هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: رهی معیری» ثبت شده است

سـاقی بده پـیمــانه ای ز آن مـی که بی خویشـم کند

بـر حسن شـورانگیز تـو عـاشــق تـر از پـیشـم کند


زان مـی که در شبهـای غـم بـارد فـروغ صبحـدم

غــافـل کند از بـیـش و کـم فــارغ ز تـشویشـم کند


نـور سـحرگـاهی دهد فـیضی که می خواهی دهد

بـا مـسکـنت شــاهـی دهد ســـلطـان درویـشـم کند


ســوزد مــرا ســازد مــرا در آتــش اندازد مــرا

وز مـن رهــا ســازد مــرا بیگانه از خویشـم کند


بستـاند ای سـرو سهی سـودای هـستی از رهـی

یغـمـا کند انــدیشـه را دور از بـــد انـدیشــم کند


رهی معیری

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

 چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربناک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است


رهی معیری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

خیال انگیز و جان پرور ، چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی ، که می دانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه ، دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود ، عاشق تر از مایی

به شمع و ماه ، حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزی ، تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن ، که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر ، که می میرم چو می آیی

مراد ما نجویی ، ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی ، حریف باده پیمایی

مه روشن ، میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل ، مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من ، نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من ، نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی ، که از پیر خود پرسم علاج خود

خرد ، منع من از عشق تو فرماید ، چه فرمایی؟

من آزرده دل را ، کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب ، تو از دل عقده بگشایی

رهی ، تا وارهی از رنج هستی ، ترک هستی کن

که با این ناتوانی ها ، به ترک جان توانایی


رهی معیّری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غم‌گسار باید و نیست

 

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویش‌تنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبح‌دم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل

که می بگرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق

ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پکان رسی ؟ که دیده تو

بسان شبنم گل اشک‌بار باید و نیست

 

رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟

کــه روز وصل دلم را قرار باید و نیست


رهی معیری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمن سای توام آمد بیاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

های های گریه در پای توام آمد بیاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد


رهی معیری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربناک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است


رهی معیری

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران