هم‌قافیه با باران

۷۲ مطلب با موضوع «شاعران :: بیدل دهلوی ـ محمدعلی جوشایی» ثبت شده است

چون غنچه همان به‌که بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا

از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا

خواهی‌که شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلب‌کن جرس اینجا

آن به‌که ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون می‌تپد از دادرس اینجا

بیهوده نباید چو شرر چشم‌گشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا

درکوی ضعیفی‌که تواند قدم افشرد
اینجاست‌که دارد دهن شعله خس اینجا

باگردش چشمت چه توان‌کرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا

چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا

دل چون نتپد در قفس زخم که بی‌دوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا

درکوچهٔ الفت دل صاف آینه‌دار است
غیرازنفس خویش چه‌گیرد عسس اینجا

سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالی‌ست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا

بیدل نشود رام‌کسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا

رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا

عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفه‌که‌سنگ ستمی نیست در اینجا

تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا

بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا

برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان
محتاج شدن بی‌کرمی نیست در اینجا

گرد حشم بی‌کسی‌ات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا

ما بی‌خبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است به‌گردش‌، قدمی نیست دراینجا

از حیرت دل بند نقاب توگشودیم
آیینه‌گری کارکمی نیست در اینجا

بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن‌، صنمی نیست در اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۶
هم قافیه با باران

کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من‌ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و می‌جویم‌کلید اینجا

سرا‌غ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمی‌گردد سفید اینجا

تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توان‌گر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا

زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه می‌باید دوید اینجا

تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت می‌توان چیدن زآغوش امید اینجا

ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل
چو شیر این سرکه‌ات از یکدگر خواهد برید اینجا

به دل نقشی نمی‌بنددکه با وحشت نپیوندد
نمی‌دانم‌کدامین بی‌وفا آیینه چید اینجا

مر از بی‌بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایه‌ای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا

گواه‌کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی
کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا

کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا

هجوم درد پیچیده‌ست هستی تا عدم بیدل
تو هم‌گرگوش داری ناله‌ای خواهی‌شنید اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

نه طرح باغ و نه‌گلشن فکنده‌اند اینجا
در آب آینه روغن فکنده‌اند اینجا

غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکناه‌اند اینجا

رسیده‌گیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که زگردن فکنده‌اند اینجا

جنون مکن‌که دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکنده‌اند اینجا

یکی‌ست حاصل و آفت به مزرعی‌که شبی
ز دانه مور به خرمن فکنده‌اند اینجا

به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکنده‌اند اینجا

سر فسانه سلامت‌که خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکنده‌اند این‌جا

نهفته است‌تلاش محیط موج‌گوهر
یه روی آبله دامن فکنده‌اند اینجا

رموز دل نشود فاش بی‌چراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکنده‌ا‌ند اینجا

مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکنده‌اند اینجا

چو شمع‌گردن دعوی چسان‌کشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکند‌ه‌اند اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سپه‌بختی تست
خانهٔ آینه بر روی‌که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست
مگذر ازگلشن تصویرکه‌رنگ است‌اینجا

درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا

چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است
مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا

طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا

شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا

دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا

منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمن‌ازسایهٔ گل پشت‌پلنگ‌است اینجا

وحشت آن است‌که ناآمده از خود برونم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا

بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگ‌است اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

جوش اشکیم وشکست آیینه‌دار است اینجا
رقص هستی همه‌دم شیشه سوار است اینجا

عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیدایی‌ست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا

عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا

به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا

نفی خود می‌کنم اثبات برون می‌آید
تا به‌کی رنگ توان باخت بهار است‌اینجا

هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخ‌کار است اینجا

سایه‌ام باکه دهم عرضه سیه‌بختی خویش
روز هم آینه‌دار شب تار است اینجا

دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا

زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چه‌گناه
عرق جبهه همان سبحه شماراست‌اینجا

عشق می‌داند و بس قدرگرانجانی من
سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا

چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن
جیبت ازکف ندهی دامن یار است‌اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا

عیش‌ها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا

عافیت می‌طلبی منتظر آفت باش
سر بالین‌طلبان تحفهٔ در است اینجا

فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازی‌که نفس در چه شمار است اینجا

چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همه‌کار است اینجا

پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینه‌دار است اینجا

انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موج‌کنار است اینجا

عجز طاقت همه‌دم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا

سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبله‌زار است اینجا

بیدل اجزی جهان پیکر بی‌تمثالی‌ست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا

بیدل دهلوی
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تار و پودکفنت موی سفید است اینجا

ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا

جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ
چمن‌آراست قدیمی که‌جدید است‌اینجا

نقشی از پردهٔ درد ا‌ست گشاد دو جهان
هر شکستی‌که بود، فتح نوید است اینجا

غنچهٔ وا شده مشکل‌که دلی نگشاید
بستگی چون رود ازقفل‌،‌کلید است اینجا

مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا

تخم‌گل ریشه طراز رگ‌سنبل نشود
هم‌درآنجاست‌سعیدآنکه سعیداست‌اینجا

مگذر از رنگ‌که آیینهٔ اقبال صفاست
دود برچهرهٔ آتش شب‌عید است اینجا

جهد تعطیل صفت نقص‌کمال ذاتست
یا بگویا بشنوگفت و شنید است اینجا

در جنون‌حسرت عیش دگراز بیخبری‌ست
موی ژولیده‌همان سایهٔ بید است اینجا

زین چمن‌هر رگ‌گل دامن‌خون‌آلودی‌است
حیرتم‌کشت ندانم‌که شهید است اینجا

بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

نفس بوالهوسان بر دل ر‌وشن تیغ است
شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است

شیشه‌ را سرکشی‌ خویش نشانده ست به خون
گردن بی‌ادبان را رگ گردن تیغ است

منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست
گر هما بال ‌گشاید به سر من تیغ است

خاک تسلیم به سرکن‌که درین دش‌ت هلاک
تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است

نتوان از نفس سوختگان ایمن بود
دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است

عکس خونی‌ست فرویخته از پیکر شخص
گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است

تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست
درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است

کوه از ناله و فریاد نمک ‌آساید
چه‌کند بر سر این پای به دامن تیغ است

ذوالفقار دگر است آنکه‌ کند قلع امل
و‌رنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است

کلفت ز‌ند‌‌گی از مرگ بتر می باشد
شمع ما را ز ‌سر خو‌د نگذشتن تیغ است

سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم
که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است

زین ندامت‌که به وصلی نرسیدم بیدل
هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است

بیدل

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری که راست بی رخ نیکوی دوست

گر همه عالم شوند منکر ما، گو، شوید
دور نخواهیم شد ما ز سر کوی دوست

قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبله عشاق نیست جز خم ابروی دوست

ای نفس صبحدم، گر نهی آنجا قدم
خسته دلم را بجو در شکن موی دوست

جان بفشانم ز شوق در ره باد صبا
گر برساند به ما صبحدمی بوی دوست

روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل به جز سوی دوست

دهلوی
۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران

حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما

هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما

شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما

خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما

بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما

گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما

شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما

چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما

مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما

کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند
کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما

بیدل

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۳
هم قافیه با باران

ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی
غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی

تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوه‌ات‌که نه دین دارم و نه دنیایی

نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم‌ گره بسته در معمایی

رموز حیرت آیینه‌ کیست در یابد
اقامت در دل نیست بی‌تقاضایی

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

بر سینه داغ های تمنّا نوشته‌ایم
یک لاله‌زار نسخه ی سودا نوشته‌ایم

منشورِ تاج اگر به سر گُل نهاده‌اند
ما هم بَراتِ آبله برپا نوشته‌ایم!

حاجت به نامه نیست ‌که در سطرهای آه
اسرار پَرفشانی دل را نوشته‌ایم

مشقِ خیال ما به تمامی نمی‌رسد
ای بیخودان! همه‌ ورقی نانوشته‌ایم

جز امتحانِ فطرتِ یاران مراد نیست
بی‌پرده معنی ای که به ایما نوشته‌ایم

در زندگی مطالعه ی دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان! ما نوشته‌ایم

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

طرح قیامتی ز جگر می‌کشیم ما
نقاش ناله‌ایم و اثر می‌کشیم ما

توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در می‌کشیم ما

ظالم‌کند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر می‌کشیم ما

زین عرض جوهری‌که درآیینه دیده‌ایم
خط بر جریده‌های؟ر می‌کشیم ما

تا حسن عافیت شود آیینه‌دار ما
از داغ دل چوشعله سپرمی‌کشیم ما

در وصل هم‌کنار خیالیم چاره نیست
آیینه‌ایم و عکس به بر می‌کشیم ما

اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر می‌کشیم ما

آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمی‌کشیم ما

وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمی‌کشیم ما

تا سجده برده‌ایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگی‌که به سر می‌کشیم ما

این‌است اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر می‌کشیم ما

خاک بنای ما به هواگرد می‌کند
بیدل هنوزمنت‌پرمی‌کشیم ما

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

ای بهارستان اقبال! ای چمن‌سیما! بیا
فصل سیر دل گذشت اکنون به چشم ما بیا

می‌کشد خمیازه‌ی صبح،‌ انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران، قدح‌پیما بیا

بحر هرسو رو نهد امواج گرد راه اوست
هردو عالم در رکابت می‌دود تنها بیا

خلوت اندیشه، حیرت‌خانه‌ی دیدار توست
ای کلید دل! در امید ما بگشا بیا

عرض تخصیص از فضولی‌های آداب وفاست
چون نگه در دیده یا چون روح در اعضا بیا

بیش از این نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا

فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعد‌ه‌ی فردا! بیا

رنگ و بو جمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم، ای جمله ما! با ما بیا

وصل مشتاقان ز اسباب دگر مستغنی است
احتیاج این است ک:‌ای سامان استغنا! بیا

کو مقامی ک‌از شکوه معنی‌ات لبریز نیست؟
غفلت است این‌ها که بیدل گویدت اینجا بیا

بیدل

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می‌گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصوّر، خواه نور، آگاه باش!
هرچه اندیشی، نهان و آشکار رحمت است...

...در بساط آفرینش جز هجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است...

...قدردان غفلت خود گر نباشی جرم کیست؟
آن‌چه عصیان‌خوانده‌ای، آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آن‌که ما از ناخدا منت کشیم؟!
کشتی بی‌دست‌وپایی‌ها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بی‌خودی
گردش رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحه‌ای دیگر به ذکر مغفرت در کار نیست
تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید؟ آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگر گل کرد، بیدل! پرده‌دار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدید کار رحمت است

بیدل
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران

ای مژده ی دیدار تو چون عید مبارک
فردوس به چشمی که ترا دید مبارک

جان دادم و خاک سر کوی تو نگشتم
بخت این قدر از من نپسندید مبارک!

هر سایه که گم گشت رساندند بنورش
گردیدن رنگی که نگردید مبارک

ژولیدگی موی سرم چتر فراغی ست
مجنون مرا سایه ی این بید مبارک

بر بام هلال ابروی من قبله نما شد
کز هر طرف آمد خبر عید مبارک

دل قانع شوقی ست بهر رنگ که باشد
داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک

در عشق یکی بود غم و شادی (بیدل)
بگریست سعادت شد و خندید ،مبارک!

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را
مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را

 ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان‌کن
جهان تا گرد دل‌گیرد پریشان سازکاکل را

 چسان رازت‌نگهدارم که‌این سررشتهٔ غیرت
چو بالیدن به روی عقده می‌آرد تأمل را

 سرشک‌از دیده بیرون ریختم‌مینا به‌جوش آمد
چکیدنهای این خم آبیاری‌کرد قلقل را

 درین محفل‌که جوشدگرد تشویش از تماشایش
به خواب امن می‌باشد نگه چشم تغافل را

 زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت
چوگوهرگر بفهمی معنی درس تأمل را

 دچار هرکه شد آیینه‌رنگ جلوه‌اش‌گیرد
صفای د‌ل برون از خویش نپسندد تقابل را

 جنون ناتوانان را خموشی می‌دهد شهرت
به غیر‌از بو صدایی نیست زنجیر رگ‌گل را

 نیاز و ناز باهم بسکه یک رنگند درگلشن
زبوی غنچه نتوان فرق‌کرد آواز بلبل را

 به می رفع‌کجی مشکل بود ازطبع‌کج طینت
به زور سیل نتوان راست‌کردن قامت پل را
 
شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی
غبارانگیز ازین خاک و تماشاکن تجمل را

 فسردن‌گر همه‌گوهر بود بی‌آبرو باشد
بکن جهد آن قدرکز خاک برداری توکل را
 
به پستی نیز معراجی است‌گر آزاده‌ای بیدل
 صدای آب شو ساز ترقی‌کن تنزل را

بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم به‌کجا روم به رهت سری نکشیده من

به چه برگ ساز طرب‌کنم زچه جام نشئه طلب‌کنم
گل باغ شعله نچیده من‌، می داغ دل نچشیده من

چوگل آنکه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه ‌گشوده تو
چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من

چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حیرتم
که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من

تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش
همه اشک‌گشته به‌رنگ شمع و زچشم خود نچکیده من

می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا
ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من

چو نگاه‌گرم به هر طرف‌که‌گذشته محمل ناز تو
چو دل‌گداخته از پی‌ات به رکاب اشک دویده من

تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه‌ آبرو
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من

نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی
به سواد درد تو کی رسم الفی ز ناله‌کشیده من

چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر
که برم بر آب شکفتگی به طراوت‌ گل چیده من

به‌کدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل
چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من

من بیدل و غم غفلتی‌ که ز چشم بند فسون دل
همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من

بیدل

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

مخور حسرت آن‌چه نابردنی ا‌ست
دریغا جوانی که پژمردنی ا‌ست

غنیمت شمار این بهار قشنگ
که چون شیشه روزی می‌آید به سنگ

نترس از جنون، ساز لیلا بزن
بگو عاشقم دل به دریا بزن

من آوازه‌خوان لبان توام
مصیبت‌کِش گیسوان توام

به دوش دلم بار دوری چه‌قدر؟
فدایت بگردم صبوری چه‌قدر؟

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه‌سوزی مکن

چرا خنده‌ی زورکی می‌کنی
شب و روز من را یکی می‌کنی

دل‌آزرده بودن گناه است و بس
پل آشتی یک نگاه است و بس

جهان کوچه سبز پیوندهاست
بهشت خدا پشت لبخندهاست

بخند ای بهار دل سرد من
کسی نیست غیر از تو هم‌درد من

تو اندوه من باورت می‌شود
تو از عشق خیلی سرت می‌شود

تو سرسبزی روزگار منی
دراین سال قطبی بهار منی

به حق دل حضرت فاطمه
جدا کن حساب مرا از همه

کنارم بمان ای تسلّای من
که بی‌اعتبار است فردای من

به جان تو کز هر دو عالم سَری
تو از هر که من داشتم به‌تری

به سوزانی تیر آهت قسم
به اردی‌بهشت نگاهت قسم

کجا پای از این ورطه پس می‌کشم
برای تو دارم نفس می‌کشم

بزن زخمه بر ساز دلتنگی‌ام
که من تشنه‌ی جام یک‌رنگی‌ام

به فکرم نباشی هدر می‌شوم
رهایم کنی دربه‌در می‌شوم

اگر باده‌خوارم حریفم تویی
اگر شعر دارم ردیفم تویی

به مولا قسم هرچه گویم کم است
دهانم پر از دوستت دارم است

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه سوزی مکن

چرا خنده زورکی می‌کنی؟
شب و روز من را یکی می‌کنی؟

دل آزرده بودن گناه است و بس
پُل آشتی یک نگاه است و بس

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن بهم می‌رسیم

محمدعلی جوشایی

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران