هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

چشم در تاثیر زیبایی از ابرو کمتر است

مستی ابروی یار از گیسوی او کمتر است

اصل زیبایی ست این که پلک در بالای چشم

شک کند در صحن از امثال جارو کمتر است

یا به وقت بی خودی زائر به دور مرقدت

حس کند که از خودش هشتاد کیلو کمتر است

بارها در تنگ آغوش ضریحت دیده ام

فاصله بین من و روح من از مو کمتر است

با حساب دنیوی در این حرم سر خم نکن

چون بهای چار زانو از دو زانو کمتر است

بس که با نیت نخوردی زود باور می کنی

آب سقاخانه از یک مشت دارو کمتر است

از خودت بگذر به ترفندی که در این بارگاه

عارف بالله هم گاهی از آهو کمتر است


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

دیگر سخن از پلاک و کوله کافی ست

صحبت زخلوص لاله ها حرافی ست

 

این بدعت تازه ایست ما آوردیم

انگار که تکلیف به جا آوردیم

 

از سیرت لاله ها بسی دور شدیم

با رنگ و ریا و کینه محصور شدیم

 

گفتیم که شب تا به سحر ناله کنان

از پیله جدا گشته و پرواز کنان

 

رفتند که سرمست رهایی بودند

دلخسته زآهنگ جدایی بودند

 

شب ها که سخن زحمله ی فردا بود

در ذکر و نماز عاشقان غوغا بود

 

در مسلخ مین و ترکش و خمپاره

با ذکر حسین جسم شان صد پاره

 

گفتیم و نوشیم و سرودیم چه سود

انگار که چون قصه یکی بود و نبود

گفتیم ولی قبیله سر درگم شد

در کوله به جای عاشقی گندم شد

 

آری که چنین بوده و هستند هنوز

از جام ولای عشق مستند هنوز

 

ماییم که در معرکه ی عسر شدیم

مصداق حقیقی لفی خسر شدیم

 

یک شب به هوای کوچشان گریانیم

فردای دگر دوباره سرگردانیم

 

تکلیف نهادند و رهایش کردیم

لبریز فریضه و قضایش کردیم

 

تاکی به ریای خویش دلخوش باشیم

ای کاش که از نسل سیاووش باشیم

 

رفتند که عاشقی رعایت بشود

نی ورد زبان گشته و عادت بشود

 

سر تا به قدم حرف و زبانیم هنوز

با رنگ و ریا در پی نانیم هنوز

 

وقتی که تمام آبرو نان بشود

با هاله حضور ماه کتمان بشود

 

باید زعمل دم زدلیران بزنیم

هرلحظه سری به کوی شیران بزنیم

 

با این همه اسوه کارمان بیداد است

در بغض گلوی کوله ها فریاد است

 

ای کاش هوای سینه طوفانی بود

یا دیده زداغ لاله بارانی بود

 

با سیرت پاکشان صفا می کردیم

بار گنه از شانه جدا می کردیم

 

با کوله و چفیه می توان جاری شد

باید که به کوی عشق و عیاری شد

 

هستند کسانی که رخی تر دارند

باید که پلاک کوله را بردارند

 

آنان که بصیرتی خدایی دارند

دیریست که حسرت رهایی دارند

 

باید به زبان خویش اعجاز کنند

از غربت لاله ها گره باز کنند


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران
با دلی خسته و با زلف پریشان ای کاش
بشوم راهی صحرای خراسان ای کاش

مثل مجنون به بیابان بگذارم سر را
یک بیابان پر از خار مغیلان ای کاش

زیر شمشیر غمش رقص کنان خواهم رفت
بپذیرد زمن این شیوه ی رندان، ای کاش

مست از باده سوی خم برسم تا بشوم
مثل سلمان ز ره عشق مسلمان ای کاش

مثل آهوی زصیاد هراسان شده ام
باز هم راه دهد آهوی حیران ای کاش

پای من کاش که از قم سوی مشهد برسد
زعفرانی بشود مزه ی سوهان ای کاش

باز هم زائر کویت شدم ای یار سلام
به تو ای ضامن آهو شده صدبار سلام

نظری کن زکرم سائل مهمان شده را
گوشه ی چشم تو بس این دل ویران شده را

همه جا صحبت زلف و خم ابروی شماست
و ضریح دل ما رشته ی گیسوی شماست

عطر خوشبوی تو از بس که زبانزد شده است
چه معطر شده هر کس ز حرم رد شده است

حرمت ملجا هر کس که گرفتار تر است
آنکه از باب جواد آمده هشیار تر است

در محله خبرعیدی میلاد تو بود
که شفا خانه ی من پنجره فولاد تو بود

راستی، پنجره فولاد،وامضای شما
عاقبت از حرمت کرببلا برد مرا

باز هم آمده ام تا که بهایی بدهی
کاش لطفی کنی و کرببلایی بدهی...


مهدی چراغ زاده
۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

با بغض وارد می شود هر کس که غم دارد
وقتی بداند میــــزبانی با کرم دارد

حس می کند با چشم پرهای ملائک را
وقتی کسی با بغض خود قصد حرم دارد

شاه عرب فرمانروایی می کند اینجــــا
او که به دور خود سپاهی از عجم دارد

سر می گذارد روی خاک صحن گوهرشاد
هر کس برای گریه کردن شانه کم دارد

ای کـــاش باشم در هوای صحن آزادی
این روزها حال و هوای خــــانه دم دارد

محمد شیخی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

امشب دوباره شور تغزل گرفته ام

حس شروع نغمه بلبل گرفته ام


مثل نسیم روی چمن ها دویده ام

هر جا رسیده ام خبر از گل گرفته ام


بر دامن همیشه بهاری و سبز تو

با نور اشک دست توسل گرفته ام


از آسمان برای همه ناز می کنم

تا گنبد طلای تو پرواز می کنم


نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند

مردم صدای آمدنت را شنیده اند


این زائران خسته، به عشق ولادتت

با عرض تهنیت به حضورت رسیده اند


زیباتر از همیشه شده آستان تو

آقا چه قدر ریسه برایت کشیده اند!


بوی غذای حضرتی و این همه گدا

مهمان نوازهای حرم سفره چیده اند


ای کاش در ضیافت تو دعوتم کند

امشب خدا نگاه تو را قسمتم کند


من با تو از حصار غم آزاد می شوم

با خواندن سرود تو دل شاد می شوم


یک بار از خرابه ی دل بگذر و ببین

از برکت قدوم تو آباد می شوم


تا آن زمان که بیشه پر از رد پای توست

آهوی دل سپرده ی صیاد می شوم


از سنگ هم گذشتم و آهن شدم ولی!

دارم ز جنس پنجره فولاد می شوم!


عمریست زیر سایه ی دستت نشسته ام

جز تو رضا به هیچ کسی دل نبسته ام


هرگز ز عشق خویش جدایم نمی کنی

محتاج بنده های خدایم نمی کنی


گفتی سه بار دیدن زوار می رسی

یا ایها الرئوف رهایم نمی کنی


دل تنگ روضه های حسین و محرمم

راهی خاک کرب و بلایم نمی کنی؟


این حرف آخریست که من با تو می زنم

مهمان سفرۀ شهدایم نمی کنی؟


خورشید من بتاب و دلم را سفید کن

وقت زیارت است مرا هم شهید کن


علی صالحی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

ازین سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور
چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور

به دست آور دل آن شاه ترسو را به ترفندی
به لبخندی سر این شیخ ترسا را به سنگ آور

به استقبال شعر تازه ام بند قبا بگشا
مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور

فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم می کند قدری شرنگ آور

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

باز هم دربدر شب شدم ای نور سلام

باز هم زائرتان نیستم از دور سلام

با زبانی که به ذکرت شده مامور سلام

به سلیمان برسد از طرف مور سلام


کاش سمت حرمت باز شود پنجره ها

باز از دوریت افتاده به کارم گره ها


ننوشته ست گنهکار نیاید به حرم

پس بیایید اگر خوب و اگر بد به حرم

برسد خواهش این ناله ی ممتد به حرم

زود ما را برسانید به مشهد به حرم


مست از آنیم که از باده به خم آمده ایم

ما سفارش شده ایم، از ره قم آمده ایم


یاد دادید به ما رنج کشیدن زیباست

پس از این فاصله تا طوس دویدن زیباست

پا برهنه شدن و جامه دریدن زیباست

بعد هم پای ضریح تو رسیدن زیباست


پیچش قافله ی ما که به سوی نور است

رگه ای در دل فیروزه ی نیشابور است


چه خبر در حرم ضامن آهو شده است؟

صحن ها بیشتر از پیش چه خوش بو شده است

طرف پنجره فولاد هیاهو شده است

باز یک چشمه از آن لطف و کرم رو شده است


مادری گریه کنان ذکر رضا می گیرد

دست و پای فلجی باز شفا می گیرد


با شفا از تو، چه زیبا شده بیمار شدن

به تو وابسته شدن با تو گرفتار شدن

کار من هست فقط گرمی بازار شدن

گر چه در باور من نیست خریدار شدن...


یوسفم باش، بدون تو کجا برگردم؟

من برایت دو سه تا بیت کلاف آوردم


تو خودت خواسته ای دار و ندارم باشی

کاش لطفی کنی و آخر کارم باشی

مرد سلمانی تو باشم و یارم باشی

لحظه ی مرگ بیایی و کنارم باشی


قول دادی به همه پس به خدا می آیی

هر که یک بار بیاید تو سه جا می آیی


مجید تال

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

عشق یعنی که به شوق تو به صحرا بزنم
به هوای دل پاک تو به دریا بزنم

عشق یعنی بشوم آهوی آواره‌ی تو
بدهم دل به صدای خوش نقاره‌ی تو

عشق یعنی طپش این دل بارانی من
لطف پیدای تو و گریه‌ی پنهانی من

و خدا خواست که از دست تو درمان برسد
خواست تا عطر علی‌ش به خراسان برسد

یا رضا گفتم و وا شد به نگاهت گره ها
چه خبرها که رسید از دل این پنجره ها

یا رضا گفته و بینا شده چشمان کسی
یا رضا گفته اسیری که به دادش برسی

عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت
عشق در شوق سلامی ست، سرِ ساعت هشت

عشق در قلب قطاری است که از قم برسد
در نمازی است که تا رکعت هشتم برسد ...


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

می روم گاهی خراسان گاهگاهی کربلا

یک طرف شمس الشموس و یک طرف شمس الضحی

 

هر دو تنها، هر دو دور افتاده، هر دو خون جگر

کار عشق این است آری اَلبلاءُ لِلولا

 

از علی هر کس نشان دارد به غربت مبتلاست

او حسین بن علی شد، این علی موسی الرضا

 

او جوانان بنی هاشم شهیدانش شدند

"ای جوانان عجم جان من و جان شما"

 

اصفهان، شیراز، مشهد، فکّه، خرّمشهر، فاو

سوریه، لبنان، فلسطین، کلُّ ارضٍ کربلا


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

بِچِه یِ مشهد که بِشی، غم نِدِری حالت خوبه
فوری مِری سمت حرم، وَختی که غم در موکوبه

با مادرت حرفت بِره، یا با بابات درگیری شِه
مِندزی خودتِ تو حرم، می گیری محکم ضریح شه!
حرف مِزِنی، غُر مِزِنی، نق نق بیجا مُکُنی
دردا و رازای دِلِ ، اونجه تو حاشا مُکُنی

یا وختایی که خوشحالی، یا خواستته آقا مِدِه
یَک مشت نخودچیته بِخِر، برو نذریته بِده!

دم غروب و صبح زود، نقاره هاش صدا مِدَن
هَمچی که انگار اونا هم، دِرَن رضا رضا مِگَن

خادما لبخند مِزِنن، کفشدارا خوش بِش مُکُنن
اینجه همه خادم مِرَن، قدر آقا ره مِدِنن

خوبی اینجه تو ایه، اینجه حرم نیس توی قاب
بِرِ ایکه بیگیری جواب، مِری تو صحن انقلاب

سقاخانه آب مُخُوری، پنجره فولاد شُلُغه
هرکی که آمِدِه حرم، گفته نِمِده... دُرُغه!

اشکات نم نم می ریزی، یَک کُنجی پیدا مُکُنی
نگا به گنبد مُکُنی، عقده ی دل وا مُکُنی

سِلام امام مهربون، قربون رنگ گنبدت
بازم طلبیدی آقا؟ فدای ناز پرچمت

راستش آقا گرفتارُم، حاجتامم زیاد شده
حکایت مو و شما، قصه ی برگ و باد شده

وَختی خُودمه مُسپُرم، دست شما غم نِدِرُم
حاجتامه سه سوت مِدی، دِگه چیزی کم نِدِرُم

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

آنقدر جذب تو می گردد کسی که زائر است
با در و دیوار و کاشی دیده بوسی می کند

خوش به حال آنکه بر دیوار صحن تازه ات
مشق عشق شاعران را خوشنویسی می کند

مجتبی شریف

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌دانم


نمی‌دانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمی‌دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم


نگاهم روبه‌روی تو بلاتکلیف می‌ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم


به دریا می‌زنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم


سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم


تماشا می‌شوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم


سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

ذکر یا حیدر به جانم نور ایمان ریخته
یا علی گفتم که دیدم قلب قرآن ریخته

می برد از ناودان کعبه ام دل بیشتر
آب باران نجف که زیر ایوان ریخته

مانده ام با لافتی الا علی جبریل را
از دهان منکرانت چند دندان ریخته

تو تعارف کردی از خرمای نخلستان خود
بعد دیدم فاطمه در سفره ام نان ریخته

مزه ی چای نجف بی خود نمیچسبد به دل
فاطمه با دست خود باده به این جان ریخته

در قیام ودرقنوت ودرسلام هر شبش
از لب زهرا فقط ذکر علی جان ریخته

نخل ها و چاه ها ارزانی اهل عراق
اشکهایش را خدا در آب ایران ریخته

از نجف تا کربلا از کربلا تا کاظمن
نقشه ی راه مرا شاه خراسان ریخته

۲ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۶
هم قافیه با باران

من کیم؟ دوزخیِ روی زمینم ،ای دوست
گر بهشتم ببری باز همینم ،ای دوست

بشتاب اول این راه و ...به من خُرده مگیر
من درنگ نفس بازپسینم ،ای دوست

از چه دلگرم به فردای تو باشم؟ دیری ست
که به امروزِ خودم نیز ظنینم ،ای دوست

من ز آبادی تو بهره نبردم ؛ زیرا
روزگاری ست که ویرانه نشینم ،ای دوست

هیچ کس مثل من آلوده ی من نیست، چرا
تو نکردی حذر از من که چنینم ،ای دوست ؟

همه ی سهم من از عشق تو غم بود، ولی
دوست دارم که تو را شاد ببینم ،ای دوست

دوست دارم که بگویند :" چه می خواهی تا... "
تا تو را از همه عالم بگزینم ،ای دوست !


سهید محمودی


۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

در بلوغ سر به مهر غنچه هایت جاری ام
رو به دریا می رود خیزابه ی بیداری ام

نو به نو می گردم از خوشخوانی رود غزل
چون قزل آلا عروس آب های ساری ام

فصل رویش با ترنمجامه های سینه سرخ
روی صخره با خزه مشغول مخمل کاری ام

از هبوط آبی فواره ها قد می کشم
بر مداری از فراز روشن تکراری ام

سرو می کارم که تا یادم همیشه سبز باد
لابلای خاطرات ملک استیجاری ام

خود ندیدن شیوه ی آیینه ی بی ادعاست
گفته بودی آفتاب ؟ آیینه می پنداری ام

دور گل می چرخم و دف می زنم با بال شعر
باغبان، تا از تبار شاپرک بشماری ام


محمد علی ساکی

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

حافظ
۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺯﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﮔﻪ ﺑﺎﺩﻩ ﻧﻮﺷﻢ ﺍﯼ ﺻﻨﻢ،ﮔﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺩﺭ ﺳﻮﺯﻭ ﺗﺎﺑﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﻫﺮﺩﻡ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﮔﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﯼ ﻣﺎﻩ ﻣﻦ،ﮔﺎﻫﯽ ﺯﻫﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺣﯿﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ،ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺗﻮ ...
ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﭘﺎﯼ ﺭﺍ،ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﭼﯿﺴﺘﯽ، ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎ ﯾﺎ ﮐﯿﺴﺘﯽ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﭘﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺁﺗﺶ ﺯﺩﯼ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺭﺍ،ﺑﺮﺩﯼ ﺩﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ...
ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩﻡ ﺍﯼ ﺻﻨﻢ،ﻫﻢ ﻏﻢ ﭘﺮﺳﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺑﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ،ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﻣﺮﺍ ...
ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯿﻢ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ، ﮔﻪ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ،ﺍﻧﺪﺭﺧﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ
ﺧﻮﺑﻢ ﮐﻪ ﺁﺯﺭﺩﯼ ﻣﺮﺍ،ﺁﻧﮕﻪ ﺗﻮ ﻣﺴﺘﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...

نسرین نبیی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

آنجا که فشارد مژه‌ام دیدهٔ تر را
پرواز هوس پنبه‌کند آب‌گهر را

وقت است چوگرداب به سودای خیالت
ثابت قدم نازکنم گردش سر را

محوتو ز آغوش تمنا چه‌گشاید
رنگیست تحیرگل تصویر نظر را

زین بادیه رفتم‌که به سرچشمهٔ خورشید
چون سایه بشویم ز جبین‌گرد سفر را

یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی
بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را

از اشک مجوبید نشان بر مژة من
کاین رشته ز سستی نکشیده‌ست‌گهر را

تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است
چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را

تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم
در ناله‌ام آغوش وداعیست اثر را

از اشک توان محرم رسوایی ما شد
شبنم همه‌جا آینه‌دارست سحر را

چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند
رفتیم به جایی‌که خبر نیست خبر را

بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه


مولانا

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را

هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را

غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم
ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را

با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را

باده? این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست
بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را

کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر
این بنای طاقت نااستوار خویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران