هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا بدیع» ثبت شده است

ازین سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور
چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور

به دست آور دل آن شاه ترسو را به ترفندی
به لبخندی سر این شیخ ترسا را به سنگ آور

به استقبال شعر تازه ام بند قبا بگشا
مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور

فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم می کند قدری شرنگ آور

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

رنگ دنیا را گرفتم، از خودم شرمنده ام

شیشه ی عطرم ولی از بوی بد آکندم ام

 

کم نخواهد کرد اشکم چیزی از بار گناه

من که خود آگاهم از سنگینی پرونده ام

 

دشمنی حاجت روا شد، ای بخشکد اشک من

دوستی رنجیده شد، ای وا بماند خنده ام

 

بازگشتم تا ببندی بال هایم را به شوق

بارالها! باز کن در را به رویم.. بنده ام!


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران
کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات، قند ساییدم

که روز تاجگذاری م تخت و تاجم رفت
که دستمایه ی اندوه شد شب عیدم

چه پادشاه نگون بخت و بی کفایتی ام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم

تو سرزمین منی! ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کرده اند تبعیدم

دلم به دست تو افتاد - زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود - دیر فهمیدم-

تویی که غیرت مردانه ی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم؟

در این شب ابدی کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهی ام و بین ماه و خورشیدم...


علیرضا بدیع
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار

رفتنش یک شب دمار از روزگار من کشید
می کشم روزی که برگردد دمار از روزگار

تا بیاید، چوب بُر از من تبرها ساخته
آن سپیدارم که از کوچ کلاغش سوگوار

حرف حق گفتم ولی خون مرا در شیشه کرد
بیشتر گل می کند انگور بر بالای دار

سفره ام را پیش هر کس وا کنم رسوا شوم
دوستان روزه خوار و دشمنان راز دار

رود تمثیل روانی نیست در تشبیه آن
گیسوان تابدار و بوسه های آبدار

سال مار دوستانم با عسل تحویل شد
سال من ای دوست _دور از جان او_ با زهر مار


 علیرضا بدیع
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۷
هم قافیه با باران

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق، چه دنیای مضحکی‌ست
شطرنج، مسخره‌ست زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست، حس کنی
جز میله های سرد قفس تکیه‌گاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت، بُرده است
در این قمار، صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند، ترازوی داد را،
آن‌جا که کوه بیشتر از پر کاه نیست،

سوادبه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق، کسی روسیاه نیست

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را،

از جوهرة علقمه پر کن قلم‌ات را

جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون

بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب

دندان به جگر گیر و به پا کن علم‌ات را

آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است

شاعر یله کن قافیة درد و غم‌ات را

بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست

چون باد برآشوب که دشمن همه بید است

بگذار گشایش گر این واقعه باشی

بر علقمه قفلی‌ست و دست تو کلید است

ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا

شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ‌ترین سورة قرآن مجید است؟

روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید

در عالم عشّاق عزایی‌ست که عید است

بایست قلم گردد اگر از تو نگوید

دستی که نویسندة این شعر سپید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

چون قافیة باختة شعر یزید است

چون قافیة باختة شعر یزید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام

بگذار به چشمان ملائک قدم‌ات را ...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

جبرئیلم پر زد از بامم به بام دیگری
یار غارم رفته در بیت الحرام دیگری

بر سر گلدسته اش تورات می خوانند آه
مسجدی دارم به نام خود به کام دیگری

شعرهایم را به گوشت خوانده خامت کرده است
دانه ای دارم که افشاندم به دام دیگری

دست هایت مرتع انگورهای نو بر است
چون حلال من نشد باشد حرام دیگری

دوستان شمشیر را چندی ست از رو بسته اند
دشمنان اما نقاب از شرم بر رو بسته اند

خسته ام از ابن ملجم کو قطام دیگری؟
من هزار و چارصد سال است ضربت می خورم
همچنان من در سجود نا تمام دیگری


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۶
هم قافیه با باران

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی است چه باشی... چه نباشی

علیرضا بدیع

 

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی مابین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هر چه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

قرار بود که با آب و گل عجین بشوی

برای این که سفالینه ای گلین بشوی

 

زمان گذشت و زمین چون کلاف سر در گم

قرار شد که تو سر رشته ی یقین بشوی

 

گل محمدی از فرط باد خم شده بود

قرار شد بروی تکیه گاه دین بشوی

 

تو را به مکتب اعراب جهل بفرستد

که ناظم غزل «ع» و «ق» و «ش» بشوی

 

به این دلیل به فرمان او مقرر شد

که چند سال پسر خوانده ی زمین بشوی

 

مدینه بود که انگشتر نبوت شد

سعادتی است که بر روی آن نگین بشوی

 

حسین نام نهادند، اهلِ بیت تو را

به این دلیل که مصداق «یا» و «سین» بشوی

 

به خط کوفی، در ابتدای متن زمان

تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی

 

چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچمدار

برای مکتب پیغمبر امین بشوی

 

تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود

تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی

 

تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود

تو می روی که سرافرازتر از این بشوی

 

برای شستن این را با گلابی سرخ

قرار شد که تو این بار دستچین بشوی

 

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

دیریست دلم در گرو ناز پری هاست
روشن شده چشمم که نظر ناز پری هاست
دیوانه ام و با پریانم سر و سری ست 
لب تر کنم اینجا پر از آواز پری هاست
لب تر کنم این خانه پری خانه ی محض است
دفترچه ی شعرم پر پرواز پری هاست 
جنات نعیم است، گریبان کلیم است
پردیس مگر در یقه ی باز پری هاست ؟
ای دختر شاه پریان خانه ات آباد!
زیبایی تو خانه برانداز پری هاست
هر بافه ی مویت شجره نامه ی جنی ست 
چشمای تو دنیای خبرساز پری هاست 
من رازنگه دار ترین دید جهانم 
آغوش تو صندوقچه راز پری هاست


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم

که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم


مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد

و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم


شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم

همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم


اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست

که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم


به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است

فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم


“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”

همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم 


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من 

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست 

خورشید تیز چشم تو با ذره بین به من 

بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم 

نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من 

یاران راستین مرا میدهد نشان 

این مارهای سرزده از آستین به من 

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگین به من 

محدوده ی قلمرو من چین زلف توست 

از عرش به فرش رسیده ست این به من 

جغرافیای کوچک من بازوان توست 

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت

نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت



دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدی

"پرنده پر زد" و "آهو رمید" و "ماه گرفت"



به روی گردنت افتاد تاری از گیسو

تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت



دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است

اگرچه آینه را می توان به "آه" گرفت



تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم

اگر که دست تو در دست او پناه گرفت...!


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

میان‌ شعرهایم‌ واژه‌ی‌ خورشید کم‌ دارم‌

و شاید علتش‌ این‌ست: این‌جا، دید کم‌ دارم‌

 

برایت‌ قصه‌ای‌ می‌گویم‌ از لیلا، ولی‌ افسوس‌

در این‌ جنگل‌ فقط از نسل‌ مجنون‌، بید کم‌ دارم‌

 

نخی‌ برداشتم‌ تا گردن‌آویزی‌ به‌ هم‌ بافم‌

ولی‌ افسوس‌ خواهم خورد‌ مروارید کم‌ دارم‌

 

«صراط المستقیم‌» گیسوانت‌ را به‌ من‌ بنما

که‌ من‌ در عشق‌ حتی‌، مرجع‌ تقلید کم‌ دارم‌

 

مخواه‌ امسال‌ مثل پیشتر ها شادمان‌ باشم‌

که‌ من‌ امسال‌ در تقویم‌ هجری‌، عید کم‌ دارم


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که برد منّت فردوس
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی است که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم


علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

خون ریخته هرچند که دائم دنیا

هرچند که خو کرده دل من به جفا

دائم دل من نمی شود از تو جدا

دنیا به جفا از تو جدا کرده مرا

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران

سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی

دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی


از دل من تا لب تو راه چندانی نبود

من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی


قلب من چون سکه های از رواج افتاده بود

آنچه در پیراهن من بود، باور داشتی


شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام

قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی


دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده

جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی


پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود

روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی


خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد

بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی

 

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران