هم‌قافیه با باران

۷۹ مطلب با موضوع «شاعران :: سعید بیابانکی» ثبت شده است

آشفته‌سریم؛ شانه‌ی دوست کجاست؟
دیوانِ پر از ترانه‌ی دوست کجاست؟

ای کاش که شاعری در این شهر غریب
می‌گفت به ما که خانه‌ی دوست کجاست؟
 
سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

آیینه روزگاری است گرد و غبار دارد
از بس گلایه و غم از روزگار دارد

هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است
این شهر تا بخواهید سنگ مزار دارد!

این آسمان بعید است بی روشنا بماند
از بس ستاره های دنباله دار دارد

غم های بی نهایت عشاق بی کفایت
من بی حساب دارم او بی شمار دارد

در عین سر به زیری سرمست و سربلند است
چون تاک هر که خانه بالای دار دارد

عشق اناری ام را از من ربود دارا
من عاشق انارم سارا انار دارد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۶
هم قافیه با باران

خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه شدن بیصدا سفر رفتن

سری تکان بده بالی لبی دلی دستی
چرا که شرط ادب نیست بی خبر رفتن

چقدر خاطره ماندن به سینه ی دیوار؟
خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن

زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار
خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن

در این بسیط درندشت چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

به جرم هم قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن کلاغ پر رفتن!

برو برو دل ناپخته کار کار تو نیست
به بزم می سر شب آمدن سحر رفتن

نه کار طبع من است این که کار چشم شماست
پی شکار مضامین تازه تر رفتن...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۴
هم قافیه با باران

نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید
اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید

امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را
دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید

تهمت خاموشی و دم سردی ما تا به چند
با چراغ زخم ها ما را چراغانی کنید

این چنین حیران به ما محمل نشینان منگرید
یادی از آن نی سواران بیابانی کنید

کاسه هاتان پر شدند از سکه های اشک و آه
ای پریشان روزها، کم کاسه گردانی کنید

ما همین محمل نشینان، آیه های پرپریم
ای مسلمانان، کمی با ما مسلمانی کنید

سینه های ما سراسر بی سروسامانی است
خلوت ما را پر از عمان سامانی کنید

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۷
هم قافیه با باران
امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار
دست مرا بگیر و در دست جام بگذار

زنهار نشکند دل، این آبگینۀ ناب
در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار

یک سو بریز زلفی، سویی بکار چشمی
جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار

آرامشی است یکدست، تلفیق خواب و مستی
نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار

تا فاش گردد امشب رسوایی منِ مست
داغی ز بوسه‌هایت بر گونه‌هام بگذار

دار و ندار من سوخت، آتش مزن دلم را
این بیت را برای حسن ختام بگذار

یک شیشه می بیاور، یک جام عطر و لبخند
لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!

سعید بیابانکی
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۲
هم قافیه با باران
به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...

 سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران
ما را به یک کلاف به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

ای یوسف عزیز! تو را مصریان، مرا
بازاریان مومن ایران فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب
هم دین فروختند هم ایمان فروختند

بازاریان چرب زبان دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند

وارونه شد قواعد دنیا مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند!

سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون

تو را آیینه ها در بی‌نهایت چشم در راه‌اند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون

زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون

چه طرفی بسته‌ای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون ...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر

در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر

شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر

کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر

بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :
یا ببندی ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر

دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر

لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۶
هم قافیه با باران

از چشم‌ هایت می ‌روم آهو بچینم
یا نه چراغستانی از جادو بچینم
 
باید پی تکرار تو تا بی‌ نهایت
آیینه‌ ها را با تو رو در رو بچینم
 
فانوس‌ های روشن دلتنگی ‌ام را
تا کی در این دالان تو در تو بچینم؟
 
یا کوزه‌ های تشنه کامم را شبانه
پُر مِی کنم پنهان و در پستو بچینم
 
کی می‌ رسی از راه ای خورشید ای پیر
کز دست تو کشکول ‌ها یاهو بچینم
 
کی می‌ رسی تا من هزاران گوشه آواز
از مسجد آدینه تا خواجو بچینم
 
لب‌ های شور من به هم می‌ چسبد آرام
گر بوسه‌ای شیرین از آن کندو بچینم
 
یک شب در این دالان قدم بگذار تا من
یک عمر نرگس بو کنم شب ‌بو بچینم
 
امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ
تا سفره ‌ای رنگی برای او بچینم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

با آمدنت، کمی به‌روزم کردی
تابیدی و ماه شب‌فروزم کردی

هم سوخت دلم ز رفتنت، هم پدرم
با رفتن خود، دوگانه‌سوزم کردی

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران

بهار بود و دلم فصل بی ترانگی اش
و درد در تن من گرم موریانگی اش

کسی نبود کسی لایق غم دل من
کسی که دل بسپارم به بیکرانگی اش

در انتظار قدومش انار دیده ی من
رسیده است به جشن هزاردانگی اش

مرا به خلوت صندوقخانه اش ببرید
رسیده است گمانم شراب خانگی اش

شبیه رد قدم های موج بر ساحل
به جای مانده بر این شانه ها زنانگی اش

نه من نه او نه شما ..شاعر این زمانه کسی است
که تکه پاره شود بغض های خانگی اش

سعید بیابانکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

آن روزها که چــشم تو را کــم نداشتم

پیراهنی بــه رنگ مـحـرم نداشتم

هــرگز نمی‌ســرودمت ای آبـیِ زلال

طبعی اگر به پاکی شبنم نداشتم

این روح شاعــرانة زیباپرست را

آن روزها کــه با تـو نــبودم، نداشتم

گر باز بود پنجره‌ام، رو بـه سوی تو

کــاری به کار مــردم عالـَـم نداشتم

باور کــن ای رفیـق اگـر دوری‌‌‌ات نبود

میــلی به ایــن تغزّل پُرغـم نداشتم

دیشـــب کـسـی نبــود و برای گریستن

غــیر از صــفای آینه هـمدم نداشتم

عمری گذشـت و ساخته‌ام بـا نداشتن

ای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

تو می روی سر این شیشه باز خواهد شد
تو می روی شب ما هم دراز خواهد شد

ستاره می چکد از دست روشنت پیداست
که خاک پای تو مهر نماز خواهد شد

اگر به خانه من آمدی به جای چراغ
دو شیشه ناز بیاور نیاز خواهد شد

درخت توت تبر دید بید شد لرزید
خبر نداشت پس از مرگ ساز خواهد شد

درخت تاک هم از ابتدا نمی دانست
که سر به دار شود سرفراز خواهد شد

بگو سپیده بگوید به بامداد خمار
شرابخانه خورشید باز خواهد شد

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
چقدر پنجره را بی‌بهار بگذاری
و یا نیایی چشم‌انتظار بگذاری

مگر قرار نشد شیشه‌ای از آن می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری؟

بیا که روز مبادای ما رسید از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاری؟

در این مسیر و بیابان بی‌سوار، خوشا
به یادگار خطی از غبار بگذاری

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی‌آید
همیشه سر‌به‌سر روزگار بگذاری

نیایی و همه سررسیدهامان را
مدام چشم به‌راه بهار بگذاری

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟

به پای پوس تو خون‌دانه می‌کنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار بگذاری

 گمان کنم وسط کوچه دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاری

چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنباله‌دار بگذاری

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من! نکند اشتباه می بینم؟
بتاب یوسف من! بوی گرگ می شنوم
بتاب، راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می کنم از راه دور سرها را
جوان و پیر سفید و سیاه می بینم
به آیه های کتاب غمت که می نگرم
تمام را به «کدامین گناه...» می بینم
به احترام سرت سر به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی‌آشیان درآوردیم


وجب‌وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمه‌جان درآوردیم


چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم


لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم


به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم


به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم


چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم


شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان  درآوردیم -


برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم


به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی‌خانمان درآوردیم


و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

شکست آینه و شمعدان ترک برداشت
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت
خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت
خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت
خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت
خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت
خبر دروغ نبود و درست بود و درشت
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :
سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

چاهی بزن که گاهی، پشتک در آن توان زد
شعری بخوان که پوز نسل جوان توان زد

نه دزدگیر دارد، نه چفت و بست محکم
از این مغازه صد تا سطل گران توان زد

با سکه ها که بردی، دست ننه ت سپردی
یک باب گز فروشی در اصفهان توان زد

وقتی که تیمتان باخت، فوری بپر به میدان
آنجا بجز مربی، دروازه بان توان زد

بینندگانِ جان، هان! هان ای یکان یکان، هان!
در مَرغزار فرهنگ، هر شب دکان توان زد

مجری اگر سهیل و خواننده افتخاری است
با شعر و فال و آواز، صد کاروان توان زد

آنسان که ارده خوب در اردکان توان خورد
همشیره! شیره ناب، در زاهدان توان زد

آن هفته جشنواره است. من شک ندارم آنجا
مخ های بی شماری، از این و آن توان زد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران