هم‌قافیه با باران

۷۲ مطلب با موضوع «شاعران :: بیدل دهلوی ـ محمدعلی جوشایی» ثبت شده است

گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را


مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را

قیامتی است در آن سوی شعله‌ها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بی‌حسابم را

وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را

مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک می‌کند عذابم را

بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را

رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا می‌زند شتابم را

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

می رفتم و اشتیاقت در چهره‌ی لاغرم بود
عکس تو زیباتر از پیش در قاب چشم ترم بود

کاجی تبر خورده در باد، یک شانه ام آتش و شعر
بارانی از زخم و لبخند بر شانه‌‌ی دیگرم بود

وقتی دهان می گشودم چون فرق چاکیده‌ی کوه
فواره‌ی نعره می شد دردی که در پیکرم بود

از عقده های نهفته، از شعرهای نگفته
صد شعله‌ی ناشکفته در زیر خاکسترم بود

چون یال توفان مشوش، آشفته دستار و سرکش
اسپند جانم بر آتش، پیشانی ات مجمرم بود

ای اول و انتهایم، دوشیزه‌ی شعرهایم!
کاش این نفسهای آخر دست تو زیر سرم بود

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

 نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای
 خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

 همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو
 همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

 تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد
 چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

 ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم
 مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

 رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند
 گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

 بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
 خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

 ازصفای عارضت جان می‌چکدگاه عرق
 وز شکست‌طره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا

 لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند
 غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

 از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن
 وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
 گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

 آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما

 مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا
 سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند
 ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

بیدل
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار!
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار

شبنم ما را به حسرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذرّه طوفانی دگر دارد بهار

رنگ: دامن‌چیدن و بوی گل از خود رفتن است
هرکجا گل می‌کند، برگ سفر دارد بهار

جلوه تا دیدی، نهان شد؛ رنگ تا گفتی، شکست
فرصت عرض تماشا این‌قدر دارد بهار

نیست در بار دماغ‌آشفتگان این چمن
آن‌قدر صبری که بار رنگ بردارد بهار

محرم نبضِ رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار

ای خرد! چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
در جنون سر داد ما را، تا چه سر دارد بهار!

سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندة گل بال و پر دارد بهار

بوی گل عمری است خون‌آلودة رنگ است و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار

لاله: داغ و گل: گریبان‌چاک و بلبل: نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار؟

زندگی می‌باید، اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هرجا رفته باشد، در نظر دارد بهار

زخم دل عمری است در گَرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم، سحر دارد بهار

کهنه‌درسِ فطرت‌ایم، ای آگهی‌سرمایگان!
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار

چند باید بود معذور طراوت‌های وهم؟
شبنمستان نیست «بیدل»، چشم تر دارد بهار


بیدل

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران
چشم وا کن، رنگ اسراری دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد، جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ
از تو چشمِ آشنایی این‌قدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج طوفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار؟

از صلای رنگ عیشِ این چمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خوان جگر دارد بهار

چشم تا وا کرده‌ای، رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح، دامن بر کمر دارد بهار

بی‌فنا نتوان گلی زین هستیِ موهوم چید
صفحة ما گر زنی آتش، شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست، رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد، در فشار چشم تر دارد بهار

از گل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانع‌ام
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

موبه‌مویم حسرت زحمت تبسّم می‌کند
هرکه گردد بسلمت، بر من نظر دارد بهار

زین چمن «بیدل» نه سروی جست و نی شمشماد رُست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

بیدل
۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران
موج گل بی تو خار را ماند
صبح ، شبهای تار را ماند

بی فسون نشاط خون شده ام
نشئه من خمار را ماند

چشم آیینه از تماشایش
نسخه نوبهار راماند

زندگانی و گیر ودار نفس
عرصه کار زار را ماند

گل شبنم فروش این گلشن
سینه داعدار را ماند

دود اهم ز جوش داغ جگر
نگهت لاله زار را ماند

تا نظر باز کرده ای  هیچ است
عمر برق شرار را ماند

مژه وا کردنی نمی ارزد
همه عالم غبار را ماند

محو یاریم و ارزو باقیست
وصل ما انتظارا ماند

بی تو اغوش گریه الودم
زخم خون در کنار را ماند

سایه را نیست افت سیلاب
خاکساری حصار را ماند

نسخه صد چمن زدیم به هم
نیست رنگی که یار را ماند

مژه خون فشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند

بید دهلوی
۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را

گیسوی تو دامی‌ست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیده‌ست قلم را

با این قد و عارض به چمن‌گر بخرامی
گل‌، تاج به خاک افکند و سروعلم را

اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،‌کسی پی نبرد راه عدم را

عمری‌ست‌که در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را

چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویش‌کشد نقش قدم را

از آه اثر باخته‌ام باک مدارید
تیغم عوض خون همه‌جا ریخته دم را

مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را

تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را

بک معنی فردیم‌که در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را

خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را

بیدل چوخزف سهل بودگوهر بی آب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را

بیدل دهلوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۲
هم قافیه با باران

از ناله‌ی دل ما تا کی رمیده رفتن
زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن

بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد
حیف ا‌ست ازین خرابات می ناکشیده رفتن

آهنگ بی‌نشانی زین‌ گلستان ضرور است
راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن

جرأتگر طلب نیست بی دست و پایی ما
دارد به سعی‌ قاتل خون چکیده رفتن

چون شعله‌ای که آخر پامال داغ‌ گردد
در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن

زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدی‌ست
بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن

از وحشت نفسها کو فرصت تامل
چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن

بر خلق بی‌بصیرت‌ تا چند عرض‌ جوهر
باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن

همدوش آرزوها دل‌ می‌رود نفس نیست
در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن

قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو
در خواب هم نبیند پای بریده رفتن

رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد
در منزلست پرواز از آرمیده رفتن

قد دو تای پیریست ابروی این اشارت
کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن

بال فشانده‌ی آه بی‌گرد حسرتی نیست
با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن

تعجیل طفل خویان مشق خطاست بیدل
لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﻏﺎﻓﻠﯽ ﮐﻪ ﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽپرسی
ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺍﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﭼﻪ ﻣﻤﮑﻨﺴﺖ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻓﻬﻢ ﯾﮑﺘﺎﺋﯽ
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﻣﮋﻩ ﺋﯽ ﮔﻢ ﺯ ﻧﺎﺭﺳﺎﺋﯽ ﻫﺎ
ﮐﻪ ﮐﯿﺴﺖ ﺯﺷﺖ ﻭ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮسی

ﺗﺠﺎﻫﻞ ﺗﻮ ﺧﺮﺩ ﺭﺍ به دﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ
ﺭﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﭼﻪ ﺳﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﺳﻮﺍﻝ ﺑﯿﺨﺮﺩﺍﻥ ﮐﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻔﺲ ﺑﺪﺯﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﮔﻔﺘﮕﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﺑﺨﺎﻣﺸﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺯﻧﯽ ﺯ ﻧﺨﺴﺖ
ﺯ ﺑﯿﺪﻝ ﺍﻧﭽﻪ ﺣﺪﯾﺚ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

بیدل

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند
تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند

پر بیکسیم ‌کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن ‌گریه می‌کند

درپیری ازتلاش سخن ضبط لب‌کنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می‌ کند

عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه می‌کند

اشکی‌ که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن‌ گریه می‌کند

ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن‌ گریه می‌کند

تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه می‌کند

هنگامهٔ چه عیش فروزم‌که همچو شمع
گل نیز بی‌ تو بر سر من ‌گریه می‌ کند

شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحی‌ست‌ کز وداع چمن‌ گریه می‌کند

بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسن‌گریه می‌کند


بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم
همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم
مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من
چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم
به چندین ناز خونم می‌چکد در پردهٔ حسرت
تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم
ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن
به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم
ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی
عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم
تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش
به رنگ دود شمع‌ از شانه دارد شرم‌ گیسویم
به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن
به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم
نی‌ام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر
اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم
غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید
به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم
ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم
درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم
چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم
حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم
نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل
تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد
هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا
داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا ( ز فردا، فرد آ؟!)


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

سر خط درس‌کمالت منتخب دانی بس است
ازکتاب ‌ما و من سطر عدم‌خوانی‌ بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاع‌کار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس‌ رازت چشم‌ قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس ‌نیستی یک اشک عریانی بس است
رفته‌ای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقش‌پایی‌گر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه‌ای
از رعونت‌اینکه‌خود راخاک‌می‌دانی‌بس‌است
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگ‌گردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی‌ درویش ما گر نیست‌ توفانی، ‌بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ای‌حباب اجزای‌ موجی، سازت‌از خود رفتن است
یک تامل‌وار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل‌ که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

رسید عید و طربها دلیل دل‌ گردید
امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید
زدند ساده‌دلان تیغ بر فسان هوس
که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید
من و شهید محبت، دلی ‌که جز به رخت
به هر طرف نظر انداختم، خجل ‌گردید
چسان به‌ کعبه توانم‌ کشید محمل جهد
که راهم از عرق انفعال گل گردید
ز سیر کسوت تسلیم چشم قربانی
هوس ز جامهٔ احرام، منفعل‌گردید
به فکر خام جدایی، دلیل فطرت‌ کیست؟
کنون‌که دیده به دیدار متصل گردید
چو بیدل از هوس سیر کعبه مستغنی ‌ست
کسی‌که‌ گرد تو؛ یعنی به دور دل‌گردید


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۳
هم قافیه با باران

ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی
زبانها داشت تا مژگان مبارک‌باد قربانی
مراد کشتگان هم از تو آسان برنمی‌آید
به یاد عید تا آید به یادت یاد قربانی
تحیر انتقام یک جهان وحشت کشید از من
ندارد حاجت دامی دگر صیاد قربانی
ز حیرت پا زدم نقش نگارستان امکان را
به مژگانم بنازد خامهٔ بهزاد قربانی
هنوز از چشم حیرانم سفیدی می‌کند توفان
کف ازجوش تسلی می‌کشد بنیاد قربانی
تحیر نسخه‌ها شسته‌ست در چشم سفید من
همین یک صفحه دارد جزو استعداد قربانی
سواد حیرتی روشن‌کنید از مشق تسلیمم
نشست سجده طرزی دارد از استاد قربانی
چه دیر و کعبه هر جا می‌روم خونی بحل دارم
مروت خاک شد تاکرد عشق ایجاد قربانی
کسی از عهدهٔ دیدار قاتل بر نمی‌آید
کبابم از نگاه هر چه باداباد قربانی
ز چشم بی‌نگه اجزای هستی مهرکن بیدل
ندارد انتخاب ما بغیر از صاد قربانی


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

عید است غبار سر راه تو توان شد
قربانی قربان نگاه تو توان شد
امید شهید دم شمشیر غروری‌ست
بسمل ز خم طرف ‌کلاه تو توان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنون‌ کرد
تا محرم‌ گیسوی سیاه تو توان شد
تسلیم ز آفات جهان باک ندارد
در جیب خودم محو پناه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس‌ به دامن
کو بخت ‌که پامال گیاه تو توان شد؟
سهل است شفاعتگری جرم دو عالم
گر قابل یک ذره ‌گناه تو توان شد
بیدل دل ما طاقت آیات ندارد
تا کی هدف ناوک آه تو توان شد


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

آنجا که فشارد مژه‌ام دیدهٔ تر را
پرواز هوس پنبه‌کند آب‌گهر را

وقت است چوگرداب به سودای خیالت
ثابت قدم نازکنم گردش سر را

محوتو ز آغوش تمنا چه‌گشاید
رنگیست تحیرگل تصویر نظر را

زین بادیه رفتم‌که به سرچشمهٔ خورشید
چون سایه بشویم ز جبین‌گرد سفر را

یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی
بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را

از اشک مجوبید نشان بر مژة من
کاین رشته ز سستی نکشیده‌ست‌گهر را

تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است
چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را

تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم
در ناله‌ام آغوش وداعیست اثر را

از اشک توان محرم رسوایی ما شد
شبنم همه‌جا آینه‌دارست سحر را

چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند
رفتیم به جایی‌که خبر نیست خبر را

بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود
همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود

بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر
مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود

سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم
تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود

لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست
موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود

از هوسهای سری بگذر که در انجام کار
شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود

گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست
بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود

تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست
داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود

کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق
رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود

ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن
فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود

شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم
اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود

بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است
این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود

بیدل

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی

به هوای خودسری ها نروی ز ره که چون شمع
سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی
که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

خم طرهٔ اجابت به عروج بی نیازیست
تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما
که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

برو ای سپند امشب سر و برگ ما خموشی ست
تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی
به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ
که ز خویش اگر گذشتی همه جا رسیده باشی

ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس
که به گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی


بیدل

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۱
هم قافیه با باران

ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی

ز خیال خویش بگذر چه مجاز، کو حقیقت
چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی

نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را
توکه میروی نظرکن به کجا رسیده باشی

چه تپیدن است ای اشک به توام نه این گمان بود
که زسعی آب گشتن به حیا رسیده باشی

به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت
که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی

تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید
من و یک جبین نیازی که تو وارسیده باشی

به بساط بی نیازی غم نارسیدنم نیست
من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی

ثمر بهار رنگی به کمال خود نظر کن
چمنی گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی

سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است
به تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی

به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل
که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی


بیدل

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران