوز
می فرستد پیرهن را سوی یعقوبی که نیست

ای عسل از وضع فعلی پر توقع گشته ام
انتظارم می رود از وضع مطلوبی که نیست

علی قیصری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر

یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر

ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر

کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر

به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بی‌پایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر

همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر

چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر

شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر

نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غم‌خواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر

عراقی، چون نه‌ای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر

عراقی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل‌ست
هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصل‌ست

یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دل‌ست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبل‌ست

آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابل‌ست

پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی
باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطل‌ست

زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتل‌ست
چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجل‌ست

من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گل‌ست

باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقل‌ست

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافل‌ست

ساربان آهسته ران کآرام جان در محمل‌ست
چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دل‌ست

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل‌ست

سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکل‌ست

سعدی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران
با شمایم ای شمایان بشکه ی دشداشه پوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون می ایستید
 
ای شما لات و هبل های ابوسفیان تراش
سال ها در خانه ی امن الهی زیستید

ننگ بر نیرنگتان با ماست روی جنگتان
ما که می دانیم اینک در هراس از چیستید

سید ما  آفتابی از تبار مصطفاست
ای شیوخ شب زده! از دودمان کیستید؟

نفتتان روزی به پایان می رسد آل سقوط!
بی گمان امروز اگر هستید فردا نیستید

محمدجواد شرافت
۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران
خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

مولوی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

سعدی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران
دوستى، فصل قشنگیست پر از لاله سرخ
دوستى، جمع شعور من و توست

دوستى، رنگ قشنگیست چون رنگ خدا
دوستى، حس عجیبیست میان من و تو

دوستى ،درس بهم تافتن عاطفه هاست
دوستى، رج به رج حذف همه فاصله هاست

دوستى، لمس سر انگشت وفاست
دوستى ،یافتن راه ، تا عرش خداست

دوستى، داشتن جمع وجود من و دوست
دوستى، خواستن وداشتن قلب نکوست

دوستى ،رحمت یارست، چو باران جاریست
دوستى، نذر و دعا بهر کسیست

دوستى، جرعه اى از جام تجلى الست
دوستى، سر در میخانه صاحب کرمست

 علی ثابت
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران