هم‌قافیه با باران

۷۲ مطلب با موضوع «شاعران :: بیدل دهلوی ـ محمدعلی جوشایی» ثبت شده است

گر یک مژه چون چشم فراهم شده باشی
شیرازهٔ اجزای دو عالم شده باشی

تمهید خزان آینهٔ اصل بهار است
بی رنگی اگر رنگ گلی کم شده باشی

هشدارکه اجزای هواییست بنایت
گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی

عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند
کو ناله گرفتم که جرس هم شده باشی

بی جبههٔ تسلیم تواضع دم تیغ است
حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی

قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست
هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی

پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی
در دام خودی گر همه تن رم شده باشی

ناصح سخن ساخته ات پر نمکین است
رحم است به زخمی که تو مرهم شده باشی

تا بار خری چند نبندند به دوشت
آدم نشوی گر همه آدم شده باشی

فرداستکه خاکست سرو برگ غرورت
هر چند که امروز فلک هم شده باشی

عمریست که آب رخ ما صرف طلب هاست
ای جبههٔ همت چقدر نم شده باشی

خلوتگه تحقیق زتمثال مبراست
آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی

بیدل مگذر چون مه نو از خط تسلیم
بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی

بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینه امکان هوسآباد خیال ست
تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقیست نمودار درین عرصه موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هیچ
بر زله این مایده هر چند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چو کشکول گدا هیچ
تا چند کند چاره عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ


بیدل دهلوی

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد
کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی
یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی
شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی


بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
سر برونآر ازگریبان معنی برجسته باش
گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن
همچو میخون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش
تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم
زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش
روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
عزم صادق میرهاند چون تنت از بند طبع
شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش
دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است
ناخنی تا هست دور از سینههای خسته باش
چند باشی از فراموشان ایام وصال
رنگهای رفته یادت میدهم گلدسته باش
خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی
تا به لب آمد نفس خونگشت وگفت: آهسته باش
از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع
هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش


بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا
بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد
نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد
نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش


بیدل دهلوی


۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

زندگی محروم تکرارست و بس
چون شرر این جلوه یک بارست و بس
از عدم جویید صبح ای عاقلان
عالمی اینجا شب تارست و بس
از ضعیفی بر رخ تصویر ما
رنگ اگر گل میکند بارست و بس
غفلت ما پردهٔ بیگانگیست
محرمان را غیر هم بارست و بس
کیست تا فهمد زبان عجز ما
ناله اینجا نبض بیمارست و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی
هرکجا رفتیم کهسارست و بس
از شکست شیشهٔ دلها مپرس
ششجهت یک نیشتر زارست و بس
در تحیر لذت دیدار کو
دیدهٔ آیینه بیدارست و بس
اختلاط خلق نبود بیگزند
بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس
این سر بیمغز دستارست و بس
ای سرت چون شعله پر باد غرور
اینکه گردن میکشی، دارست و بس
بیدل از زندانیان الفتیم
بوی گل را رنگ، دیوارست و بس


بیدل دهلوی

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

زان اشک ‌که چون شمع ز چشم تر من ریخت
مجلس همه رنگین شد و گل در بر من ریخت


آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت


افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت


آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ ‌گل بر سر من ریخت


عمری‌ست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب به‌ کجا این ورق از دفتر من ریخت


چون شعله پس از مرگ به خود چشم‌ گشودم
بر روی من آبی‌ست ‌که خاکستر من ریخت


اشکم ز تنک‌مایگی‌ام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت


فریاد که چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت


بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران

به حیرت آینه پرداختند روی تو را
زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را
چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار
به‌کام سنگ برد شکوه‌های خوی تو را
زخارهرمژه صد ر‌نگ موج‌گل جوشد
به دیده‌گرگذر افتد خیال روی تو را
غلام زلف تو سنبل‌، اسیر روی توگل
بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را
ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن
نسیم اگر برباید غبارکوی تو را
ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود
به زخم دل‌که روان‌کرد آب جوی تو را
ندانم از دل تنگ‌که جسته است امشب
که غنچه‌ها به قفس‌کرده‌اند بوی تو را
به حرف آمدی و زخم‌کهنه‌ام نو شد
به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا
تپیدن دل عشاق نسخه‌پرداز است
دقایق طلب وبحث جستجوی تورا
بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد
کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را
درین چمن به‌چه سرمایه‌خوشدلی بیدل
که شبنمی نخریده‌ست آبروی تو را


بیدل

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

نیست با حسنت مجال‌گفتگو آیینه را
سرمه می‌ریزد نگاهت درگلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رسته‌ات
می‌کند صد آرزو دردل نموآیینه را
خاتم فولاد را از رنگ‌گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبروآیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یادگیسوی‌که‌کرد آشفته‌گو آیینه را؟
گرچنین شرمت نگه را محومژگان می‌کند
رفته رفته می‌برد جوهرفروآیینه را
تارسدداغی به‌کف صدشعله‌می‌بایدگداخت
یافت اسکندر به چندین جستجوآیینه را
درتپشگاه تمنا بی‌کمالی نیست صبر
عرض جوهرشد شکست‌آرزوآیینه را
دل اگر در جهدکوشد مفت احرام صفاست
هم به قدرصیقل است آب وضوآیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک‌چشم است بر زشت ونکو آیینه‌را
راحت دل‌خواهی از عرض‌کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بی‌معنی هستی ندارد امتحان
عکس‌گل نظاره‌کن اما مبو آیینه را
صافی دل هم‌گریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تاگردد رفوآیینه را
ای بسا دل‌کزتحیر خاک بر سرکرده است
کجا خاکستری یابی بجوآیینه را
خاکساریهاست بیدل رونق اهل صفا
می‌کند خاکستر افزون آبرو آیینه را

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

قد عشرت را زیانی نیست از سودای درد

خنده در بار است چون گل کاروان زخم را

می‌رویم آنجا که جز معدوم‌گشتن چاره نیست‌

کاروانها خار و خس در بار و منزل آتش است‌

گَرد پروازی ز هستی تا عدم پیوسته است‌

کاروان ما همین شور جرس در بار داشت‌

زندگی جز نقد وحشت در گره چیزی نداشت‌

کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود

ز جلوة تو جهان کاروان آینه است‌

به هرچه می‌نگرم حیرتی است در بارش‌

دل گر نشان نمی‌داد هستی چه داشت در بار

تمثال بی‌اثر را آیینه دستگاه است‌

زین یک نفس متاع که بار دل است و بس‌

شور هزار قافله در بار می‌رسم‌

غنچة ما عرض چندین برگ گل در بار داشت‌

یک گریبان چاک اگر کردیم‌، صد دامان شدیم‌


بیدل

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم 

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد 

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم 

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد 

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم 

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم 

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد 

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم


بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی

تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی

از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی

یک دو نفس خیال باز، رشته ی شوق‌ کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی

شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

جز به خموشی از حباب صر‌فه ی عافیت‌که دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی

«بیدل»ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای
تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران