هم‌قافیه با باران

۷۹ مطلب با موضوع «شاعران :: سعید بیابانکی» ثبت شده است

چو تاک اشک فشاندی،شراب ازآب در آمد
عرق به گونه نشاندی،گلاب ازآب درآمد

هزار خوشه خوشرنگ وناب درخم خامی 
به قصدخیرفشردیم وآب ازآب درآمد

کنون که قصد اقامت دراین سرای فکندی
عمارت دل ماهم خراب ازآب درآمد

به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت
هرآنچه شعر سرودیم ناب ازآب درآمد

تمام عمرسرودیم درهوای تهمتن
دریغ ودرد که افراسیاب درآمد

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد

عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد


هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی

به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد


کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی

عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد


به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت

هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد


 سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران
دلم گرفته هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم ..

سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

از بی مکانی ام گله دارد جوانی ام

شرمنده ی جوانی از این بی مکانی ام !

 

خسّت به خرج می دهد و پا نمی دهد

بدجنس بوکشیده که من اصفهانی ام

 

گز خورده ام دوبسته ،غزل هم که گفته ام

پس در نتیجه آخر شیرین زبانی ام

 

من عهد کرده ام که نگویم که شاعرم

ترسم خدا نکرده بفهمد روانی ام

 

من مثل استکان عرق دوست دارمش

از ماورای عینک ته استکانی ام

 

رقصی خفن میانه ی میدانم آروزست

حالا که من مهاجم خط میانی ام

 

تا دید با تمام قوا حمله می کنم

نامهربان گماشت به دروازه بانی ام

 

یک شب مرا در آتش عشقش نشاند و رفت

پنداشت من مهندس آتش نشانی ام

 

گل کاشتم به تور سرش گل زدم به او

من نیز بخت اوّل جام جهانی ام ...!


سعید بیابانکی

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

آن شب که مست بودیم از جام تلخکامی

ما را گرفت باهم نیروی انتظامی 


بااحترام کامل با عزت فراوان

مارا کشان کشان برد ستوان یکم غلامی


تحویل بند یک داد، بند خلافکاران

با هم سلام کردیم با اردشیر و کامی


عزت پلنگ آن ور اصغر سه کله این ور

آن شب شدیم هم بند با جانیان مامی


عزت پلنگ سر داد آوازی از"یساری"

اصغر سه کله هم خواند تصنیفی از "قوامی"


یک آش و لاش پرسید از نام و از نشانم

گفتم که من سعیدم، فامیل من امامی!


نام و نشانی ام را وقتی ز من شنیدند

از ترس زرد کردند آن جانیان نامی


عزت پلنگ و اصغر،آن قاتلان اکبر

بر پای من فتادند چون بردگان شامی 


هم شرمسار گشتند از کارشان به کلی

هم اعتراف کردند بر جرمشان تمامی


فردا به جای شیشه جستند در لباسم

ده بیت از سنایی، شش بیت از نظامی!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

یک روز از بهشتت ، دزدیده ایم یک سیب

عمری است در زمین ات ، هستیم تحت تعقیب !


خوردیم در زمین ات ، این خاک تازه تاسیس

از پشت سر به شیطان ، از روبرو به ابلیس


از سکر نامت ای دوست ، با آن که مست بودیم

ما را ببخش یک عمر ، شیطان پرست بودیم


حالا در این جهنم ، این سرزمین مرده

تاوان آن گناه و ، آن سیب کرم خورده


باید میان این خاک ، در کوه و دشت و جنگل ،

عمری ثواب کرد و برگشت جای اول ..!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

ﺍﺯ ﺑﯽ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﮔﻠــــﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ 

ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ! 


ﺧﺴّﺖ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ 

ﺑﺪﺟﻨﺲ ﺑﻮﮐﺸﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﮔﺰ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﻭﺑﺴﺘﻪ ،ﻏﺰﻝ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ 

ﭘﺲ ﺩﺭ ﻧﺘـــﯿﺠﻪ ﺁﺧﺮ ﺷﯿــــــﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﻣﻦ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮﻡ 

ﺗﺮﺳﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﻡ 


ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻋﺮﻕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﺶ 

ﺍﺯ ﻣﺎﻭﺭﺍﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﺗﻪ ﺍﺳﺘـــﮑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﺭﻗﺼﯽ ﺧﻔﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺁﺭﻭﺯﺳﺖ 

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﺎﺟﻢ ﺧﻂ ﻣﯿﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﺗﺎ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻮﺍ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 

ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮔﻤﺎﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ 

ﭘﻨﺪﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺍﻡ 


ﮔﻞ ﮐﺎﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﺳﺮﺵ ﮔﻞ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ

ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺨﺖ ﺍﻭّﻝ ﺟﺎﻡ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻡ ...!


 سعیدبیابانکی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

آن را که به جز قُربِ خدا هیچ ندارد

هنگام ِ بلا، غیر ِ دعا هیچ ندارد


از لُکنَتَم ایراد نگیرید . . . بلالَم

دل مایه یِ قُرب است صدا هیچ ندارد


باید به مقامات نظر داشت ، نه اسباب

موسی همه کاره ست ، عصا هیچ ندارد


پروانه پرش سوخت و من یاد گرفتم

عاشق شدنم غیر بلا هیچ ندارد


از جانبِ گیسوی نگار است که خوشبوست

از ناحیه یِ خویش ، صبا هیچ ندارد


اموالِ کریمان همه اش مالِ فقیر است

اصلاً چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

به نام عشق که زیباترین سرآغاز است

هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

 

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین 

هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است


هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 

که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است


پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق

کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است


به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد 

چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است


بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق

چرا که سنگ صبور است و محرم راز است


ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد

کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش

نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش 

آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید

کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش 

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش

گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش 

یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم

تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش 

ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو

آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش 

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است

لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش 

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او

روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش 

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر

ابرهای آسمان ها پرده های توری اش … 


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست

به دنبال این ردّ خون آمدم
 پی دانه های اناری که نیست

مگردید بیهوده ای همرهان
 به دنبال آیینه داری که نیست

به کف سنگ دارم ولی می دوم
 پی شیشه های قطاری که نیست

تهمتن منم تیر گز می زنم
 به چشمان اسفندیاری که نیست

دو فصل است تقویم دلتنگی ام
 خزانی که هست و بهاری که نیست ...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

با من چه کرده است ببین بی ارادگی

افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی


جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام

این است راز و رمز دل از دست دادگی


ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها

افتادگی شنیده ام و ایستادگی


روحی زلال دارم و جانی زلال تر

آموختم از آینه ها صاف و سادگی


با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند

شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ....


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است

گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

طبیب نسخه ی درد مرا چنین پیچید:

دو وعده خوردن چایی به وقت چاییدن


معاونی که مشاور شده است می داند

چقدر شغل شریفی است کشک ساییدن


به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت: ژاژ خاییدن


حکیم کاردرستی به همسرش فرمود:

شنیده ایم که درد آور است زاییدن ...


بد است زاغ کسی را همیشه چوب زدن

جماعت شعرا را مدام پاییدن


خوش است یومیه اظهار فضل فرمودن

زبان گشودن و دُر ریختن ... "مشاییدن"


صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو:

که آزموده خطا بود آزماییدن


تمام قافیه ها ته کشید غیر یکی

خوش است خوردن چایی به وقت چاییدن!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند


از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند


یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند


زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند


مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند


دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند


این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ، ﺳﭙﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﻄﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﻨﺪﯾﺶ ﻛﺒﻮﺗﺮ!

ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻗﻔﺲ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺍﯾﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﻟﻌﻠﯽ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺧﻮﻥ ﺟﮕﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻍ

ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺍﺯ ﯾﻚ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ

ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺻﺪﻙ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺭﺍﻫﯽ ﺍﺳﺖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ، ﻛﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ

ﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺑﯽ

ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺰﯾﻦّ ﺑﻪ ﻫﻨﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺯﺥ ﺗﺮﺩﯾﺪ

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎ ﻭ ﺍﮔﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﮕﻮ ﻛﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ

ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻭ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ...


ﺳﻌﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

 

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

 

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام 

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

 

همین خوش است همین حال خواب و بیداری 

همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

 

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می 

معاشران بفشارید پنبه در گوشم

 

شبیه بار امانت که بار سنگینی است 

سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....


سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

دورتادور حوض خانه ی ما

پوکه های گلوله گل داده است

پوکه های گلوله را آری

پدر از آسمان فرستاده است

عید آن سال, حوض خانه ی ما

گُل نداد و گلوله باران شد

پدرم رفت و بعد هشت بهار

پوکه های گلوله گلدان شد

پدرم تکه تکه هرچه که داشت

رفت همراه با عصاهایش

سال پنجاه و هفت چشمانش

سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش

بی نیاز از تمام خواهش ها

سندی بود و بایگانی شد

کنج بنیاد حفظ ارزش ها

روی این تخت رنگ و رو رفته

پدرم کوه بردباری بود

پدر مرد من به تنهایی

ادبیات پایداری بود...


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

بگذار که این باغ درش گم شده باشد

گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ

گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

 

باغ شب من کاش درش بسته بماند

ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

 

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که

صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

 

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش

انگار که قرص قمرش گم شده باشد

 

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ

خواب پدری که پسرش گم شده باشد

 

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها

در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

 

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران