هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

«‌دل آن ترک نه اندر خور سبمبن‌بر اوست
سخن او نه ز جنس‌لب چون‌شکر اوست‌»

بینی آن‌ زلف که‌ سیسنبر و سوسن‌، بر اوست
دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست

چون فروپیچد و برتابد و بر بندد
گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست

باز چون برفکند بند و رها سازد زلف
گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست

ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف
به فسون‌ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست

سرآن زلف ببرند به آئین و رواست
که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست

هر درازی نبود ابله و هرگونه رند
زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست

دلبر من نه دراز است و نه کوتاه‌، بلی
نظرم بی‌سببی نیست که بر منظر اوست

هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان
که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست

چون به باغ‌ آیم و بینم گل سوری با سرو
در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست

ملک الشعرا

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۵:۱۸
هم قافیه با باران
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم

از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم

نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم

من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم

همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم

ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم

زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم

درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم

صائب
۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۶
هم قافیه با باران

باش چندان که دل رفته به جا بازآید
گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی

گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمخانه ی من پا به حنا می آیی

گر بدانی چقدر تشنه ی دیدار توایم
عرق آلود به سر منزل ما می آیی

آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم
بعد عمری که به ویرانه ی ما می آیی

رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی
به سر وعده ی ما رو به قفا می آیی

نیست چون فاصله در آمدن و رفتن تو
ای جگر خون کن عشّاق چرا می آیی؟

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
هم قافیه با باران

دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود، بی سیمین تنی
چشم بی خوابی، ز چشمِ نیم خوابی داشتم

سایهء اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگِ شب، بی آفتابی داشتم

خانه از سیلابِ اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه، از موجِ دریا چون حبابی داشتم

محفلم چون مرغِ شب، از نالهء دل گرم بود
چون شفق از گریهء خونین، شرابی داشتم

شِکوه تنها از شب دوشین ندارم، کز نخست
بخت ناساز و دلِ ناکامیابی داشتم

نیست ما را پایِ رفتن از گرانجانی، چو کوه
کاش کز فیضِ اجل، عمرِ شهابی داشتم

شادی از ماتم سرایِ خاک میجُستم رهی
انتظارِ چشمهء نوش از سرابی داشتم!

رهی معیری

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم

او می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم

ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم

تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم

جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم

بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم

یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم

حامد عسکری

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

هـــــوای آمدنت دیشبم به ســـــــر می زد
نیــــــــــامدی که ببینی دلــم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفـــــــــری برآب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشـــــم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هـــــزار وسوسه ام چنگ در جـــــگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیـــــال که دستی در آن کـمر می زد

دریچه ای به تماشـــــــــای باغ وا می شـد
دلم چو مرغ گرفتــــــــــــــار بال و پر می زد

تمام شب به خیـــــــال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپــــیده سر می زد

ابتهاج

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست، نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت، معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفتِ جانِ ما در باغِ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر بر آی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغِ بالاپر که بالِ کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهدِ ازل دیدم
زهی این عشقِ عاشق کش که عهدِ بی زمان دارد

ببین داسِ بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

درون ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی ها
بیا از بانگِ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان "سایه" می بندند و باز از عشوه عشقت
خروشِ جان او آوازه در گوشِ جهان دارد

ابتهاج
۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

چندین که از خُم در سبو خون دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پر خون کنید

دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح خیزان، چون کنید؟

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

ابتهاج

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

پایان گرفته حادثه در ردپای تو
دردا نگاه ما که نشد آشنای تو

امنیتی ست از تو که پیچیده بر تنم
با بازوان پیچکی چشم های تو

لبخند تو شروع غزلهاست،پس بخند
بگذار شعر تازه بگوید صدای تو

پیداست بی بهانه تو را دوست دارمت
با این بهانه باز  بمیرم برای تو ؟

با قطره قطره اشک،به باران رسیده ام
جاریست در بهانه ی باران هوای تو

رفتی و زخم فاصله پیداست بر تنم .
جامانده است روی تنم ردپای تو ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود, آن کینه, آن خون ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید ...

ابتهاج

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگوئید
هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحب نظران نیست

ای همسفران باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

ای بی ثمران سرو شما سبز بماند
مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست

رحیم معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

مرا به بسته ترین در سپرده است کسی
کجا به شانه ی من سر سپرده است کسی؟!

سری به شانه ی من بود، نیست، می گویند
که سر به شانه ی بهتر سپرده است کسی

مرا که خواسته ام عشق بود و گفت و شنود
به پای فاحشه ای کر سپرده است کسی

همه قبیله ی من مدعی دین بودند *
مرا به دایه ی کافر سپرده است کسی

مگر به خواب ببینیم خواب را... ما را
به بی قراری بستر سپرده است کسی

از آنچه غم به سرم بود رد شدم دیدم
مرا به یک غم دیگر سپرده است کسی

 رضا طبیب زاده

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد

دگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک
دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد

پس از بی‌مهری دریا، قسی‌القلب شد آتش
به جان دودمان رحمة للعالمین افتاد

خدایا هیچ زخمی بدتر از دلواپسی‌ها نیست
که چشمش سوی خیمه، لحظه‌های واپسین افتاد

شکستن با غلاف تیغ را سربسته می‌گویم
زبانم لال...النگوی زنان از آستین افتاد

برای من نگه دار و بیاور زخم‌هایت را
اگر خواهر مسیرت سوی من در اربعین افتاد

نفهمیدند طه را... نفهمیدند یاسین را
به چوب خیزران دندانه‌ای از حرف سین افتاد

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

دلم می خواهد
زمستان بیایدو برف
تو بازگردی
با شانه های سپید
به حیاط کوچک مان
به لبخند مادرم
که سرخ بود مثل دو ماهی کوچک
بگویم پدر!
انگشتانت را به من بده تا
شلیک کنم به کوچ لک لک هایی
که مارا با خود
به این سرزمین آورد

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

چشمی که بسته‌ای به رخم وا نمی‌شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی‌شود

ای مهربان خیمه، حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه‌ی زن‌ها نمی‌شود

تا جان نداده مادرت از جا بلند شو
زخم جگر به گریه مداوا نمی‌شود

باید مرا به سمت حرم با خودت بری
من خواستم که پا شوم اما نمی‌شود

باور نمی‌کنم چه به روزت رسیده است
اینقدر تکه‌سنگ که یک‌جا نمی‌شود...

حسن لطفی

۱ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما

تا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلا

درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقا

در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحبا

عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا

بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا

با که می‌باشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خدا

ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا

با همه بیگانه‌ای و با غمش
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا

جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا

دل شکسته هین چرایی برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها

آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی منتهایی منتها

یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا

چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای
کیمیایی کیمیایی کیمیا

یک ولی کی خوانمت که صد هزار
اولیایی اولیایی اولیا

حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی کربلایی کربلا

مشک را بربند ای جان گر چه تو
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا

مولوی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۶
هم قافیه با باران
از کوفه می آمد، از کوفیان، نامه
از کوفیان آمد هی بی امان، نامه
اصلا گره خوردست با داستان، نامه

نام از تو می ماند، از دیگران، نامه
نامه زیاد آمد اما امان نامه.....

یعنی مگر چیزی شیرین تر از جان است
یعنی بیا با ما تصمیم آسان است
ما را غم دین نیست ما را غم نان است

زخمی  در این دل بود حرفی در آن نامه
نامه زیاد آمد اما امان نامه....

از دور می آمد هی صف ب صف دشمن
از دشت سر میزد، مثل علف دشمن
از یک طرف زینب، از هر طرف دشمن

این روضه ی باز و این روضه خوان، نامه
نامه زیاد آمد اما امان نامه...

یعنی اگر پرسید:« عباس کو زینب؟»
گیسو پریشان کن چیزی نگو زینب
من می روم، فردا، تو باش و او، زینب

هم نامه بر گم شد هم ناگهان نامه
نامه زیاد آمد اما امان نامه....

هفتاد و دو ساقی، هفتاد و دو باده
بر روی نی با هم، دلدار و دلداده
از روی نی میدید ، سربسته افتاده

در زیر پاهای یک کاروان، نامه
نامه زیاد آمد،
حتی
امان نامه...

مهدی استخر
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

حالا برای خنده که دیر است، گریه کن
بابا نخواب… موقع شیر است، گریه کن

درمانده ام میان دو راهی، کجا روم؟!
چشمم که رفته است سیاهی، کجا روم؟!

جان رباب من به همه رو زدم نشد
دنبال آب من به همه رو زدم نشد

عمه تو را ز دور نشان می دهد، نخواب!
هی شانه رباب تکان می دهد، نخواب!

شد وقت بازی ات کمرت را گرفته ام
با احتیاط زیر سرت را گرفته ام

همبازی تو ساقه تیر است، گریه کن
بابا نخواب موقع شیر است، گریه کن

قنداقه ات که بست، لبت باز شد علی
خندید مادرت چه قدر ناز شد علی

افسوس مادر تو شب شادی ات ندید
چشم رباب حجله دامادی ات ندید

در خیمه گرم کرده خودش مجلست علی
جای نفس بلند شده خس خست علی

تا پشت خیمه کار پدر سر به زیری است
تازه زمان دیدن دندان شیری است

دیدی که دید حرمله هم ناامیدی ام؟!
لبخند می زند به محاسن سفیدی ام

خون تو را به چهره که پاشید وای من
تا خیمه صوت قهقهه پیچید وای من

با این لبی که مثل حصیر است، گریه کن
بابا نخواب! موقع شیر است، گریه کن

قنداقه ات هنوز به بازوست مانده است
اما سر تو بند به یک پوست مانده است

خشکش زده دهان تو پیداست نای آن
بیرون زده سه شعبه ای از لا به لای آن

تیری که چشمهای عمو را گرفته است
با قطر خویش راه گلو را گرفته است

تیری چنان کشید که گفتم کمان شکست
تقصیر تیر بود اگر استخوان شکست

رویت عجیب مثل کویر است، گریه کن
بابا نخواب! موقع شیر است، گریه کن

رحمی به من بکن جگرم تیر می کشد
بعد از برادرت کمرم تیر می کشد

سر درد مادر تو مرا آب کرد و کشت
وقتی به عمه گفت سرم تیر می کشد

با پنجه قبر می کنم و خواهرت رسید
دارد ز حنجر پسرم تیر می کشد

گودال توست کوچک و گودال من بزرگ
بعد از تو عمه از جگرم تیر می کشد

لختی گذشت پیرزنی غرق درد گفت
یک پیرزن به گریه به یک پیرمرد گفت

رفتی حسین جسم تو را بوریا گرفت
وقتی که تیر بچه ما را ز ما گرفت

تازه شروع ضجه ما بعد از این شده
دیدم جماعتی همگی دست چین شده

با نیزه بلند زمین شخم می زند
دنبال راس هجدهمین شخم میزند

دیدم که غربتت سندش روی نیزه است
یک شیرخواره با لحدش روی نیزه رفت

بال و پرش جدا شد و افتاد بر زمین
از نی سرش جدا شد و افتاد بر زمین

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران
تا باز کرد در شب روضه لهوف را
در خون تپیده دید تمام حروف را

می‌دید واژه‌ها همه فریاد می‌زنند
داغی عظیم و مرثیه‌های مخوف را

می‌دید تیرها که نشانه گرفته‌اند
«خورشید چشم‌های امام رئوف را»

آمادهٔ هجوم به قلب مطهرش
پر کرده‌اند نیزه به نیزه صفوف را

این دشنه‌های تشنه به تصویر می‌کشند
بر مشعر‌الحرام گلویش وقوف را

انگار از ضریح تنش باز می‌کنند
با نعل‌های تازه دخیل سیوف را

یوسف رحیمی
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

نه در توصیف شاعر ها نه در آواز عشاقی
تو افزون تر از اندیشه فراوان تر از اغراقی

وفاداری و شیدایی علمداری و سقایی
ندارند این صفت ها جز تو دیگر هیچ مصداقی

به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان
یزید آنجا که می گوید الایاایها الساقی

تمام کودکان معراج را توصیف می کردند
مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی

 چنان رفتی که حتی سایه ات از رفتنت جا ماند
رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی

فرار از تو فراری می شود در عرصهء میدان
چنان رفتی که بعد ازآن بخوانندت هوالباقی

بدون دست می آیی و از دستت گریزانند
پراز زخمی هنوز اما برای جنگ قبراقی

به سوی خیمه ها یا (عدتی فی شدتی) برگرد
که تو بی مشک سقایی که تو بی دست رزاقی

شنیدم بغض بی گریه به آتش می کشد جان را
بماند باقی روضه درون سینه ام باقی

سیدحمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران