هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

نوید آمدن یار دلستان مرا
بیار قاصد و بستان به مژده جان مرا

فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل یار
فغان که نیست اثر ناله و فغان مرا

فغان که تا به گلستان شکفت گل، بادی
وزید و زیر و زبر کرد آشیان مرا

مرا جدا ز تو ویرانه‌ای است هر شب جای
که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو؛ ای فتنه ی ایام دل!

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل!

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

می توانستم فراموشت کنم اما نشد
زندگی یعنی همین، جبری، به نام اختیار

مثل تو آیینه ای، من را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار

خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم، لحظه ای بی بند و بار

من سر ناسازگاری دارم  و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!

فرق دارد معنی تنهایـی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار

جای پایت را اگر چه برفها  پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار

پوریا شیرانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

باید امشب ﻟﺐِ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺐِ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮّﺯ ﺑﺪﻫﺪ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ ِ ﺍﻭ ، ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻧﺎﻡِ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭِ ﻣﺴﺖ
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞِ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦِ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖِ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺗﻮ ، ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ !

ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ، ﺩﯾﻦِ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦِ ﺯ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼِ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ !

ﺍُﻃﻠِﺐُ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻤﻬﺪِ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼِ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

این صورت بت چیست اگر خانه کعبه‌ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست

گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست

بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست
با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست

فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانه‌ست

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمینست فسونست و فسانه‌ست

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست
واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه‌ست

این خواجه چرخست که چون زهره و ماه‌ست
وین خانه عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست

چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

مستند همه خانه کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلانست و فلانه‌ست

شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

مستان خدا گر چه هزارند یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه‌ست

کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
لیکن پس در وهم تو ماننده فانه‌ست

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

مولوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

آه از این زشتان که مه رو می‌نمایند از نقاب
از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب

چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب

چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نه‌ای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب

در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب

تو سؤال و حاجتی دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب

از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب

او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب

گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب

برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خط‌ها بجو از عنده‌ام الکتاب

مولوی

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

عطار

۲ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید
همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین
چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد
شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم
شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی
به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز
اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش
میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم
شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی
ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان
درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید

ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری
یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری
مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان
مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب
ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است
دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره
اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن
وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم
درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
 
رهی معیری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری که راست بی رخ نیکوی دوست

گر همه عالم شوند منکر ما، گو، شوید
دور نخواهیم شد ما ز سر کوی دوست

قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبله عشاق نیست جز خم ابروی دوست

ای نفس صبحدم، گر نهی آنجا قدم
خسته دلم را بجو در شکن موی دوست

جان بفشانم ز شوق در ره باد صبا
گر برساند به ما صبحدمی بوی دوست

روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل به جز سوی دوست

دهلوی
۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران

گل خواهد کرد از گل ما
خاری که شکسته در دل ما

از کوی وفا برون نیائیم
دامن‌گیر است منزل ما

مرغان حرم ز رشک مردند
چون بال فشاند بسمل ما

نام گنهی نبرد تا کشت
ما را به چه جرم قاتل ما

کار دگر از صبا نیامد
جز کشتن شمع محفل ما

بی‌رحمی برق بین چه پرسی
از کشته ما و حاصل ما

خندد به هزار مرغ زیرک
در دام تو صید غافل ما

هاتف آخر به مکتب عشق
طفلی حل کرد مشکل ما

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۶
هم قافیه با باران

اه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی سود و بی زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت های خموش
در زبان نامده ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی زبان که منم

می شدم در فنا چو مه بی پا
اینت بی پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

مولوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم ، امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم

نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم

گر به آتش بَریَم صد ره و بیرون آری ،
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم

گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم ؟
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمّازم ؟

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب درِ چشم است به فکرت بازم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی !
درد عشق است ؛ ندانم که چه درمان سازم ...

سعدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

ناقه آن محمل نشین چون راند از منزل مرا
جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا

ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب می‌شوی
شمع بزم غیر و می‌خواهی در آن محفل مرا

بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت
کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا

بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم
جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا

خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق
غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا

چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی
مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۲۳
هم قافیه با باران

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

مولانا

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۲۲
هم قافیه با باران

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها
من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۲۶
هم قافیه با باران

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم واز دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
ازسر خواجگی کون ومکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چوگردی زمیان برخیزم

برسر تربت من بامی ومطرب بنشین
تابه بویت زلحد رقص کنان برخیزم

خیز وبالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان وجهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در اغوشم گیر
تاسحرگه زکنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ زسر جان وجهان برخیزم

حافظ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۶
هم قافیه با باران

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست

سعدی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۶
هم قافیه با باران

عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست

این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست

ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست

گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست

دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست

جزو درویشند جمله نیک و بد
هر کی نبود او چنین درویش نیست

هر که از جا رفت جای او دل‌ست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست

مولوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران