هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: رهی معیری» ثبت شده است

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی

کوه پا بر جا گمان می‌کردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیان‌تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی

دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی


رهی معیری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه? عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند


رهی معیری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سر‌و چمنم، شکوه‌ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافلة عمر نوای جرسم نیست

افسرده‌ترم از نفس باد خزانی
کآن نوگل خندان نفسی هم‌نفسم نیست

صیاد ز پیش آید و گرگ‌ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست

بی‌حاصلی و خواری من بین، که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست

از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست

امشب رهی! از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم، دو سه پیمانه بسم نیست

رهی معیری

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من

بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من

ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من

من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من

قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من

گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد آیینهٔ روشن من

تا عشق و رندیست کیشم یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من

ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما
خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من

پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من

ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من

وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من

رهی معیری

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره ی بلبل فغانی بیش نیست

می کند هر قطره ی اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه ی دل را زبانی بیش نیست

آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد
چون نی اندام نحیفم ، استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای ، وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

رهی معیری

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران

ساقی بده پیمانه ای ، زان می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو ، عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شب های غم ، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ، فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد ، سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا ، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ، بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی ، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند

رهی معیری

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟

قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش

مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را

لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند


رهی معیری

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

برد آرام دلم ، یار دلارام کجاست ؟؟

آن دلارام که برد از دلم آرام کجاست ؟

داده پیغام که یک بوسه تو را بخشم لیک

آن که قانع بود از بوسه به پیغام کجاست ؟

بی غم عشق به گلزار جهان دلتنگم . . .

در چمن رنگ محبت نبود، دام کجاست ؟

گر من از گردش ایام ملولم، نه عجب

آنکه خوشدل بود از گردش ایام کجاست ؟

جرعه نوشان صفا ، نام تمنا نبرند

دل ناکام رهی را هوس کام کجاست ؟؟

 رهی معیری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب 
این دل تنگ من و این تن بیمار امشب

آخر ای اشک دل سوخته ام را مددی 
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن 
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب

سیل اشکم همه دفترچه ی ایام بشست  
نرود نقش تو از پرده ی پندار امشب

بودم امید چو آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه, پدیدار امشب

بسته شد هر در امید به هر جا که زدیم
چاره جویی کنم از خانه خمار امشب

محتسب خوش دل از آن است که یکباره زدند 
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب


رهی معیری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وانچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ور نه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه درگلزارهستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو راباماصبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعداز این روی مرا
ماه من درچشم عاشق آب هست وخواب نیست
جلوه صبح و شکر خند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی درملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی گرداب نیست


رهی معیری

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
نو بهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار

با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار

لاله وش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار

زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار

چمن از لالهٔ نو رسته بود، چون رخ دوست
گلبن از غنچهٔ سیراب بود، چون لب یار

روز عید آمد و هنگام بهار است امروز
بوسه ده‌ای گل نورسته، که عید است و بهار

گل و بلبل، همه در بوس و کنارند ز عشق
گل من، سر مکش از عاشقی و بوس و کنار

گر دل خلق بود خوش، که بهار آمد و گل
نو بهار منی ای لاله رخ گل رخسار

خلق گیرند ز هم عیدی اگر موقع عید
جای عیدی، تو به من بوسه ده‌ای لاله عذار

رهی معیری
۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

خنده‌ات طرح لطیفی است که دیدن دارد

نازِ معشوق دل‌آزار خریدن دارد


فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق

چشم سبز تو چه دشتی است! دویدن دارد


شاخه‌ای از سر دیوار به بیرون جسته

بوسه‌ات میوه‌ی سرخی است که چیدن دارد


عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردی

قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد


وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد


عمق تو درّه‌ی ژرفی است، مرا می‌خواند

کسی از بین خودم قصد پریدن دارد


اوّل قصّه‌ی هر عشق کمی تکراری‌ست!

آخرِ قصّه‌ی فرهاد شنیدن دارد...


 رهى معیری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی


من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی


به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی


منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی


مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی


مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی


مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی


من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی


رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی ..



 رهی معیری 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

مرغ خونین ترانه را مانم 
صید بی آب و دانه را مانم 
آتشینم ولیک بی اثرم 
ناله عاشقانه را مانم 
نه سرانجامی و نه آرامی 
مرغ بی آشیانه را مانم 
هدف تیر فتنه ام همه عمر 
پای بر جا نشانه را مانم 
با کسم در زمانه الفت نیست 
که نه اهل زمانه را مانم 
خکساری بلند قدرم کرد 
خک آن آستانه را مانم 
بگذرم زین کبود خیمه رهی 
تیر آه شبانه را مانم 


رهی معیری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است 
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است 
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار 
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است 
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند 
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است 
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است 
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است 
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق 
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است 
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است 
تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست 
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است 
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است


رهی معیری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم 
در میان لاله و گل آشیانی داشتم 
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار 
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم 
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود 
عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود 
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم 
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من 
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم 
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم 


رهی معیری

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا 
یا رب، چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟


سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق، ذره به خورشید می‌رسد
پرواز دل، به‌سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق، که را می‌برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که: مرا می‌برد، مرا

برگ خزان‌رسیده‌ی بی‌طاقتم رهی
یک بوسه‌ی نسیم، ز جا می‌برد مرا

رهی معیری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


رهی معیری

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم


رهی معیری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران