هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

به لطف اینکه مدیران قابلی داریم
محیطِ زیستِ یکتا و خوشگلی داریم

چقدر روزِ طبیعت حواسمان جمع است
چقدر ملت آگاه و عاقلی داریم

همیشه فکر درختان و سبزه‌ها هستیم
اگرچه ظاهراً اعمال مسهلی داریم

و از رعایت پاکیزگی جنگل‌ها
شمال کشورمان باغ بابِلی داریم

برای درک عمیق از طبیعت است اگر
به قلب و در دل هر کوه، تونلی داریم

محیط زیست، محیطی برای زیستن است
به هر کجا بشود پس منازلی داریم

چقدر ساختمان روی شیب دامنه‌هاست
ببین چه مردم مشتاق و مایلی داریم

زمین نخورده کسی بالاخص لبِ دریا
به طول و عرض دو تا کفش، ساحلی داریم

غبار و خشکی دریاچه چیز خاصی نیست
کجا شرایط داغان و مشکلی داریم؟!

اگر که یوزپلنگان ما نمی‌زایند
به ما چه؟ یوزپلنگان کاهلی داریم!

برای حل تمامِ مسائلِ فرضی
هم‌اینکه لایحه و طرح کاملی داریم،

هم‌اینکه باز هم از شنبه‌ای که می‌آید
شفا و چاره و درمان عاجلی داریم

کلاس و شهرت و دعوای حزبی اصلاً نیست
برای حفظ طبیعت، دلایلی داریم:

رضای خلق خدا و رسانه‌ها و... خدا!
مدیر و ملت یکدست و فاضلی داریم

عجیب نیست به چشم کسی نمی‌آید
چراکه منتقدانِ خل‌وچلی داریم!

رضا احسان‌پور
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۸
هم قافیه با باران

عکس تو در خاطره‌ام پیر شد
آه ...چقدر آمدنت دیر شد

هرچه نهان کرده‌ام این بغض را
بغض فروخورده گلوگیر شد

آمدن و رفتن بی‌گاه تو
تلخ‌ترین بازی تقدیر شد

چشم که می‌بندم باز این تویی
آن‌که از این جاده سرازیر شد

پیر شد این دل که به دنبال تو
راهی این جاده بی‌پیر شد

رفتی و بعد از تو قدم‌های من
در به در کوچه زنجیر شد

یک نفر از جاده پر مه گذشت
یک نفر از زندگیش سیر شد...

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

دریا و کوه و باغ و بیابان عوض شده ست
رفتار باستانی باران عوض شده ست

بر خار و خاره ناله‌کنان می‌دود به‌درد
هیهای بادهای پریشان عوض شده ست

دیگر مکن به گفته تقویم اعتماد
پاییز با بهار و زمستان عوض شده ست

موسیقی ملایم امواج در نسیم
با ضجه‌های وحشی طوفان عوض شده ست

این خاک پوک کرده دهان وا که گویدت
مفهوم چاله‌های خیابان عوض شده ست

جغرافیای جنگل و دریا و دشت بود
وقتی که مرد روح درختان، عوض شده ست

او گریه می‌کند به مگس‌های منقرض
شکل ریای مردم دوران عوض شده ست!

او فکر می‌کند به رهایی رسیده...آه
زنجیرهای کهنه انسان عوض شده ست!

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران
قدِّ یک خاطره گهگاه کنارم بِنِشین
نه عزیزم! خبری نیست.. از آن دور ببین

گریه ی مرد عجیب َست، ولی حادثه نیست
غرق رویای خودش بود..غریبانه گریست

پویا جمشیدی
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۳:۲۹
هم قافیه با باران

مانده بودم بدهم دل به علی یا به حسن
دیدم اصلا گره خورده دل مولا به حسن

شانه اش خالق کوه است تعجب نکنید
تکیه داده است اگر حضرت زهرا به حسن

با علی محکمم و با حسن آرام ، ببین
کوه دل را به علی داده و دریا به حسن

وصف او کردم و در مصر صبا را گفتند
بدهد نامه ای از سوی زلیخا به حسن

مثل قرآن که قسم خورده به روی خورشید
منهم از شوق قسم می خورم اما به حسن

لا اله آمده بر روی زبانم اما
بعدِ لا حول ولا قوّه الا به حسن##

ذکر من هر سحر این است : الهی به حسین
دم افطار خرابم که خدایا به حسن

شیعیان حسن از کفر تبرّی جُستند
بیش از آنقدر که جستند تولّا به حسن

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۴
هم قافیه با باران

پاییز گوزن ها
در جنگلی بکر اتفاق می افتد
با شاخ هایشان
گم شده در لای شاخه ها
 پچ پچ عاشقانه در  ضیافت برگ های رنگارنگ .

پاییز کارمندی من اما
در حیاط کوچک اداره
با چند خرمالو
که از خانه ی همسایه تماشایم می کنند
و روز هایی که هی آب می روند .

تو هر روز
یک دقیقه کم تر به من فکر می کنی
من هر شب
یک دقیقه بیش تر .

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۴
هم قافیه با باران

این طرف مشتی صدف، آنجاکمی گل ریخته
موج، ماهی های عاشق رابه ساحل ریخته

بعد ازاین درجام من تصویرابرتیره‌ ای ست
بعد ازاین درجام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته

فاضل نظری

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد

سعدی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
دستی که در دو چشم تو نقش جهان گذاشت
در فتح اصفهان همه را ناتوان گذاشت

تا عینیت دهد به بهشت برین، تو را
چید از بهشت و گوشه ای از اصفهان گذاشت

از پلک تو ستاره و سیاره قرض کرد
در قلک ترک ترک کهکشان گذاشت

در چشم تو جهان مرا هم دو پاره کرد
نیمی در این گذاشت و نیمی در آن گذاشت

جان و جهان من پس از آن شد دو چشم تو
پس از چه نام چشم تو نصف جهان گذاشت

در کاسه ی دو چشم تو مرگ است و زندگی
در این شکر گذاشت، در آن شوکران گذاشت

داغی گذاشتی به دل من که تا ابد
خورشید تیر، بر جگر آسمان گذاشت

تا در قلمرو اش نگذارد کسی قدم
با بوسه روی پیرهن من نشان گذاشت

علیرضا بدیع
۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست

هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست

فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست

ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت توست

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت توست

بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست

مولوی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند

عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر زند

پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند

گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌ای خنجر زند

هر جان که اللهی شود در لامکان پیدا شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند

از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند

در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند

از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند

تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی
زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند

دل بیخود از باده ازل می‌گفت خوش خوش این غزل
گر می فروگیرد دمش این دم از این خوشتر زند

مولوی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست
امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد
وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش
کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد
آگاه نبد کان در دریای دگر دارد

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود
کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد

مولانا

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت

گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت

گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت

گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت

گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت

گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت

گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت

گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت

خامش که گر بگویم من نکته‌های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت

مولوی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
 
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف که ز خیل حوادث کمین گهیست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر؟

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

حافظ
۱ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

مولانا
۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۳
هم قافیه با باران

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

حافظ

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

هر چه آیینه به توصیف تو جان کَند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه ی زلفت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هر چند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثلِ زخمى که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون بَرده مرا هم بفروشند نشد

فاضل نظری

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن

چو آدم توبه کن وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن

برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن

وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن

وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن

نفخت فیه من روحی رسیده ست
غم بیش و غم کم را رها کن

مسلم کن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها کن

بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن

حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن

بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن

خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن

چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن

مولانا
۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست

روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست

هیهات کام من که برآید در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

سعدی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای کآب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار
زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت
نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

سعدی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران