هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چارده ساله بتی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

بر سر سرو، کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه‎ی معشوقی ساز
شیوه‎ی جلوه‎گری کرد آغاز

او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله‎ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید

گوهر اشک به مژگان می‎سفت
وز دو دیده گهر افشان می‎گفت:

کای پری با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم

لاله‎سان سوخته‎ی داغ توام
سبزه‎وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
ریگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراکنده‎نظر
روبگردان، به قفا باز نگر

که در آن منظره، گلرخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

او چو خورشید فلک، من ماهم
من کمین بنده‎ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

نیز بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکنداز بامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کانکه با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد

هست آیین دوبینی ز هوس
قبله‎ی عشق یکی باشد و بس

جامی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

به تو سلام می‌کنم کنار ِ تو می‌نشینم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا می‌شود.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
در خلوت ِ تو این حقیقت را بازمی‌یابم.

خسته، خسته، از راه‌کوره‌های ِ تردید می‌آیم.
چون آینه‌ئی از تو لب‌ریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی‌دهد
نه ساقه‌ی ِ بازوهای‌ات نه چشمه‌های ِ تن‌ات.

بی‌تو خاموش‌ام، شهری در شب‌ام.
تو طلوع می‌کنی
من گرمای‌ات را از دور می‌چشم و شهر ِ من بیدار می‌شود.
با غلغله‌ها، تردیدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ی ِ مردد ِ تلاش‌های‌اش.

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شب‌ام ای آفتاب
و غروب‌ات مرا می‌سوزاند.
من به دنبال ِ سحری سرگردان می‌گردم.

تو سخن می‌گوئی من نمی‌شنوم
تو سکوت می‌کنی من فریاد می‌زنم
با منی با خود نیستم
و بی‌تو خود را در نمی‌یابم

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکین‌ام بدهد.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
این حقیقت را در خلوت ِ تو بازیافته‌ام.

حقیقت بزرگ است و من کوچک‌ام، با تو بیگانه‌ام.

فریاد ِ مرغ را بشنو
سایه‌ی ِ علف را با سایه‌ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه‌ی ِ من
مرا با خودت یکی کن.

احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود

قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا یزی نان که بدانی .......
من درد مشترکم
مرا فریاد کن .

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه ای تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با طوفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیراکه من
 ریشه های تو را دریافته ام
 زیرا که صدای من
 با صدای تو آشناست

احمد شاملو
۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
 ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

مولانا

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

بگردید بگردید در این خانه بگردید
در این خانه غیبی غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغا مخوانید خموشانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست کجا خوابگه اوست؟
پی آن پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر پو دیوانه بگردید

در این کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

جانا زهجر رویت شب تا سحربسوزم
شب تا سحر برایت با اشک تربسوزم

چون صبح می شود باز تا شام من غمینم
با این غمی که دارم شام دگر بسوزم

در رهگذر بیایم از تو سراغ گیرم
چونکام برنیاید در رهگذر بسوزم

با دوستان نشینم ، باذکر تو قرینم
از جمع دوستان باز من بیشتر بسوزم

چون آفتاب بینم ، ای آفتاب عالم
چون زیر ابر هستی من بیشتر بسوزم

هر جا قدم گذارم در سوز و ساز هستم
هم در حضر رهجرت هم در سفر بسوزم

تو از علی صافی گیری خبر چه نیکوست
چون نیستم ز حالت من با خبر بسوزم

علی صافی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

بردر میکده از روی نیازآمده ام
پیش اصحاب طریقت به نماز آمده ام

از نهانخانه اسرار ندارم خبر
به در پیر مغان صاحب راز آمده ام

ازسر کوی تو راندند مرا با خواری
با دلی سوخته از بادیه بازآمده ام

صوفی و خرقه خود زاهد و سجاده خویش
من سوی دیر مغان .نغمه نوازآمده ام

بادلی غمزده از دیر به مسجد رفتم
به امیدی هله با سوز و گداز آمده ام

تاکند پرتو رویت به دوعالم غوغا
بر هر ذره به صد راز و نیاز آمده ام
 
امام خمینی

۱ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۷
هم قافیه با باران

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
 بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد
شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
 آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
 و کسی که دوست می دارد
 و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی
باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
 که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
 گوش کن
 به صدای دوردست من
 در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های
دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من با یک من دیگر
که تو او را در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
 گفتگو کن
و بیاد آور
مرا در بوسه اندهگین او
 بر خطوط مهربان زیر چشمانت

فروغ فرخ زاد

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش
 
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
 
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
 
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش

سعدی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
هم قافیه با باران

به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می باش

چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
بهرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش 

حافظ

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

طرف ِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی‌کند
کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...

طرف ِ ما شب نیست
چخماق‌ها کنار ِ فتیله بی‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل می‌خورد
من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت می‌کند.

 احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

دشمن همیشه تا ابد دشمن نخواهد ماند
یک دوست هم تا پای جان با من نخواهد ماند

وقتی مرام دوستان زخم زبان باشد
جایی برای خنجر دشمن نخواهد ماند

در جنگ دیگر دوستی معنا نخواهد داشت
دیدم که سر هم گاه روی تن نخواهد ماند

در سینه ی فرهاد بعد از شوری شیرین
جایی برای عشق ورزیدن نخواهد ماند

گاهی نوازش زخمها را پاک خواهد کرد
در زیر باران رنگ بر آهن نخواهد ماند

فواره بودم، سخت بالا رفتم و دیدم
بی عشق راهی غیر برگشتن نخواهد ماند

ابراهیم زمانی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

قبل ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ نشینم نفسی ﺩﺭ ﺑﺮﺷﺎﻥ
ﺳﺒﺪﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﭽﯿﺪﻡ ﭼﻮ ﮔﻞ ﻣﻨﻈﺮﺷﺎﻥ

ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ من از شیوه ی ﻣﺴﺘﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﻋﺎﺷﻖِ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﻭ ﺯﻟﻒ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﻨﺒﺮﺷﺎﻥ

به گمانم ﮐﻪ شبی ﭘﻨﺠﺮﻩ ای وا نشود
ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻦ ﻣﻪ ﭘﯿﮑﺮﺷﺎﻥ

ﺣﺮﻑ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﺍﻫﻢ ﻧﺪهد
ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ یک شبه ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺷﺎﻥ

آنقدَر زُل به لب و چشم زلالش بزنم
ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻏﺮﺷﺎﻥ

ﮔﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﺷﺎﻥ

ﺗﺮﺳﻢ ﺁﺧﺮ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﺴﺖ ﻭ ﻫﻮﺍئی ﺑﮑﻨﺪ
 ﺑﻮﯼ ﺯﻟﻒ ﻋﺴﻞ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎﻥ

علی قیصری

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟

چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۵
هم قافیه با باران

یک نگاه ساده، بیش از این هوایى نیستم
در خودم غرقم، به فکر آشنایی نیستم

با توأم تا با منی پس با منی تا با توأم
مثل تو در قید و بندِ باوفایی نیستم

دوستت دارم... ولی بسیار از آن بیشتر
عاشقت هستم؟... نه! تا این حد فدایی نیستم !

تا که یادم بوده اهل خواهش چشم توأم
حال، با این وصف، پیدا کن کجایی نیستم !

شعرِ نازل دارم از سوی تو، تکفیرم نکن
تا ابد پیغمبرم، فکر خدایی نیستم

با تو آری، با تو نه، با تو چنان، با تو چنین
هیچ، در گیر و کش چون و چرایی نیستم

گرچه عمری آرزو کردم رها باشم، ولی
چون رهایی ربط دارد با جدایی... نیستم …
 
مهدی فرجی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
هم قافیه با باران

مرا تا نقره باشد می‌فشانم
تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

و گر فردا به زندان می‌برندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم

چه دامن‌های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم

نمی‌دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم

تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن‌ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم

بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم

مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگ دل من مهربانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می‌پرستم
و گر رفتم سلامت می‌رسانم

سعدی

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد

رقیبم سرزنش ها کرد کز این به آب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد

چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد

حافظ

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
 دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده  سیرست  مرا  جان  دلیرست  مرا
زهره  شیرست  مرا  زُهره  تابنده شدم

گفت که دیوانه نه ای رو که از این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سر مست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش  کشته و آکنده شدم

گفت که: "تو زیرَککی، مست خیالی و شکی"
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که: "تو شمع شدی، قبلهً این جمع شدی"
شمع نیم ، جمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که: " شیخی و سری، پیش رو و راه بری"
شیخ نیم، پیش نیم ، امر ترا بنده شدم

گفت که :" با بال و پری ، من  پر و بالت  ندهم"
در هوس بال و پرش، بی پر و پر کنده شدم

چشمه خورشید  تویی، سایه گهِ  بید  منم
چونکه زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمنِ این ژنده شدم

شکر   کند  کاغذ  تو   از  شکر  بی  حد  تو
کامد  او  در برِ من ، با  وی ماننده  شدم

شکر کند چرخ فلک ، از مَلک و مٌلک و مَلَک
کز  کرم و بخششِ او ،  نورِ پذیرنده شدم

از تو ام ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر
کز  اثر خنده  تو   گلشنِ  خندنده   شدم

باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاهِ جهان ، فرّخ و فرخنده شدم

مولانا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

من از یک درد، از یک بغض بی هنگام لبریزم
بگو با من کجا باید در این هنگامه بگریزم

مرا رازی ست در سینه، به خون دیده پرورده
مخواه از من که با لبخند این مردم درآمیزم

به خون خویش غلتیدند خیل آرزوهایم
شبیه سرزمین مانده از تاراج چنگیزم

مگو از آفتاب از آن شکوه گرم رویایی
که من همزاد سرمایم، که من فرزند تبریزم

منم آیینه ی ارک بلند، آن زخمی دیرین
که می ترسم در این ناپایداری ها فرو ریزم

برای جامه ی دردم بگو میراث داری کو
قبای ژنده ی خود را کجا باید بیاویزم؟

در این بیداد زخم دشمنان و دشنه ی یاران
کنارم باش، باید بعد از افتادن به پاخیزم

لیلا حسین نیا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران