هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

(بی تو مهتاب شبی) کوچه ما آه کشید
روی دیواره ی دل عکس تو را ماه کشید

شانه بر شانه ی تو برد مراسمت غزل
کوچه تا آخر شب در غزلم آه کشید

کوچه چون سنگ صبور دل نا سور من است
ماه من ناز تورا در دل این چاه کشید

قصه ی مهر و وفا گفتم وگفتی که نگو
دست تقدیر مرا تا تو به اکراه کشید

دور از زخم خزان باد گل بانمکم
رفت و کبریت در انبار پرازکاه کشید

خاطرم بارورازعشق سترون شده است
بی سبب نیست تورا این همه دلخواه کشید

محمد علی ساکی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶
هم قافیه با باران

به آتش می کشد چشمان تو اندوه شاعر را
گوارا می کند تلخی اشعار معاصر را

تو در راهی و بازار قلم زن ها به جوش آمد
به رقص آورده پایت، دست استادان ماهر را

چه تمهیدی ست با خال لبت وقتی که می بینم
میان برکه ی زیبائیت مرغ مهاجر را

چه ترکیب شگفتی خلق کرده دست آن نقاش
که آورده است در این چهره گلچین مناظر را

بیا لب باز کن از پنجره، این بار دعوت کن
به گردش در میان گیسویت باد مسافر را

نوازش های گرمت را بر این یخ بسته انشا کن
دوباره غرق گل کن دفتری آزرده خاطر را

 


علی قربان نژاد

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

کاش ای دوست ، کمی آه مرا ، درک کنی

علت لاغری ماه مرا ، درک کنی

عمر من قاصدکی و غم تو طوفانی

کاش این قصّه کوتاه مرا ، درک کنی

کوچه ای نیست در این عشق، به غیر از بن بست

باید این ماندن در راه مرا درک کنی

هر که بشنید غمم ، راه نصیحت طی کرد

کاشکی ، صحبت با چاه مرا ، درک کنی

یکنفس جای دلم ، این دل خود را بگذار

شاید این گریه ناگاه مرا ، درک کنی

من به جز فرصت دیدار ، نخواهم به خدا

کاش این حسرت جانکاه مرا ...


علی اصغر شیرخانی
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

اربابِ من هر روز و شب، من را تماشا میکند
با پستی ام با زشتی ام، دائم مدارا میکند

این جامِ تلخِ زندگی چون زهر کرده کامِ من
گر پرده بگشاید ز رُخ آن را گوارا میکند

آه می کشد هر دم ز دل چون بنگرد این توشه ام
آخر مرا در دیده اش این توشه رسوا میکند

خواهد اگر نفرین کند کون و مکان پاشد زِ هم
اما ز نفرین و بلا همواره پروا میکند

من غرقِ در موج گناه او غرقِ در ذاتِ خدا
اما گناهانِ مرا یکباره حاشا میکند

گفتم به دل آزاده شو دیگر ندارم تابِ غم
اما ز إقبالِ بدم امروز و فردا میکند

گر خواجه آید از سفر عالم گلستان میشود
این باغِ زرد و مرده را از دم شکوفا میکند

زیباست بهر عاشقان ، دیدار مولا از وفا
چون قبرِ زهرا مادرش الساعة پیدا میکند

آقای ما وقتی رسد بیند بقیع روزِ خوشی
زیرا برای اهلِ غم گنبد محیّا میکند

زنده شود قلب بشر با هر کلامش تا ابد
چون حضرت موعودِ ما کارِ مسیحا میکند


 سیروس بداغی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی
هی بگویم بعَلیّ ٍ بعلیّ ٍ بعلی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلوها بسلام ٍ ابدی ٍ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث
خوشترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی...

کسی آن سوی حسینیّه نشسته است هنوز
همه رفتند، شب قدر تمام است؛ ولی-

باز قرآن به سرش دارد و هی می گوید
بحسین بن علی ٍ بحسین بن علی


مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۱
هم قافیه با باران

غزل این بار بمان تا به سحر در سجده
که پر از کشف و شهود است سفر در سجده

خاطراتی پر از اندوه در این سجاده ست
که شبی حک شده با دیده ی تر در سجده

شرح معراج نشینی که به پایش یک عمر
مانده جبریل امین سوخته پر در سجده

ولی افسوس از آن روز که خنجر فهمید
خاکساران نمی افتند مگر در سجده

در ازای اثر سجده به پیشانی شان
باید از خون بگذارند اثر در سجده

وای از آن لحظه که شمشیر، هراسان می رفت
تا شتابان بزند بوسه به سر در سجده

قامت افراشته را هیچ گمان می کردی
که بگریند و بگیرند به بر در سجده؟

غزل از سجده ی طولانی ماتم برخیز!
که پریده ست دگر رنگ سحر در سجده


انسیه سادات هاشمی
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۶
هم قافیه با باران
دختر سعدی بیا آیینه بندان کرده ام
این غزل را آب و جارو طاق بستان کرده ام

سهم من هستی، خیالت..شانه ات..افسانه ات
با خیالت مرغ عاشق را سخندان کرده ام

فال خود را دیده ام در قهوه ی چشم تو با
شوق تعبیرِ دل انگیزی که پنهان کرده ام  

خواب دیدم خرمنت افشان به روی صورتم
ابن سیرین را خراب موی افشان کرده ام

آه ای پیغمبر شب های این شعر و شعور
کافران را با شعار تو مسلمان کرده ام

هر چه دارم آرزو، قربانی یک تار موت 
من به هر تارت هزاران بوسه قربان کرده ام 

ضرب و تقسیم نگاهت در نگاهم این شده
این غزل هایی که با حسّ تو گریان کرده ام 

آنقدر حسّت غزل تاب است بر احساس من
در غزل هایم ببین ترسیم باران کرده ام

تو غزالی تیز چنگال و منم ببری اسیر
شک نکن آهو نگاهت را غزل خوان کرده ام

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران
ﺑﻪ ﺩﺷﺖ ﭼﺸﻢ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭ
ﻏﺰﻝ ﻏﺰﻝ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭ

ﻏﺒﺎﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺗﺎﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ
ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺯﺧﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻏﺒﺎﺭ

ﻧﻮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻦ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﻦ
ﻏﺮﯾﺐ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺷﻌﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺑﻬﺎﺭ

ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﻟﮕﺪ ﮐﻪ ﺑﺨﺖ ﺧﻔﺘﻪ ﺍﻡ
ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﺍﺯ ﺳﺒﺰﻩ ﺯﺍﺭ

ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﯼ ﻓﺮﻭﻍ ﺁﻥ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺸﯿﻦ
ﮐﻪ ﺣﺲ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ

ﻧﻪ ﺟﺮﺍﺕ ﮔﺮﯾﺰِ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺗﻮ
ﻧﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺷﮑﺎﯾﺘﯽ ﻧﻪ ﺻﺒﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ

ﻏﺰﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺭﺩﯾﻔﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻮ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ

ﻣﻘﻠّﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺧﯿﺲ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ
ﺑﻪ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ

ﻋﻠﯽ ﻧﯿﺎﮐﻮﺋﯽ ﻟﻨﮕﺮﻭﺩﯼ
۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران
آمدم تنهایی ات را  پر کنم امّا نشد
در نگاهت ذرّه ای افسوس «من» پیدا نشد

آمدم تا عشق را با چشم تو معنا کنم
جز زمستان در نگاه تیره ات معنا نشد 

وامقی ماندم میان آرزوهایم غریب
قسمت لب های سردم بوسه ی عذرا نشد

هر چه کردم عاشقم باشی بخوانی عشق را
با غزل ..با شاعری ..با قهر.. با دعوا نشد

از تو تا من آسمان تا آسمان ابری و حیف
سردی تعبیرت از «من» گرمی یک «ما» نشد

حسّ مجنون بود و لیلا گفتنش طعم جنون
خط به خط در شعر و شورم غیر تو لیلا نشد

شاعری ماندم که با هر یک غزل دیوانه تر
از دَم دیوانه اش افسانه ی عیسی نشد

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

تو رفتی و، حالا دگر شادی نمی ماند
بعد از تو یک دنیای آبادی نمی ماند

وقتی که جفت مرغ عشقی رفت و تنها شد
دیگر برایش جای آزادی نمی ماند

تو رفتی و، من بعد تو مانند یک لالم
در حنجر من جای فریادی نمی ماند

من در زمستان نبودت، سخت بیمارم
وقتی نباشی ماه مردادی نمی ماند

شیرین نباشد، کام دنیا هم پر از تلخی ست
افسانه ی شیرین و فرهادی نمی ماند

آنقدر از هر تار مویت بیت دارم که
از سعدی شیرین سخن یادی نمی ماند

بانو، عروس ماه شهریور، خداحافظ
اما بدان، بعد از تو دامادی نمی ماند

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران
گاه باید فقط آرام از آنجا بروی
بِگذاری دل و دل واپس فردا بروی

سیل اندوه بیاید همه امواج بلا
ببری قایق و تا آخر دریا بروی

بروی چَشم ببندی به خودت، خاطره هات
مرد باشی و بسوزی، تک و تنها بروی

اشک را بغض کنی رعشه بگیرد بدنت 
لب بدوزی و ولی غرق تمنّا بروی

او غزل باشد و لبریز تو هر قافیه اش
شاعرش باشی و با این همه حالا بروی

حس مجنون ببری با دل پُر پیشکش و
خالی از عاطفه ی سنگی لیلا بروی

در سکوت نفس سرد دلش، از سر درد
حسّ فریاد شوی لال و شکیبا بروی

عاشقی درد قشنگی ست ولی مجبوری
پا گُذاری به دلت آخر و رسوا بروی

علی نیاکوئی لنگرودی
۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران
مضراب بزن بر تن این ساز برقصد 
در معجزه ی پنجه ی شهناز برقصد

با زخمه بکش رعشه بر احساس نگارم
افسون بشود سر دهد آواز برقصد 

"خوش باد شب و مستی و بزمی که درآن بزم
معشوقه به پا خیزد و با ناز برقصد"

پیمانه بزن پر بکن از آتش این شور
تا زلزله بر پا بکند .. باز برقصد 

پیمانه بزن عربده با نیّت تکبیر
هر رکعت از این قافیه پرداز برقصد

یک جرعه بخوان از غزل خواجه شیراز 
تا غنچه ی افسون شده طنّاز برقصد

مطرب نفس قافیه ام سوخت کجایی
مضراب بزن بر تن این ساز برقصد 

علی نیاکوئی لنگرودی 
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

هر بار فنجون نگاهت رو
اون چشم های مثل ماهت رو
یا خنده های قاه قاهت رو
جام لبای دل بخواهت رو
سر میکشم، دیوونه تر می شم

تصمیم دارم توی آغوشت
سرگرم اندام زری پوشت
نجوا کنم عشقو درِ گوشت
شاید بشم مرد قدح نوشت
عشوه نریزکه جون به سر می شم

می رقصم و می نوشمت بانو
خط لبت کرده منو جـادو
تو با شکوهی، مثل دالاهو
آغوش داری، بغی از شب بو
بی تو بهم می ریزه افکارم

بالاتر از هر درک و ادراکی
شیرین زبونی و هوسناکی
تو خلسه آورتر ز تریاکی
با این حساب خیلی خطرناکی
لبهامو رو لبهات می ذارم

من مرد پاییزم، تو می دونی
از عشق لبریزم، تو میدونی

ای سیندرلا جان، نگاهم کن
با خنده هات خلع سلاحم کن
موتو پریشون کن، پرآهم کن
یه پادشاهِ بی سپاهم کن
آشوب من باش دختر صحرا

یه شاعر سر به هوا هستم
تو جنگل موهات دخیل بستم
من از شراب چشم تو مستم
تو آخر سر کار میدی دستم
با دیدنت طوفانی شد دریا

برای من تو مثل حوّا باش
منو بغل کن و زلیخا باش
من شهریارم، تو ثریا باش
برام بخون بانو، حمیرا باش
من به زنگ صدات حساسم

تَن تَ تَن تَن تَ تَن تَ تَن تَن تَن
تن به تن شو برقص در تن من
تن تو طعنه زد به هر چی بدن
چه خوبه تو تن تو جون دادن
من به این تن دچار وسواسم

من مرد پاییزم، پر از رازم
من با تنت قافیه می سازم

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران
می روم از سر راهت گله ای نیست که نیست
گر چه سخت است ولی مسئله ای نیست که نیست 

می روم طعنه نزن بر سر قولم به خدا
هی نگو زود برو حوصله ای نیست که نیست 

تو نباشی چه کنم واجب من رفته به باد
مستحب ها به درک نافله ای نیست که نیست 

تازه می فهمم از این خنده ی تلخم که عجب 
بین لبخند و جنون فاصله ای نیست که نیست 

بی خود از قسمت و از جور زمان هیچ نگو 
در جوابت چه بگویم بله ای نیست که نیست 

دو سه دیوان همه از سوز تو در دل دارم
خفه از دردِ دلم قابله ای نیست که نیست 

می روم از سر راهت تو فقط اخم نکن
در سرم غیر همین مشغله ای نیست که نیست 

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

مـن بـه خـود می گـویـم:

چـه کـسی بـاور کـرد

جـنگــل ِ جـان مــرا

آتـش ِ عـشق ِ تـو خـاکـستر کــرد؟


حمید مصدق

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

خرمن زلف من کجا؟ شاخه یاسمن کجا؟

قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا؟

صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من

سبزه ی عارضم کجا؟ خرّمی چمن کجا؟

لاله و من چه نسبتی؟ ساغر او ز می تهی

ساق فریب زن کجا؟ ساقی سیمتن کجا؟

غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته ام

گرمی بوسه ام کجا؟ سردی آن دهن کجا؟

نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری

در نگهم ترانه ها ٬ در نگهش سخن کجا؟

بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!

نرمی پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟

این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی

دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟

می روی و خطاست این ٬ شیوه ی نابجاست این

قهر ز من چه می کنی؟ بهر تو همچو من کجا؟


سیمین بهبهانی

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران
قلم به دست می برم تو را نشانه می کنم
چه بی بهانه ماه من تو را بهانه می کنم 

نوا شدی برای من چه دل فریب شد تنت
ببین چه عاشقانه من تو را ترانه می کنم

غزل غزل دویده ام به اعتماد بودنت
و خط به خط برای تو غزل جوانه می کنم

تویی تمام حادثه به عاشقی به گل قسم  
به حرف حرف دفتری که جاودانه می کنم

نیاز من و ناز تو همیشه مبتلای توست
نکن از آتشم گریز اگر زبانه می کنم

خلوص من به قدمت تمام شاعرانه هاست
سفر به عمق حسّ تو کبوترانه می کنم

بیا فقط ببین که من نگاه عاشقانه را
برای گریه کردنت چگونه شانه می کنم 

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۴
هم قافیه با باران
در بهمن چشمش انقلاب است دوباره
امشب شب اعدام و طناب است دوباره

از تلخی انگور نگاهی شده ام مست
حکمش به خدا حدّ شراب است دوباره

هم کاغذ و هم کهنه قلم هم دل بی تاب
آغشته ی این سوزش ناب است دوباره

آبستن یک حادثه ام امشب و پلکم
در حسرت یک جرعه ی خواب است دوباره

باران و شب و شانه ی لرزان..چه بگویم
پای دل و طوفان عذاب است دوباره

دست من و کوتاهی آن دامن پُرچین
یادآور مجهول و جواب است دوباره

تفسیر غزل بخش نگاهی گُم و کوتاه
تعبیر نفس گیر سراب است دوباره

امشب شب پرپر شدن ثانیه ها شد...
حال دل بیچاره خراب است دوباره...

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۴
هم قافیه با باران
کی ام؟ بغضی که در بطن گلو مانده..
هزاران من درونم مانده زندانی
فقط یک سایه ی جامانده ی متروک
خراب آوار قصری رو به ویرانی

ته بن بست تاریکی به راهی کور
گرفتار اگرها.. شاید و.. امّاست
غزل هایی همه با نطفه ای مسموم
که از آغازشان تدفین شان پیداست

کی ام من؟ شاعری بی سرزمین چون باد
نفس هام از نفس های تو آکنده است
تو رفتی تیرگی کابوس شد در من
منی که بی تو اینجا بی خدا مانده است

هنوز از رفتنت افسوس می بارد
خیالی را که در تابوت می گیرم
تو رفتی بی تو مردابی شدم از درد
خلیجم بی حضور موج می میرم

تو رفتی فاصله زنجیرِ داری شد
از آن شب کار من ترسیم یک گور است
تهوع دارد از هر لحظه می بارد
نفس هایم تمامش طعم کافور است

تمام قصّه بی تو رنگ تنهایی ست
غزل هایی که من را گاز می گیرد
تمام حس شاعر بودنم افسوس...
بدون تو تمامم آه! ... می میرد

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

وقتی که تو مال کسی باشی، مال کسی باشی که دیگر نیست
مثل پرنده در قفس باشی، بال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی که کارت غصه خوردن شد، در ابتدای کوچه ی تقدیر
یا در سکوت جاده های شب، قال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی سرت گرم خیالات است، وقتی دلت سرد خیال اوست
سخت است لب می بندی و هرشب، لال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی <<الف>> باشی و یکباره، دنیا جدایی را به نامت زد
حالا تمام عمر خود باید، <<دال>> کسی باشی که دیگر نیست

وقتی تو باشی و غمی تلخ و، حافظ غزل خوان غم هجران
تو باشی و تنهایی و حسرت، فال کسی باشی که دیگر نیست


وقتی که یَل باشی و رودابه پشت تو را خالی کند، دیگر
سخت است اینکه پهلوان باشی، زال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی که لیلایت رهایت کرد، دنیا به کامت نیست باید که
دیگر همیشه مست از عطر، شال کسی باشی که دیگر نیست

باید پس از این بین یک خانه، تنها کنار پنجره با اشک
شبهای تلخی را خبر دار از، حال کسی باشی که دیگر نیست

باید شبیه زنده ای بی جان، باید شبیه روحِ سرگردان
کوچه به کوچه در تمام شهر، دنبال کسی باشی که دیگر نیست

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران