هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

هر کس هر آن چه دیده اگر هر کجا تویی

یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی


در تو خدا تجلّیِ هر روزه می‌کند

آیینه تمام نمای خدا تویی


میلاد تو تولد توحید و روشنی است

ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی


چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ای

تا چشم کار می کند ای آشنا! تویی


نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار

سرچشمه ی فقاهت آلِ عبا تویی


غیر از علی نبود کسی هم‌طراز تو

غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی


تو با علی و با تو علی روح واحدید

نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟


شوق شریفِ رابطه‌های حریم وحی

روح الامینِ روشن غارِ حرا تویی


ایمان خلاصه در تو و مهر تو می‌شود

مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی


زمزم ظهورِ زمزمه‌های زلال توست

مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی


بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است،

سوگند خورده است که خیرالنّسا تویی


شوق تلاوت تو، شفا می‌دهد مرا

ای کوثرِ کثیر! حدیث کسا تویی


آن منجی بزرگ که در هر سحر به او

می‌گفت مادرم به تضرع: بیا، تویی


آن رازِ سر به مُهر که «حافظ» غریب‌وار

می گفت صبح زود به باد صبا، تویی


هنگام حشر جز تو شفاعت‌کننده نیست

تنها تویی شفیعه ی روز جزا، تویی


در خانه ی تو گوهر بعثت نهفته است

رازِ رسالت همه ی انبیا تویی


«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»

بی تو چه می‌کنند؟ تویی کیمیا، تویی


قرآن ستوده است تورا روشن و صریح

یعنی که کاشفِ همه آیه ها تویی


درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد

آه ای دوای دردِ دو عالم! دوا تویی


من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم

ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی


پهلوشکسته‌ای تو و من دل شکسته‌ام

دریابم ای کریمه! که دارالشفا تویی


ذکر زکیّه ی تو شب و روز با من است

بی‌تاب و گرم در نفس من رها تویی


کی می‌کنم نگاه به این لُعبتان کور

با من در این سراچه ی بازیچه تا تویی


پیچیده در سراسر هستی ندای تو

تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی


گفتم «تو»؟ ای بزرگ! خطای مرا ببخش

لطفت نمی‌گذاشت بگویم «شما» تویی


باری، کجاست بقعه ی قبر غریب تو؟

بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی 

اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟ 

پا از من چرا کشیدی؟ 

که پیش چشمم ره دگر رفتی! 

بیا به بالینم! که جان مسکینم 

تاب غم دگر ندارد، جز بر تو نظر ندارد 

جان بی تو ثمر ندارد 

مگر چه کردم که بی خبر رفتی؟ 

چه قصه ها که از وفا گفتی با من! 

تو بی محبتی کنون جانا یا من؟! 

تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری 

رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری 

سوز دلم را تو ندانی، آتش جانم منشانی 

با غمت در آمیزم، از بلا نپرهیزم 

پیش از آن برم بنشین، کز میانه برخیزم 

رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آواز تو باشم 

دل به تو بستم به امیدت بنشستم که غزلساز تو باشم 

چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد 

به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد 

رفتی و صبر و قرار مرا بردی! 

طاقت این دل زار مرا بردی!


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

مثل یک ابر رها پاره ای از ماه بــــه دوش

آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش

چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود

ای معمای شگفت ای شبــــح وهـــم آلـــــود

ای تــو آن آینه کز دست خدا افتاده

شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده

شبـــــح سرزده از چاک گریبان شبم

داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم

درد طاقت کش افتاده بـــه جان بدنــــم

شبح هر شب این روح پریشان که منم

تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟

چــه تــــو را می رسد از این همه خود خواهی ها

سر من گـــرم خودش بود تو نگذاشتیَش

تو به این هروله ی هر شبه وا داشتیَش

سرم از وسوسه خالی دلم از حوصله پر

اینک امــا سرم از درد دلــــم از گله پـــــر

رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود

آسمان را و زمین را اثـــری از تـــــو نبــــود

ناگهـــــان ســـرزده بــــــاز آمدی از روزن شب

خوش به حال من و این شعشعه روشن شب

خوش به حالم!؟ نه بدا بد به چنین احوالی

که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:

کـــــه تـــــــو را بــــرده ام از یاد ببینــــم ناگاه -

با همان جلوه همان سایه همان چشم سیاه

به من از فاصله یک قدمــی زل زده ای

بین خواب من و بیداری من پل زده ای

آمدی باز به خوابــــم که در آری پدرم

زندگی هر چه نیاورده بیاری به سرم

دست بردار از ایــن شاعــــر بیچــــاره برو

نه فقط امشب و فردا شب و...یکباره برو

من بمیرم برو امــــا نروی برگردی

نروی باز پشیمان بشوی برگردی

گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک

کــــه به دیدار تو معتادم از این بیشترک

ولی ای دوست برو جان من این بار برو

نروی باز نیایـــــــی نروی باز...بیـــــــــا !


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۳
هم قافیه با باران

جای آن دارد که چندی هم ، ره صحرا بگیرم

سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

مو به مو دارم سخنها نکته ها,از انجمنها

بشنو ای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران

با شما همرازم اکنون با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من در میان انجمن

گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد

یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان

با عشق خود تنها شود تنها ، بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم

عاشق این شور حال عشق بی پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم سر ز مستی برندارم

من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

من طالب وصلت نبودم 

گر سوی بامت پر گشودم 

گفتم مگر جویم تو را در خلوت دل 

دنبال دل افتاده ام منزل به منزل 

افتان و خیزان می روم صحرا به صحرا 

طوفان عشقم می کشد دریا به دریا 

کو آنکه داند مشکل من این محنت بی حاصل من 

تا کی خداوندا جدایی؟وای از منو و وای از دل من 

آن شور تو آن تاب من کو آن خلوت مهتاب من 

کو دیده بی خواب من کو آن دل بی تاب من کو؟ 

آن حالت آشفته ام کو راز به عالم گفته ام 

کو اشک چون سیلاب من آن دیده بی خواب کو؟


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

می گریم و می خندم

دیوانه چنین باید

میسوزم و میسازم

پروانه چنین باید

می کوبم  ومی رقصم

می نالم و می خوانم

در بزم جهان شور

مستانه چنین باید


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

بجز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی

خطر که هیچ وجودت تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد اثر نداشته باشی

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما

دو چشم شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته - اگر چه مثل گذشته

هوای خون و خطر آن قدٓر نداشته باشی-

ولی پلنگ پلنگ ست اگر چه خسته و تنها

اگر چه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۱
هم قافیه با باران
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است

تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است

هم تا بهار را به جهان منتشر کنند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است

تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است

ای تشنگان شهر فراموش، خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است


بر جاده‌های یخ‌زده این رد گام کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟

بوی مدینه می‌وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟

بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکان گرفته است؟

ری کربلاست یا تو حسینی، که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است؟

ری خاک مرده بود، بگو کیستی مگر؟
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است


ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوت برهان گرفته است

برهان تویی که آینه‌واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است

پیغام غیبت است که انشاد می‌کنی
در نشئه حضور که پایان گرفته است

غیبت حضور عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است

ری پایتخت عشق علی شد، چنان‌که قم
عشقی که بال بر سر ایران گرفته است

 
تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبروی توست که تهران گرفته است

بویی اگر ز نام خدا دارد این دیار
بی‌شک ز باغ فیض تو سامان گرفته است

یا سیدالکریم... نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

از تشنگان شهر فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است


امید مهدی نژاد
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

بند اول
ای لهجه ات ز نغمه ی باران فصیح تر
لبخندت از تبسم گل ها ملیح تر
بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح تر
ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح تر
با دیدن تو عشق نمکْگیر شد که دید
روی تو را ز چهره ی یوسف ملیح تر

تو حسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه ی ناب نبوتی

بند دوم
هفت آسمان و رحمت رنگین کمانی ات
ذرات خاک و مرحمت آسمانی ات
احساس شاخه ها و نسیم نوازش ات
شوق شکوفه ها، وزش مهربانی ات
تنها گل همیشه بهار جهان تویی
گل ها معطر از نفس جاودانی ات
لطف تو بوده شامل حال درخت ها
«حنانه» بهرمند شد از خطبه خوانی ات

هر آفریده ای شده مدیون جود تو
بُرده نصیبی از برکات وجود تو

بند سوم
بر چهره ی تو نقش تبسم همیشگی
در چشم های تو غم مردم همیشگی
دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه ی دل تو تلاطم همیشگی
در وسعتی که عطر سکوت تو می وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی
با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی

خورشید جاودانه ی اشراق روی توست
سرچشمه ی «مکارم الاخلاق» خوی توست

بند چهارم
تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل
تا اوج عرش در شب معراج رفته ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل
مثل حریرِ روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل
مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل

سرمست نام توست بزرگِ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان

بند پنجم
در آسمان عرش تمام ستاره ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره ها
چشم تو آینه است نه آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره ها
شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزاره ها
همواره با نسیم مسیحایی اذان
نام تو جاری است بر اوج مناره ها

گلواژه ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده ی عالم دوام تو»

 

سید محمدجواد شراف

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

یاران، مرا به خاطر عشق تو دشمنند
این دوستان، وطن! همگی دشمن منند

باور نمی‌کنم من و باور مکن تو هم
با من به جرم دوستی با تو دشمنند

من دوستم ولی همگی را به پاس تو
مَردند اگر به دشمنی من وگر زنند

شعری قصیده‌وار برایت رقم زدم
خوانده نخوانده روز و شبم طعنه می‌زنند

من لال نیستم که نگویم جوابشان
لالم ولی که شاعر این کوی و برزنند

من شرم می‌کنم که تلافی کنم وطن!
جان منند آخر و با من به یک تنند

یا رب چه رفته است که این ابرهای صاف
این‌گونه در مصافحه تاریک‌روشنند؟

نه یوسفم هر آینه نه رستمم یقین
در راه من به حیله چرا چاه می‌کَنند؟

با من طرف شدند و طرف می‌شدند کاش
با آن طرف که دشمن این مرز و میهنند

شب‌کورهای از سفر ظلمت آمده
با آن طرف که دشمن خورشید روشنند

با آن طرف که پرده ز کار وطن به مکر
سوگند خورده‌اند که شاید برافکنند

چون عنکبوت تار تنیدند گرد خویش
در آسمانِ باز به فکر پریدنند

پروانه‌ای هر آینه سر بر نمی‌کند
از پیله‌ای که دور و بر خویش می‌تنند

خرقه به خون خلق خدا شسته‌اند و باز
در بوق می‌دمند که پاکیزه‌دامنند

با آن طرف که سرو جوان کشته‌اند و راست
باز از دروغ بر سر گورش به شیونند

این اسب‌های بدقلق ِ آب ‌زیرِکاه
رامند با غریبه و با دوست، توسنند

همپای دشمنان کج‌اندیش انقلاب
در خون دوستان وطن تا به گردنند

«خرماخدای‌بندگکانی» که مست آز
دست نیاز اجنبیان را به دامنند

در گوش دشمنان همه گلبانگ عیش و نوش
در چشم دوستان همگی نیش سوزنند

با آن طرف که خیمه از این خاک پارسا
روزی شبی بیاید و‌ ای کاش برکَنند

دیدی وطن که عاقبت دوستی چه بود؟
دیدی به دشمنی همه یاران مزیّنند؟

مرغان پرگشوده‌ی طوفان، نگاه کن
آه ای وطن! چگونه زمینگیر ارزنند

شرب‌الیهودشان به همه گوش‌ها رسید
پیمان شکسته‌اند و بهل باز بشکنند

چیزی نداشتند به جز سایه‌ای سیاه
این ابرهای تیره سراسر سترونند

طبّال آسمان ِ تهی از حریر برف
باران ندیده‌اند و به خیره مطنطنند

یاران من به خیرگی از من وطن، ببین
دارند دل به دمدمه‌ی دیو می‌کَنند

دیروز شعر ناب پراکنده‌ام تو را
امروز شایعات، مرا می‌پراکنند

روزی هزار رنگ عوض می‌کنند آه!
یاران من چه رفته خدایا ملوّنند

این خان هشتم است وطن! این برادران
با من‌‌ همان حدیث شغاد و تهمتنند

یاران من ... دریغ وطن!‌ای وطن! دریغ!
کاری نکرده‌ام که چنین دشمن منند

من عاشق تو بوده‌ام‌ ای مرز پرگهر
یاران مرا به خاطر عشق تو دشمنند


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران
دیروز
بر سینه‌ی دیوارهای زخمی شهر
عکس شهیدان بود
امروز عکس نامزدها
آن عکس‌ها دیروز،
بی جلوه‌های ویژه،
بی‌ژست،
فوری ولی شفاف!
مانند عکس کودکان معصوم
آن عکس‌ها – دامادهای حجله‌ی جنگ و جنون –

آن برگزیده نازنینان
در انتخاباتِ شهادت
با رأی بالای ملائک...
این عکس‌ها امروز اما،
عکس‌های رنگی مات!
این چشم در راهان روز انتخابات!

دنبال آن عکس جوانم
آن عکس خاکی
با آن دو چشم تیر خورده
گیلاس‌های سرخ هم‌زاد
دنبال آن عکس غریبم
آن عکس خاموش
آتشفشان آه
عکسی که در زیر فشار این همه عکس
فریاد دارد می‌زند، فریاد، فریاد
جرم است یا نه،
هر چه بادا باد!
من به شهیدان رأی خواهم داد!

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

گاه پیش آمده مخالفِ تو بوده­‌ام

با وجودِ آنکه با تمامِ دل

جوش می­زدم برای تو

همچنانکه گاه

با وجودِ اینکه سخت از تو چشم می­زدم

موافقِ تو بوده­ ام

این زمان حلول کرده­‌ای تمام در نگاهِ بی نقابِ من

شاعرانه و به شور

مثلِ انفجار نور

آه! انقلابِ من

رشته­ای به گردنم فکنده­‌ای

می­کشی مرا به تنگِ لحظه­‌های بازخواست

لحظه هایِ کو؟ چرا؟ چه شد؟ کجاست؟

می­کشی مرا به چپ

می­کشی مرا به راست

می­کشی مرا به هر کجا که میلِ حضرتِ شماست

این زمان اگر چه از سلوکِ من

خاطرِ تو شاد نیست

مثلِ تو کم است و مثلِ من

زیاد نیست

بحث بحثِ انتخابِ اعتقادِ توست

بحثِ رأیِ اعتماد نیست

این زمان

آه! این زمان

نه مخالفِ تو ام

نه موافقِ تو ام

عاشقِ تو ام


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۷
هم قافیه با باران

فانوس دریایی من سوسو گرفته
یا کشتی طوفان زده پهلو گرفته

با هوره های زخمی سر در گریبان
دل ضرب موسیقایی یاهو گرفته

گم کرده ای دارد دل دور از شکیبم؟
قمری شده و شروه ی کوکو گرفته

یا اشکبوسه بر ضریح ماه هشتم
از من بهانه پای دالاهو گرفته

الماس اشکی را که ریزد تا دل شب
نذر ضریح ضامن آهو گرفته

دور حرم پر می زند پر این کبوتر
با گنبد زردش خیالم خو گرفته

شمس الشموس طوس شد ورد زبانش
با یا رضا پیداست رنگ و رو گرفته


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۱۶
هم قافیه با باران

نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده مقبول خاطرت باشم

نه آهوام نه کبوتر که ضامنم باشی
ویا پرنده ی صحن مجاورت باشم

نه آن دلی که به معنا رسم نه آن چشمی
که مثل آینه حیران ظاهرت باشم

ولی زلطف مرا هم گدای خویش بخوان
که با تو صاحب دنیا و آخرت باشم

همیشه سفره ی مهمان نوازی ات باز است
اجازه میدهی ام گاه زائرت باشم؟

اجازه میدهی ام گاه از تو بنویسم؟
به عمر چند غزل -آه- شاعرت باشم


سید محمدجواد شرافت

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

حس می‌کنم در مرقدت عطر دعا را

عطر توسل های در باران رها را

غرق اجابت می شود دست نیازش

هر کس که می خواند در این مرقد خدا را

ای مظهر رأفت برای تو چه سخت است

خالی ببینی دست محتاج  و گدا را

آهم کبوتر می‌شود تا گنبد تو

می‌آورد فریادهای یا رضا را

آئینه های لطف تو تکثیر کردند

در چشمة دل اشک های بی صدا را

آقا کنار پنجره فولادت آخر

می‌گیرم از دستت برات کربلا را

ای زائران اینجا دخیل غم ببندید

بر آستانش ندبه‌ی «آقا بیا» را

پائین پای تو غباری می سراید

شعر کرامات نگاه کیمیا را


یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران

روز ولادت تو غزل آفریده شد

مفعول و فاعلات و فعل آفریده شد

 

پلکی زدی و معجزه ای را رقم زدی

از برق چشمهات زحل آفریده شد

 

ازشهد غنچه ی لب پر خنده ی شما

در چشمه ی بهشت عسل آفریده شد

 

عالم به رقص آمد و،از پایکوبی اش

ازطوس تا حجاز گسل آفریده شد

 

سینه به سینه؛ شکرخدا عاشق توایم

این عشق پاک روز ازل آفریده شد

 

ما از پدر ولای شما ارث می بریم

ایرانیان کشور موسی بن جعفریم

 

در جشن پایکوبی تنبورهای مست

در بزم میگساری انگورهای مست

 

نور خدایی تو چه اعجاز کرده است!

هو می کشند دوروبرت کورهای مست

 

شیرینی ولای شما چیز دیگری است!

این را شنیدم از لب ِ زنبورهای مست

 

دارد تمام شهر به دیوار می خورد!

درپیش ِ چشم قاصر مأمورهای مست

 

ازاین به بعد حرف خدایی نمی زنند

با دیدن جلال تو،منصورهای مست

 

اذن دخول میکده ورد زبان ما

بوی شراب می دهد امشب دهان ما

 

وقتی همه به عشق تو پروانه می شوند

پروانه ها کنایه و افسانه می شوند

 

روح بهارهستی و؛این بوته های خار

از عطر گامهای تو ریحانه می شوند

 

با دیدن جمال زلیخا کش شما

یوسف شناس ها همه دیوانه می شوند

 

شانه به شانه،شاه و گدا در سرایتان

مهمان سفره های کریمانه می شوند

 

شبها به عشق باده ی نابت شیوخ شهر

شاگردهای حوزه ی میخانه می شوند

 

عمری کتاب تزکیه تدریس کرده ای

در شهر طوس میکده تاسیس کرده ای

 

آن سوی شهر قبه ای از نور دیده ام

صحن و سرای کیست که از دور دیده ام!؟

 

هوش از سرم پریده و مستانه می دوم

حس می کنم که باغ ِ پرانگور دیده ام

 

دیگر چه احتیاج به نعلین و چوب دست!

موسی ِ پا برهنه شدم؛ طور دیده ام

 

مشهد کجا و این دل ناپاک من کجا!؟

خود را شبیه وصله ی ناجور دیده ام

 

درمحضرت جناب سلیمان شهر طوس

بال ملخ به شانه ی یک مور دیده ام

 

اینجا ندیده ایم گدایی که دلخور است

اینجا فقیرها چقدر جیبشان پر است

 

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی

شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی

 

آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟

از راه دورآمده ام باورم کنی

 

با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف

فکری به حال رنگ ِ سیاه پرم کنی

 

زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم

باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی

 

باید تورا به پهلوی زهرا قسم دهم

تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی

 

مادر سپرده است به دست شما مرا

گفته فقط شما ببری کربلا مرا


وحید قاسمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

ای عرشیان به شهر خراسان سفر کنید
شب را در این بهشت الهی سحر کنید

با زائرین این حرم الله سر کنید
مدح رضا چو آیة قرآن ز بر کنید

عید بزرگ شیعة آل پیمبر است
میلاد هشتمین حجج الله اکبر است

ای دل بگیر جان و به جانان نظاره کن
بر چهرة حقیقت ایمان نظاره کن

یک لحظه بر تمامی قرآن نظاره کن
در دست نجمه نجم فروزان نظاره کن

میلاد پارة تن زهرا و احمد است
شمس الشموس عالم آل محمد است

این مظهر جمال خداوند اکبر است
آیینة تمام نمای پیمبر است

خورشید نجمه یا مه افلاک پرور است
قرآن روی سینة موسی ابن جعفر است

بر خلق آسمان و زمین مقتداست این
جان رو نما دهید که روی خداست این

روشن هزار سینة سینا به نور او
چشم هزار موسی عمران به طور او

صف بسته اند خیل رسل در حضور او
دل بحر بی کرانه ای از شوق و شور او

ریزد برات عفو خدا از نظاره اش
دوزخ بهشت می شود از یک اشاره اش

هر قامتی که سرو لب جو نمی شود
هر صورتی که وجه هوالهو نمی شود

هر پادشه که ضامن آهو نمی شود
هر کس که نام اوست رضا، او نمی شود

در طوس پارة تن احمد بود یکی
آری رئوف آل محمد بود یکی

ای خلق خاک پای تو یا ثامن الحجج
جان جهان فدای تو یا ثامن الحجج

قرآن پر از ثنای تو یا ثامن الحجج
ایمان بود ولای تو یا ثامن الحجج

دین را به جز ولای تو اصل و اصول نیست
تهلیل بی ولای تو هرگز قبول نیست

گردون هماره دور زند در طریق تو
خورشید خشت گوشة صحن عتیق تو

با آن همه کرامت و لطف دقیق تو
خود را شمرده اند گدایان رفیق تو

دستی که دست لطف خدا می شود تویی
شاهی که خود رفیق گدا می شود تویی

یکسان بود به وقت عطای تو خاص و عام
فرقی نمی کند به درت شاه یا غلام

سلطان ندیده ام ز گدا گیرد احترام
پیش از سلام زائر خود را کند سلام

پیوسته دست بر سر زوار می کشی
تو کیستی که ناز گنه کار می کشی

پاییز بوستان دل ما بهار توست
در شهر طوسی و همه عالم دیار توست

گل بوسة امام زمان بر مزار توست
شیعه به هر کجا که رود در کنار توست

چشم و چراغ و محفلم اینجاست یا رضا
هر جا سفر کنم دلم اینجاست یا رضا

شرمنده ام از این که بپرسند کیستم
از ذره کمترم نتوان گفت چیستم

در پرتو کرامت خورشید زیستم
روزی که نیستم به کنار تو نیستم

با یک دم تو صبحدم عید می شوم
در آفتاب صحن تو، توحید می شوم

گل از نسیم صبح بهشت تو بو گرفت
خورشید پیش روی تو از شرم رو گرفت

ماه از فروغ خشت طلایت وضو گرفت
بی آبرو ز خاک درت آبرو گرفت

من دور گندم کرم تو کبوترم
ردّم نکن که از همه بی آبروترم

ای نقش دیده و دل ما جای پای تو
روح الامین کبوتر صحن و سرای تو

مضمون بده که از تو بگویم برای تو
"میثم" کجا و گفتن مدح و ثنای تو

راهم بده که ذاکر ناقابل توام
انگار اینکه خاک ره دعبل توام


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران

گلدسته هایِ مرقدتان پایه هایِ عرش           

 فانوس هایِ ساحل بی انتهایِ عرش

 

 بر ساحت ضریح تو انس وملک دخیل              

  آیینه کاری حرمت کار جبرئیل

 

 زوار خاکی حرمت کبریایی اند                       

 سرگرم کاروکسب شریف گدایی اند

 

 هرلحظه فطرس آمده پابوسیِ شما              

 طفلی همیشه مانده پَرش زیردست وپا

 

 لاهوتیان مقلد احکام عشق تان                      

 مِی خوارگان دائمیِ جام عشق تان

 

 ای قبله ی نیاز سماواتیان رضا                        

 پیر مغانِ دیر خراباتیان رضا

 

 صدها ستاره مست شراب نگاه تان                 

 بال فرشته هایِ سما فرش راه تان

 

 پیغمبران ز محضرتان فیض می برند                 

 بهر کبوتران حرم دانه می خرند

 

 روح الامین به لطف شما دل سپرده است         

 او با کبوتران حرم دانه خورده است

 

 امشب دخیل پنجره فولاد می شوم                 

 در بیستون عشق تو فرهاد می شوم

 

 ای نورلایزال، بگو با دلم سخن                        

 شد بقعه ی مطهرتان کوه طور من

 

 شیرین دهن، حدیث تو طعم عسل دهد         

 زیبا سخن،کلام تو عطر غزل دهد

 

 آقا نگاهتان به گِلم  روح داده است           

 تاثیر ‌چشم هایِ شما فوق العاده است

 

 من کافر نگاه اهورایی توام                           

 مجذوب طرز خنده ی زهرایی توام

 

 دربین پیروان تو ملحدترین منم                       

 زندیقیِ رسیده به مرز یقین منم

 

 تا بت پرست کعبه ی خال شما شدم           

 زاهدترین خلیفه ی ملک خدا شدم

 

  از زیر قبه ی تو به معراج می روم                    

 دیوانه وار در پی حلاج می روم

 

 قرآن مقام شامخ تان را ستوده است             

 گنجینه ی حقایق خود را گشوده است

 

 با گوشه چشمِ فاطمیِ خود چها کنی!            

 سنگ سیاه قلبِ مرا ،کهربا کنی

 

 من از پل صراط جزا پرت می شوم                  

 دستم اگر که روز قیامت رها کنی

 

 آقا چه می شود که مرا در صف حساب           

 از لابه لای آن همه آدم سوا کنی

 

 آقا چه می شود که شوم مَحرم و شما           

 من را برای دیدن زهرا صدا کنی

 

 آقا سعادت دو جهان قسمتم شود                   

 یکبار اگر برای غلامت دعا کنی


وحید قاسمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند

دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند

در لباس خادمان مهربانت، آفتاب

صبح ها، صحن حرم را آب و جارو می کند

ماه هر شب کنج بست "شیخ حر عاملی"

یاد معصومیت آن بچه آهو می کند

یاد معصومیت آن بچه آهو ...یاد تو

کوچه های شهر را لبریز "یا هو " می کند

باد، هم مثل نگهبان درت... بدو ورود

غصه را از شانه های خسته، پارو می کند

عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت

هر که می آید حرم ... این عطر را بو می کند

***

...خادمی می گفت که... آقا به وقت بدرقه

دست زائر را پر از گل های شب بو می کند


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲
هم قافیه با باران

تو رو خواب دیدم، تو رو یادمه
همون شب که لالاییِ مادرم...
داره بوی عطرت بهم میرسه
توی خلوت کوپه ی آخرم

توروخواب دیدم , تورویادمه
دلم کفتراتو بغل کرده بود
یه گوشه توی دفتر حاجتش
یه شاعر نگاتو غزل کرده بود

دارم میرسم ,میرسه گنبدت
هوای چشام باز بارونیه
چرا حال اینجا یه جور دیگه ست؟
چرا عشق کم نیست  ؟ارزونیه
...
ضریح تو نزدیکه ,راهش کمه
غریبی که ازراه دور اومده
نوشتن:(به خورشید هشتم سلام)
به پابوسیِ ماه دور اومده
...

مگه دست من میرسه دست تو؟
صف عاشقاتو ببین پرشده
خودآسمونم نشسته زمین
نگا کن نگا کن زمین پرشده

میشینم همینجا نگات میکنم
کنارزنی که شبیه منه
داره غرق تو میشه حس می کنم
تورو توی اشکاش صدا میزنه

یه گوشه  یکی  زل زده سوی تو
میدونم میدونی دلش خونه نه ؟
داره عاشقت میشه باهر نگاش
مث عشق لیلی به مجنونه ,نه ؟

یکی توی سجده ست چن ساعته
همه عاشق  صحن وسجاده ان
مث کفترات  توی هفت آسمون
به گلدسته های تو دل داده ان

یه بچه کنارغم مادرش
نشسته  به دستای تو زل زده
چه معصومِ ,انگاری از چشم هاش
 به چشمای معصوم تو پل زده
...
چقد عاشقات پاک وخوبن آقا
میذاری منم خاک پاشون بشم؟
آخه عاشق عاشقاتم شدم
فدای امام رضا(ع) شون بشم
.....
سفر...روز آخر...یه بغض عجیب
نگات میکنم بانگاهِ ترم
داری دور میشی ..دارم میرسم
توی خلوت کوپه ی آخرم

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران