هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مستی عشق پرید از اثرش چیزی نیست
سود این بیع، کنار ضررش چیزی نیست

کاسه ی آب که نه، ناله و نفرین هم نه
هر که ترکم بکند پشت سرش چیزی نیست

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۳
هم قافیه با باران

به من که همدم مرگم، هزارباره بخند!
به یمن اینکه دعاهات مستجاب شده‌ست
.
تو در دل منی و سهم غیر... قصه ی ما
شبیه عاقبت کوزه و شراب شده‌ست

حسین دهلوی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
هم قافیه با باران

کنارم بشین و یه چیزی بگو
که حرفات پر از حس آرامشه
نگام کن که توو عمق چشمای من
پر از التماس و پر از خواهشه

بیا توو شب ابری قلب من
یه مهتاب و چند تا ستاره بکش
دلم خیلی بارون میخواد این روزا
برام ابرای پاره پاره بکش

تو اونی که از آسمون اومدی
منو با خودت تا روو ابرا ببر
توو دستای گرمت بگیر دستمو
از این ظلمت شب به فردا ببر

میخوام گم بشم توی آغوش تو
که آغوش تو اوج امنیته
بغل کن منو تا بمیرم برات
برای تو مردن خودش نعمته

چه خوبه به دست تو تکیه کنم
کنارم نباشی زمین می خورم
تو بارون عشقی، منو خیس کن
بدون تو از آسمون دلخورم

بذار بین ما عشق حاکم بشه
نباید از این عاشقی بگذریم
زمستونه، باید یه کاری کنیم
شبونه بذاریم از اینجا بریم...

فرهاد شریفی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
هم قافیه با باران

کویرم پریشانی ام حد ندارد
دلم با کسی رفت و آمد ندارد

کویرم سکوت مرا زیر و بم نیست
حیات مرا حاصلی جز عدم نیست

چنانم که نای تبسم ندارم
فقیرم می تازه در خم ندارم

صدا کن مرا ای جمالت بهشتی
لب و خنده و خط و خالت بهشتی

صدا کن مرا ای صدای تو از دور
صداکن مرا نور! نور علی نور

شب و روز شیرین و تلخم  فدایت
خراسان و بسطام و بلخم فدایت

صدا کن مرا تا به نام تو باشم
گرفتار زنجیر و دام تو باشم

سلام ای دوام خرابات از تو
ستون های ارض و سماوات از تو

سلام ای دلت منتهای معانی
سلام ای محمد(ص)خدای معانی

سلام ای امان و امین و یقینم
نگاه تو کفرم نگاه تو دینم

بخوان تازه تر «بسم رب الخلق»را
بخوان و بنوشان می ناب حق را

بخوان تا زمان عشق از سر بگیرد
جهان نور الله اکبر بگیرد

بخوان تا بلال جوان جان بگیرد
جهان در صدای اذان جان بگیرد

چنانم که نای تبسم ندارم
فقیرم می تازه در خم ندارم

به یک جلوه غرق صفا کن دلم را
پر از ذکر یا مصطفی کن دلم را

پناهم بده زیر بال محمد(ص)
به حق محمد (ص) و آل محمد(ص)

ناصر حامدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی

سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی

گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راستتر گواهی

روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی

با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی

خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده
گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی

ایمن مشو که رویت آیینه‌ایست روشن
تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی

گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی

ای ماه سروقامت شکرانه سلامت
از حال زیردستان می‌پرس گاه گاهی

شیری در این قضیت کهتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی

سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی

سعدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

قرآن به نیزه کرد که حُکمی بر آورد
تا هر چه خواست بر سر این کشور آورد

میخواست عمروعاص حَکم باشد و خودش
یک " اشعری" به منبر پیغمبر آورد!

با خدعه ناخدا شد و کشتی به گِل نشست
دیگر نشد ادای خدا را در آورد ...

حالا اگر برای تمام دروغ ها
از آسمان گواه چهل لشگر آورد

یا آیه های لطف خدا را بخواند و
از مصحفـش دلیل یقین آور آورد

حتی اگر ردای ریا را بر افکند
چون ساقیان بساط می و ساغر آورد...

باید چنان به آتش خود مبتلا شود
تا جای تخت چهره به خاکستر آورد!

...
دنیا همیشه دار مکافات آدمی است
تا کی خودش به حلقه ی آن باور آورد؟!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران
حریرِ نور غریبش، بر این رواق می‌افتد
اگرچه ماه شبی چند در محاق می‌افتد

تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد

تو «ماه»ی و شده فواره برکه‌ای به هوایت
بگو نمی‌رسد؛ آیا از اشتیاق می‌افتد؟

به روی طاقچه، گلدان تازه می‌نهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه اتاق می‌افتد

...بهار می‌رسد اما، چه فرق می‌کند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق می‌افتد؟

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب

ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب

به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب

ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب

شد آنکه بادۀ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمۀ رباب امشب

ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب

شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب

دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب

صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب

شاطرعباس صبوحی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

همیشه سفره اش وا بود؛ با ما مهربانى کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانى کرد

دلش اندازه ریگ بیابان بى وفایى دید
ولى اندازه آغوش دریا مهربانى کرد

نگاهش شرح نابى بود از "الجار ثم الدار"
اگر با این و آن مانند زهرا مهربانى کرد

چه خواهد کرد با مهمان کوى خویش آن مردى
که با دشنام گوى خویش حتى مهربانى کرد؟

چرا دنیا به کامش ریخت زهر غصه و غم را؟
چرا با مهربانى هاى او نامهربانى کرد؟
***
الا اى تیرهایى که پى تشییع مى آیید!
نبوده یار او جز غم؛ به یارانش بفرمایید

امیررضا یزدانى

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

وامانده ای از قافله ی سوته دلانیم
دور است ره منزل و ما دل نگرانیم

رفت از چمنِ خاطره ها قصه ی پرواز
بی بال و پـر از آمدنِ فصل خـزانیم

شد روز ازل از لب ما خنده گریزان
افسرده ترین مـردمِ محرومِ جهانیم

در مرثیه خوانی ز غـمِ خون سیاوش
سوزنده تر از زمزمه ی صوتِ بنانیم

خونین کفنان اوج گرفتند ولی ما
یک عده ی آشفته ی بی نام و نشانیم

از مجلس مجنون صفتان خرده نگیرید
کز نسل غـم و طایفه ی دلشدگانیم

عمری ست که از هر طرفی پایِ پیاده
از عشق عسل دائم و پیوسته دوانیم

علی قیصری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
تو که جریان گرفته چشمه ى کوثر از آغوشت
گمانم رفته تا معراج، پیغمبر از آغوشت

فقیرى آمده بر خاک پایت بوسه بگذارد
و از لطفت درآورده ست حالا سر از آغوشت

چه کردى در جواب بد زبانى هاى آن شامى
که با چشمانِ تر دل مى کند آخر از آغوشت

دلت را یا کریم فاطمه! یک عمر مى سوزاند
شبى که پر شکسته بال زد مادر از آغوشت

تو که راز دلت را برملا کردى براى طشت
براى گریه ى خواهر کجا بهتر از آغوشت؟

حسین عباسپور
۰ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

لحظه ای ترکم نکن محبوبِ زیبا روی من
حرف هائی با تو دارم ای غـزلبانوی من

ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ز تنهائی ﮐـﻪ ﺩﻭﺵ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﻮﯼ ﻣﻦ

لحظه ای گر با تو باشم بوی گل گیرد تنم
کی خیالت را فرستی در شبی پهلوی من

من که باشم تا بیایم لحظه ای در خاطرت
لطفها داری به من ای غنچه ی خوشبوی من

نوجـوانی رفت و آثارِ کهنسالی رسید
شکوه دارد پای من از رعشه ی زانوی من

دائماً از عشق رویت روی دریا یک نفس
لحظه ها را می شکافد قایق و پاروی من

ای عسل با عشق و یکرنگی در آغوشم بیا
تا به دورت حلقه گردد هر دو تا بازوی من

علی قیصری

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

سعودی‌اند و زبان بشر نمی‌فهمند
بشر که جای خودش! قدر خر نمی‌فهمند
.
شعور آل سعود از شتر فراتر نیست
به قدر فهم همین یک نفر نمی فهمند
.
مرا به آل سعود از ازل امیدی نیست
که از وجود بشر جز کمر نمی‌نفهمند
.
اگرچه آل سعود احمقند بالفطره
گهی ز قصد و به عمد است اگر نمی‌فهمند
.
قسم نمی‌خورم امّا اگر قسم بخورم
قسم به قُطر امیر قَطر نمی‌فهمند!
.
اگر چه تا تهِ ته، چشم و گوششان باز است
ولی به گفته‌ی اهل نظر، نمی‌فهمند
.
بدون شک خودِ «لا یعقلون» قرآنند
به قول حضرت حق، کور و کر نمی‌فهمند
.
میان آل سعود آنچنان تفاوت نیست
که روی هم همگی خشک و تر نمی‌فهمند
.
رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده‌ست
آسمانا!کاسه‌ی صبر درختان پر شده‌ست

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده‌ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می‌نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده‌ست

بس که گل‌هایم به گور دسته‌جمعی رفته‌اند
دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده‌ست

دوک نخ‌ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده‌ست

شهر گفتم؟!شهر!آری شهر!آری شهر!شهر
از خیایان!از خیابان!از خیابان پر شده‌ست

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

به نام خدا چاله هم می‌زنم
به عشقم جهان را به هم می‌زنم

عجم را عدو می‌کنم با عرب
عرب را به تیپ عجم می‌زنم

احادیث جعلی بیان می‌کنم
روایات کشکی قلم می‌زنم

اگر پا دهد قید اسلام را
در آن فرصت مغتنم می‌زنم

به نفع خودم بوده گاهی اگر
دم از دشمنی با ستم می‌زنم

زن و مرد و پیر و جوان کشته‌ام
به حق روی دست عدم می‌زنم

برای جلوگیری از سرکشی
سر از هر که غیر از خودم می‌زنم

اگر سر نمانَد برای زدن
سر خویش را لاجرم می‌زنم

حرم منفجر می‌کنم درعوض
درون سرایم حرم می‌زنم

به جای شباهت به نوع بشر
اگرچه به نوع حشم می‌زنم،

به کوری چشمان نامحترم
به چشم خودم محترم می‌زنم

بشر یا حشم یا فلان! این منم
که اخبارتان را رقم می‌زنم

نه در غم بشر بیشتر با خداست
به شادی‌تان رنگ غم می‌زنم

دوتا انتحاری ناقابل است
به جان خودم تازه کم می‌زنم

به نام خدا نه به جای خدا
به زودی در عالم علم می‌زنم

برو بیش از این پاپی من نشو
به ارواح عمّه‌م قسم، می‌زنم!

رضا احسان پور

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مایوس را

کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی های آن خورشید نا محسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه ی پر های رنگارنگ آن طاووس را

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجه شیر
که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر

اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش
زندگی پیش من ای مرگ! حقیر است حقیر

منّتی بر سر من نیست اگر عمری هست
پیش این ماهی دلمرده چه دریا، چه کویر

چو قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک! من چو کبوتر؛ نه رهایم، نه اسیر

از تهیدستی خود شرم ندارم چون سرو
شاخه را دلخوشی میوه کشیده است به زیر

ما به نظم تو خطایی نگرفتیم ای شعر!
تو هم آداب پریشانی ما را بپذیر

فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

از من عبور میکند و من چه ساده ام
دلبسته ی مسافری از جنس جاده ام

پای کسی که دل نسپرد و دلم ربود
با آنکه پای من ننشست، ایستاده ام

با اسب آرزو به غرورم قدم گذاشت
مردی که روزی آمد و شد شاهزاده ام!

مردی که زیر بار سهند نگاه او
در لحظه سست شد سبلان اراده ام

حالا به لطف آهن در سینه خفته اش
قلبم هزار تکه شده ست و براده ام

آه ای دل شکسته، امانت ترین متاع
شرمنده ام که دست امینت نداده ام

فاطمه حاجت زاده

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

افتاد به بی راهه مسیرم که اسیرم
گمگشته ی پهنایِ کویرم که اسیرم

بیزارم از این زندگیِ بی سرو سامان
از مزه ی این واقعه سیرم که اسیرم

در عصر تجـدد شده ام غـرق خرافات
در وسعت اندیشه فقیرم کـه اسیرم

گوشم شده دروازه ی هر ساز بدآواز
درگیرِ صدای بـم و زیـرم کـه اسیرم

جائی کـه نباشد نفسی بالِ پـریدن
بی قاعـده بایـد بپذیرم کــه اسیرم

ای خاک پناهم بده از مهر و عطوفت
یک لحظه در آغوش بگیرم که اسیرم

وقتی منِ دلـخسته نبینم عسلم را
باید که همان لحظه بمیرم که اسیرم

علی قیصری

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ما آدم ها
حواسمان همیشه به تازه تر هاست
به آن ها که صمیمی نیستند
تا مبادا خلاف تشریفات
یا احترام
رفتار کنیم ...

اما همیشه
از صمیمی تر ها
جان تر ها
غافلیم ...

حواسمان نیست
که ناراحت میشوند ...
و بیشتر از هر کسی
از ما انتظار دارند ...

ناراحتشان میکنیم و
خودمان بیشتر ناراحت میشویم ...
اگر حرفی نمیزنند
اگر گله ای نمیکنند
نه اینکه دلگیر نیستند
نه اینکه گذشته اند ...

ما همیشه یادمان میرود
که صمیمی تر ها هم
منتظرند ...

حواسمان
به جان های زندگیمان باشد
یک روز میبینم
که ناگهان
دل بریده اند ...

مریم قهرمانلو

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران