هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

یا به چشم خیس من تغییر پیدا کرده ای
یا شبیه خواب خوش تعبیر پیدا کرده ای

از کنارم بی تفاوت رد شدی انگار که
صاحب مس بودی و اکسیر پیدا کرده ای

نیمه ی گمگشته ات شاید صدایت می زند
یا که از پژواک او تطهیر پیدا کرده ای

مثل یک برگ سفید از دفتر نقاشیت
عاقبت با دلخوشی تصویر پیداکرده ای

با (ک) ای که وصل می کردم به گل از فرط عشق
فکر کردی پیش من تصغیر پیدا کرده ای

در غروب برگ ریزی پای بیدی بیقرار
عاشقی دلخسته و دلگیر پیدا کرده ای

هرکجا رفتی غزل پشت وپناهت ماه من
در دل آیینه ام تکثیر پیدا کرده ای


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

 دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم

اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم

چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم

به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی دل در این پستم

زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم های خیالش را به آسیب دو لب خستم

بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

مولوی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را


سعدی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی

گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی
گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی

گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم
گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی

ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را
هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی

در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد
شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی

گر چشم تو ببیند نوری که دیده چشمم
هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی

از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی
دریا و ماسوی الله جمله سراب بینی


شاه نعمت الله ولی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

می شود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی
دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهی

وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی

در طلب کوش و مده دامن امید زدست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی


اقبال لاهوری

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند


حافظ

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها، که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول همسفری تا همیشه ام دادی؟
قرار خویش منه زیر پا، که می میرم

به خاک پاى تو سر مى نهم، دریغ مکن
زچشم هاى من این توتیا، که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من
به سوی برکه ى آخر شنا، که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توأم
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا، که می میرم

ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم …

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد

بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد

عراقی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران
در هجر تو عمریست مرا موی سپید است
گویند که پایان سیه روز امید است

ای کاش که این قاعده را غم بپذیرد
دیریست که دل تشنه ی یک لحظه نوید است

قلبی که تپیده ست به دیدار تو هر دم
قفلی ست که در حسرت یک لحظه کلید است

آن سرو که در باغ به صد عشوه خرامید
در دام خزان مانده و بازیچه ی بید است

خم گشته مرا قامت و گویند به طعنه
این نخل نشسته به لب جوی رشید است

هرگز نشناسند مرا کهنه رفیقان
گویند که این چهره ی غم دیده جدید است

یک روز اگر آتش این سینه بخوابد
رقصان شوم آنروز مرا عید سعید است

دیشب زده ام فال به فنجان شکسته
با کینه نوشته است که دیدار بعید است

هر شب به هوای تو قدم می زند این ماه
بر خاک رخ کوچه که با نام شهید است

مرتضی برخورداری
۱ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۲
هم قافیه با باران

عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشکل است این عشق و آسان نیزهم

جان  فدا باید به این دلدادگی
دل که دادی میرود جان نیز هم

 دامن از خار تعلق باز چین       
باز گردد گل به دامان نیزهم

در نمازم قبله،گاهی پشت و روست 
کافر عشقم،مسلمان نیزهم

 عشق گفت از کفر و دین خواهی کدام
گفتمش این خواهم و آن نیز هم

بی سروسامان شوی در پای عشق
تا سرت بخشند و سامان نیز هم

 ساقی ما چون می اندر خمره پخت
میدهد جامی به خامان نیز هم

شهریارا،شبچراغی یافتی
چشم و دلها کُن چراغان نیز هم...

شهریار

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۲
هم قافیه با باران

چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می ‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌ شوی
 
شکل «عبدالله»ی و تسکین داغش می‌ شوی
می رسی از راه و پایان فراقش می ‌شوی
 
غصه ‌اش را محو در چشم سیاهت می کند
خوش بحال «آمنه» وقتی نگاهت می کند
 
با «حلیمه» می ‌روی، تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
 
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌ کنی
دایه ها را هم ز مادر مهربان تر می‌ کنی
 
دید نورت را که در مهتاب بی حد می‌ شود
آسمانِ خانه‌ اش پر رفت و آمد می‌ شود
 
مست از آیین ابراهیم هم رد می شود
با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد می شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌ هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد، «ابوالقاسم» رسید
 
یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
 
ناز ِلبخندت قرار از سینه‌ ی یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت
 
بی ‌قرارت شد «خدیجه» قلب او بی‌ طاقت است
تاجر خوش ذوق فهمیده‌ ست: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
 
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
بوسه تا بر گونه‌ ات اُم ابیها می ‌زند
روح تو در چشمهایش دل به دریا می‌ زند
 
دل به دریا می‌ زنی ای نوح کشتیبان ما
تا هوای این دو دریا می‌ بری توفان ما
 
ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسینی» چنین می ‌خواست «او ادنی» شدن
 
خوشتر از داوود می‌ خوانی، زبور آورده‌ ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ ای؟
 
جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ ای
کعبه و بطحا و بتها را به شور آورده‌ ای
 
گوشه چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند
اخم کن تا برج‌ های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ ها
 
«ما عرفناک»ت زده آتش در این تمثیل‌ ها
بُرده ‌ای یاسین! دل از تورات‌ ها، انجیل‌ ها
 
بی عصا مانده‌ست، طاها!دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌ رسد
منجی دلهای پُر، دستان خالی می‌ رسد
 
گفته بودی «میم» و «حاء» و «میم» و «دال»ی می ‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌ رسد
 
خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران
از زلف پریشان تو دارم گله چندان
از زلف پریشان تو از زلف پریشان

زلفت گره انداخته در کار دلم سخت
ای دوست مرا از سر خود وا مکن آسان

پنهان نکند راز مرا پرده‌ی اشکم
عمری‌ست که دل باخته‌ام، از تو چه پنهان

از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت
حیرانم و حیرانم و حیرانم و حیران

یک شهر شود در پی‌ات آواره‌ی صحرا
کافی‌ست که من سر بگذارم به بیابان

هر لاله گرفته‌ست قنوت آمدنت را
این خاک ندیده‌ست به خود بعد تو باران

بازآی که در مقدم تو جان بفشانم
من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان

یوسف رحیمی
۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران
رنگ چشمان و طعم لب‌هایت هر کدامش عسل‌تر از عسل است
تنت الهام‌بخش شعر سپید، قامتت طرح کامل غزل است

بعد یک عمر خونِ دل خوردن تازه دستان‌مان رسیده به هم
این همان ایستگاهِ آخرِ ماست، خانه‌ی امنِ من همین بغل است

خیره بر چشم‌های بسته‌ی تو به غزل فکر می‌کنم هر شب
صبح از راه می‌رسد کم‌کم، زنگ ساعت خروس بی‌محل است

سرنوشت است یا تصادف یا هر چه ... یک روز عاشق تو شدم
یا به تعبیر من تصادف بود یا به قول تو عشق از ازل است

عشق ما را کشید در بند و رفت جای کلاه سر آورد
قصه‌ای پخته بود و خام شدیم، آخر کار این دَغا، دغل است

نوبت هر کدام‌مان که شود به سرانگشت عشق می‌سوزیم
کار این آسیاب نوبتی است، زندگی بازی اتل متل است

بهمن صباغ زاده
۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟
ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از کوچه‌ ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد

آن‌ روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را
گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد

باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

گفتی : نتوان‌ ماند از این‌ بیش ، یزیدی‌ است‌
هر کس‌ که‌ در این‌ معرکه‌ سر داشته‌ باشد

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

کوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌
آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ بنوشد، بمکد، شیره ی‌ خورشید
کوهی‌ که‌ ستاره، که‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ کوه‌ که‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

کوهی‌ که‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
کوهی‌ که‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ عبا باشدش‌ از شعشعه ی نور
عمامه‌ای‌ از ابر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

این‌ تاک‌ که‌ با خون‌ شهیدان‌ شده‌ سیراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه ی این‌ شاخه ی‌ سرشار
بیگانه‌ ثمر چیده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
این‌ نیست‌ بلایی‌ که‌ سپر داشته‌ باشد

رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِسیر و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد

اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد

برگرد ، سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران

حتی اگر نباشی ، دنیا ادامه دارد!
دردا که درد امروز فردا ادامه دارد
 
بعد از تو خاطراتت ماندند تا بدانم
گیرم به شکل کابوس رویا ادامه دارد
 
افسانه چون خود عشق پایان نمی پذیرد
حتی در این تغزل نیما ادامه دارد
 
صدها جمال هر روز چین میخورند اما
تا جذبه ی جنون هست لیلا ادامه دارد
 
سر در هوایی موج او را به صخره کوبید
اما بدون او هم دریا ادامه دارد
 
عشق است و راه دورش راهی که در دل ما
جایی اگر نباشد بی جا ادامه دارد


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

برگی شده افتاده ام از شاخه به کویی
چون باد مرا می بَری امّا به چه سویی ؟

این چیست که جذبش شده ام موی تو؟ هرگز !
دلبستگی آن نیست که بسته ست به مویی !

ای غنچه که در عمق دلم ریشه دواندی
عشقی و عجب نیست که از سنگ برویی !

من با تو چه باید بکنم عشق گریزان
با صید چه باید بکند ببرِ پتویی ...

 میخواهی ام اما به چه عنوان؟ به چه منطق؟
میخواهم ات اما به چه قیمت؟ به چه رویی؟

من بغضِ تو هستم چه بباری چه نباری
من راز تو هستم چه بگویی چه نگویی ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۳۹
هم قافیه با باران

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست

کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست

اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است
شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است
توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست

همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام
عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست

باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش
خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست


فاضل نظری

۲ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟
به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من؟

به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟
به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من؟

چو خدنگ غمزهٔ او دل و جان و سینه خورده
پس ازین دگر چه بازم به سر خدنگ او من؟

ز غمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم
نچشیده طعم شکر ز دهان تنگ او من

دل و دین به باد دادم به امید آنکه یابم
خبری ز بوی زلفش، اثری ز رنگ او من

چو نهنگ بحر عشقش دو جهان بدم فرو برد
به چه حیله جان برآرم ز دم نهنگ او من؟

لب او چو شکر آمد، غم عشق او شرنگی
بخورم به بوی لعلش، چو شکر شرنگ او من

به عتاب گفت: عراقی، سر صلح تو ندارم
همه عمر صلح کردم به عتاب و جنگ او من


عراقی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

من دلم خواست که نازت بِخرَم، حرفی هست؟!
تا شوی رونقِ شام وُ سَحرَم، حرفی هست؟!

نذرِ دل بود غرورم کفِ پایت اُفتد
پرده‌یِ صبر به پیشت بِدَرَم، حرفی هست؟!

از بخارایِ دلم سینه ‌کِشان می‌آیم
بر سمرقندِ لبت، جان سِپُرَم، حرفی هست؟!

من دلم‌خواست تو را لیلی وُ شیرین سازم
خود که مجنون‌تر وُ فرهادترم، حرفی هست؟!

آنچنان در بغلت محو شَوم، گُم گردم
تا نیابد کسی از من اثرم، حرفی هست؟!

من دلم‌خواست که عاشق بِشوم، دَندَم نرم!
آبرو از دلِ شیدا بِبرَم، حرفی هست؟!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران