هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سخت است بت پرست به تهدیدی
دست از بتی که ساخته بردارد
از دوزخی ندیده نمی ترسد
شمعی که شوق شعله به سر دارد

من شاعری شکسته و آن بانو
با چشم خویش کرده مرا جادو
من با سی و دو حرف الفبا او
جز شاعری هزار هنر دارد

این نابرابرآنه ترین جنگ است
ماه من است و آه... که از سنگ است
یک شب که با من است دلش تنگ است
می گوید انتظار سحر دارد

گرچه هنوز بر سر پیمان است
در فکر ترک خلوت این خانه است
این مثل پر کشیدن پروانه است
در نظم کائنات اثر دارد

تغییر داده است پسندش را
کوتاه کرده موی بلندش را
کفشش به پا،گره زده بندش را
با خنده گفته قصد سفر دارد

تا لب به اعتراض گشودم،دست
بر شانه ام نهاد و لبم را بست
با بوسه ای و گفت که عشقی هست
حتی اگر هزار اگر دارد

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

شک منی، یقین منی ، نیستی مگر؟!
انگاره های دین منی، نیستی مگر؟!

هم قبله ی نماز منی هم نیاز من...
چون مهر بر جبین منی ، نیستی مگر؟!

پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر
عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟

با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب...
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟!

من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟!

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

وسط خون و گریه می افتی
پدرت ایستاده پشت در است
آل زیر لحاف می خندد
قابله داد می زند: پسر است!
.
شیر پر!  روز بعد: مادر پر!
بعد ازآن جنگ شد :پدر پر پر!
خانه پر!  شهر پر!  جوانی پر!
زندگی بازی کلاغ پر است...
.
درد داری ولی نمی میری
بند نافت به درد بسته شده
از غم و ترس، درس می گیری
پدرت روزگار بی پدر است!
.
زندگی چند پرسش دینی ست
زندگی جنگ های آیینی ست
زندگی نیست، شهر سوخته ای
بعد نفرین یک پیامبر است
.
گفتی از زندگی و چک خوردی
کار کردی ولی کتک خوردی
وسط انقلاب و آزادی
یک خیابان به نام کارگر است
.
به سکوت اتاق  ، مشکوکی
به نفس های داغ مشکوکی
مزه کردی و عاشقی مثل
خوردن زهرمار با شکر است!

می روی قصه را تمام کنی
می روی روی چارپایه و بعد
از نفس های مرگ می ترسی
ترست از زندگی زیادتر است...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

هر که د‌‌لارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

سعدی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

سردش شد و دوباره تصور کرد
پاییز را گرفته در آغوشش
از یاد برده بود و نمی دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
.
راهىِ جاده بود، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش میخواست
با گریه پر کند چمدانش را
.
در آرزوی حلقه ی آغوشی
درحسرت فشردن دستی بود
هر روز بی جهت نگران می شد
هرشب در انتظار شکستی بود
.
هرکس رسید، داغ جدیدی زد
اما هنوز روی تنش جا داشت
شعر آمد و به زندگی اش تف کرد
دنیا شکنجه های خودش را داشت
.
چون قطره آبِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان می خورد
خشکیده بود و جای دلش انگار
یک لاک پشت مرده تکان می خورد
.
در پیله پیر می شد و تسلیمِ
تقدیر غیر عادىِ خود می شد
دور خودش همیشه قفس می بافت
سلول انفرادی خود می شد
.
بی افتخار، بی هیجان، بی عشق
بی سرزمین...خلاصه ی او این بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
یک شعر نیمه کاره ی غمگین بود

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران
آن که وصفش میکند الّله به قرآن حیدر است
جلوه ی باری تعالی شیرِ یزدان حیدر است

کعبه را حق پیش پایش کرده ویران تا ابد
چون که تا روزِ جزا محبوبِ رحمان حیدر است

گر نبودش در جهان اسمی از این دنیا نبود
آنکه داده بر جهان همواره سامان حیدر است

صد هزاران همچو عیسی خادمانِ درگهش
گفته عیسی دم به دم معنایِ درمان حیدر است

من نمیگویم خدا باشد علی اما یقین
آنکه باشد نزد حق، مافوقِ انسان حیدر است

مُردگان را زنده گرداند علی با یک نگاه
آنکه بنموده بشر را مست و حیران حیدر است

منکرانِ مرتضی شیون کنان در آتشند
این نباشد ناروا چون دین و ایمان حیدر است

آنکه از مهر و وفا جود و سخا چون مصطفی
میدهد بر دردها  الساعه پایان حیدر است

ای که دائم در پیِ استاد عرفان می روی
بیخودی جایی نرو استادِ عرفان حیدر است

سر به سر گوید علی از مصطفی در هر مکان
در رثای مصطفی دائم غزلخوان حیدر است

موسم جان کندنم وقتی که می افتم ز پا
آنکه مرگم را نماید سهل و آسان حیدر است

تا خدا دارد خدایی میدرخشد نامِ او
آنکه باشد جاودان چون حیِّ سبحان حیدر است

بی سبب باران نمی بارد به رویت ای زمین
باعثِ هر قطره از این آبِ باران حیدر است

روز و شب مستی کنم در جمع مستان تا ابد
شاد از این مستی شوم چون پیر مستان حیدر است

جز علی دیگر که آرد مه رخُی همچون حسین
صاحب و بابای آن شاهِ شهیدان حیدر است

آخرِ نهج البلاغه مینویسم اینچنین:
فارق العاده ترین انسانِ دوران حیدر است

سیروس بداغی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران
آه می کشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا ای کرامت بهار

در رهت به انتظار صف به صف نشسته است
کاروانی از شهید ، کاروانی از بهار

ای بهار مهربان در مسیر کاروان
گل بپاش و گل بپاش،گل بکار و گل بکار

بر سرم نمی کشی دست مهر اگر مکش
تشنه محبت اند لاله های داغدار

دسته دسته گم شدند سهره های بی نشان
تشنه تشنه سوختند نخل های روزه دار

می رسد بهار و من بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب، مهربان من ببار

علیرضا قزوه
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۴
هم قافیه با باران

چه بی قرار ولیکن قرار آورده
خزان رسیده و با خود بهار آورده

دوباره شاخه، شکوفه به دامنش دارد
دوباره باغ، گل بی شمار آورده

نگاه خانه نجیبانه دوستش دارد
و شاهد است ادب را عیار آورده

زنان کوفه به هم می رسند و می گویند:
چه غنچه های نجیببی به بار آورده
::
ببین چه بر سر او روزگار آورده
به روی چهره ی ماهش غبار آورده

رسیده قافله ای از سفر، بیا بانو!
که عطر علقمه را یادگار آورده

بشیر! با خبری از بهار پرپر من؟!
بگو چه برسر آن کارزار آورده
::
برای صورت قبری که می کشد هر روز
چهار شاخه گلِ بی مزار آورده


فاطمه نانی زاده

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۳
هم قافیه با باران

میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید

چهار پاره ی تن، نه چهارپاره ی دل
چهار ماه شب بی کسی ولی کامل

چهار ابر به باران رسیده درساحل
چهار رود به پایان رسیده دریا دل

چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غم انگیز و مادری نگران

چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریه دار شوی

مدینه، حسرت دیرینه ی دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش

چقدر خاطره مانده است در مفاتیحش
و دانه دانه ی اشکی که بوده تسبیحش

نشسته بود شب جمعه ای کنار بقیع
کمیل زمزمه می کرد در جوار بقیع

غروب، لحظه ی تنهاییش دوباره رسید
غروب ها دل او خون تر است از خورشید

به غصه های جگرسوز می زند پهلو
دوباره شعله کشیده است آب وقت وضو

شروع می کند او لیله المصاءب را
همینکه دست به پهلو نماز مغرب را…

چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بی کسی پس از مغرب

در آسمان نگاهش که بی ستاره شده
چهار آینه مانده،هزار پاره شده

شکست آیینه هایش میان گردوغبار
شلمچه، ترکش وخمپاره، کربلای چهار

از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند

و همسری که به دل غصه ای گذاشت،وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت،وَ رفت

اگرچه بین غم وغصه های خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضه اش برپاست

طراوتی که نرفته است سالها از دست
بهشت خانه ی او سفره ی اباالفضل است...


رضا خورشیدی فرد

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۱
هم قافیه با باران

نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»

شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا

کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا

مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا


علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران
گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟»

 نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

مریم جعفری آذرمانی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
هم قافیه با باران
صدای پای بهار آمد و بهار نیامد
سکون و صبر و قرارم سر قرار نیامد

به شوق دوست دلی داشتم نیامد و خون شد
به پای یار سری داشتم به کار نیامد

غمت به باد فنا داد عقل مختصرم را
چرا که با دل دیوانه ام کنار نیامد

به انتحار، خودم را مگر به او برسانم!
که هرچه هرچه نشستم، به انتظار نیامد

به خواب دیده ام آن مرد آن سوار می آید
نگو دوباره که اسب آمد و سوار نیامد

تمام کار و کس ما تویی که غایبی اما
چرا کسی به غم بی کسی دچار نیامد

"چو پرده دار به شمشیر می زند"، به امیدش
مقیم پرده نشستیم و پرده دار نیامد

إذا السماء خمید و إذا النجوم کدِر شد
إذا الجبال ترک زد، إذا البحار نیامد...

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۸
هم قافیه با باران

ای تا همیشه مطلع الانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت

جان پدر را تا بهشتی غرق گل می برد
در لحظه های روشن دیدار لبخندت

لبریز بود از مادری لبریز چشمانت
سرشار بود از عاطفه سرشار لبخندت

نه سال در دنیای حیدر صبح و ظهر و شب
تکرار شد تکرار شد تکرار لبخندت

با گردش دستاس خیر و نور می پاشید
بر هرچه صحرا هرچه گندمزار لبخندت

از روزه ی بی نان و بی خرما چه شیرین تر
وقتی که باشد لحظه ی افطار لبخندت
..
اما چرا این روزها دیگر نمی خندی
اما چرا این روزهای تار لبخندت.‌..

مثل گلی توفان زده پژمرد، پرپر شد
بعد از پدر بعد از در و دیوار لبخندت

این روز های آخری یک بار خندیدی
اما چه تلخ است آه تلخ این بار لبخندت

با چشم های خسته تا تابوت را دیدی
بر چشمهای فضه شد آوار لبخندت
::
مادر جهان ما یتیم عشق و احساس است
قدری بخند ای مهربان بگذار لبخندت…

چادر نماز دخترم از یاس لبریز است
تابیده بر این چادر گلدار لبخندت


سید محمدجواد شرافت

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

ای راز آسمانی خورشید مرتبت
گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت

ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ
دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت

هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است
بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

گیسوی تو قیامت کبری است مهربان
چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت

بر من که می رسی کمی آهسته تر برو
دستم نمی رسد به بلندای دامنت


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

آفرید از گل و آیینه و لبخند تورا
سپس از عطر نفس های خود آکند تورا

مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تورا

بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر- ای پاک- سرشتند تورا؟

گسترش یافت، افق تا افق، آن زیبایی
وقتی- ای آینه ی حُسن- شکستند تورا

آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید، با این همه، دریادل و خرسند تورا

یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تورا

همه «او» هستی ولال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تورا


قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامده ست به جز ما کسی به یاری ما

به رنج راه بیامیز تا بیاموزی
به مشق آبله، اسرار پایداری ما

به دوش نعش جوان برده ایم و در تشییع
ندیده است کسی اشک سوگواری ما

به سر بلندی سرویم و استواری کوه
به رودهای جهان رفته بی قراری ما

نمانده جای شکایت که در پی هر زخم
بلندتر شده طومار بردباری ما

بهار آمده اما برای پیروزی
خوشا که سرخ شود جامه ی بهاری ما


میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۷
هم قافیه با باران
یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد

کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است

کلماتی که پر از رایحهً غار حراست
خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست

عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است

همهً عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو

من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانی دفتر دارم

شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد
شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد

بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم
رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم

تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران
دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست
کلماتم کلماتی ست حقیر ای باران

یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود
یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران

نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم
مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران

ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد
ما که از نسل غدیریم ، غدیر ای باران

پسر حضرت دریا ! دل مارا دریاب
ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران

سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
ایها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم

نامتان تا بر زبان آمد به سامرّا رسیدم
ذکرکم فی الذاکرین را در میان راه گفتم

نیمه شب از مویتان از لیلةالقدرم نوشتم
صبح شد از رویتان از فالق الإصباح گفتم

آسمان چشم هایم را کمی ابری کشیدم
زیر باران قطره قطره از شما آنگاه گفتم

خاک های صحنتان مرطوب شد مانند ساحل
رو به دریا ایستادم از غمی جانکاه گفتم

خانه ات آباد ای مرد غریب ای مرد تنها
خواستم از غربتت چیزی نگویم؛ آه گفتم

آبرو دارم ولی با شوق لبخند رضایت
از گناهان خودم بینی و بین الله گفتم

بیت هشتم بود سامرّا برایم مشهدی شد
سمت خورشید خراسان جمله ای کوتاه گفتم

گفتم از شمس الشموس و تو همان شمس الشموسی
من ندانسته شما را تو شما را ماه گفتم

آنقدَر درگیر مضمون بودم و روباه پرده
که حواسم پرت شد آن شیر را روباه گفتم

شعر هرگز دست هایم را نمی بندد برایت
من به پیش پایت ای دریاترین با آه افتم

رضا خورشیدی فرد
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

می‌نویسم سر خط نام خداوند رضا
شعر! امروز بپرداز به لبخند رضا

آنکه با آمدنش آمده محشر چه کسی ست؟
از تو در آل نبی با برکت‌تر چه کسی ست؟

آنکه از آمدنش عشق بیان خواهد شد
«عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد»

آسمان! از سر خورشید تو خواب افتاده؟
یا که از چهره‌ی این طفل نقاب افتاده؟

آسمان از نفسش یک شبه منظومه نوشت
روزی شعر مرا حضرت معصومه نوشت

عدد سائل این خانه زیاد است امروز
شعر وارد شده از باب جواد است امروز

باز با لطف رضا کار من آسان شده است
کاظمین دلم امروز خراسان شده است

دوست دارم که بگردم حرم مولا را
بوسه باران کنم از یاد تو پایین پا را

بنویسید که تقویم بهاری بشود
روز او روز پسر نامگذاری بشود

خالق از دفتر توحید جناس آورده
جهل این قوم چرا چهره شناس آورده؟

شک ندارم که از این حیله‌ی ابترمانده
رو سپیدی‌ست که بر چهره‌ی کوثر مانده

به رضا طعنه زدن جای تأسف دارد
گر چه یعقوب شده، مژده‌ی یوسف دارد

این جوان کیست که معنای قیامت شده است
سند محکم اثبات امامت شده است

گندمی باشد اگر رخ نمکش بیشتر است
با پیمبر صفت مشترکش بیشتر است

این جوان کیست که سیمای پیمبر دارد
بنویسید رضا هم علی اکبر دارد

اهل‌بیت آینه‌ی بی‌مَثَل قرآنند
این جوان کیست که از خطبه‌ی او حیرانند؟

نسل در نسل، شما مایه‌ی ایمان منید
من نفس می‌کشم از اینکه شما جان منید...

آخر شعر من از قلب هدف می‌گذرد
کاظمین تو هم از راه نجف می‌گذرد

تا ز مولا ننویسیم ادب کامل نیست
چون که بی‌نام علی ماه رجب کامل نیست

یا علی یا اسدالله عنان دست تو است
جلوه کن باز یدالله جهان دست تو است


مجید تال

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

این کیست این، این کیست این، این یوسف ثانیست
این خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانیست این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانیست
این سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانیست این

این جان جان افزاست این یا جنت المأواست این
ساقی خوب ماست این یا باده جانیست این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
این سیم و زر را ماند این شادی و آسانیست این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم هنگام سرخوانیست این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام کاین عید قربانیست این

رستم من از خوف و رجا عشق از کجا خوف از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب ورداورد بین
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانیست این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند
داد سلیمان می کند یا حکم دیوانیست این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
کس می نداند حرف تو گویی که سریانیست این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانیست این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود
چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانیست این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانیست این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو کاین سر ربانیست این

بسم الله ای روح البقاء بسم الله ای شیرین لقاء
بسم الله ای شمس الضحی بسم الله ای عین الیقین

مولانا

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران