هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدعلی بهمنی» ثبت شده است

می پرسد از من کیستی؟ میگویمش ، اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه ، خود این را نمی داند!


میخواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند


می کاودم، میگویمش : چیزی از این ویران ، نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش: گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند


می گویمش : آن قدر تنهایم ، که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد ، که گویی هیچ از این غم ها نمی داند..


محمد علی بهمنی 


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

با اینکه در زمانه ی بیداد می توان
سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد

یا می توان که سیلی فریاد خویش را
با  کینه ای گداخته بر گوش باد زد

گاهی نمی توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم
غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را
بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم

نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را
به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب -  بگیرم

چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو
من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی
شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم

حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر
به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم »

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم
 
محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

زخم آن‌چنان بزن که به «رستم»، «شغاد» زد
زخمی که کینه بر جگر اعتماد زد

باور نمی‌کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگهِ خانه‌زاد زد

با اینکه در زمانه‌ی بی‌داد می‌توان
سر را به چاه صبر  فرو برد و داد زد

یا می‌توان که سیلیِ فریاد خویش را
با کینه‌ای گداخته بر گوش باد زد :

گاهی نمی‌توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

با تو از خویش نخواندم- که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن
تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم
 
دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس, مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم
 
فصلها حوصله سوزند -بپرهیز- که تا
فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم...

 محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را؟
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز انالحق نیست
کمالِ دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
 و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته‎ای _جنس همان رشته که بر گردن توست_
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها
 تپش تب‎زدۀ نبض مرا می‎فهمید

آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم
هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منک ه حتی پی پژواک خودم می‎گردم
آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید


محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام مناست در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت  یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها تنها به جرم این که:
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران
من و دریا، غزلی ناب سرودیم از تو
غزلی مثل تو نایاب سرودیم از تو

بس که زیبا شده، آنان که ندانند تو را
در خیالند که در خواب سرودیم از تو

آسمان بود که از دست زمین می‌افتاد
بس که ما در تب و  در تاب سرودیم از تو

گرچه با بوسه‌ای از دور دلی خوش کردیم
خوشتر از آن شب مهتاب سرودیم از تو

تشنگی، آه ... چه‌ها با من و این شعر نکرد
هرچه با حنجره آب سرودیم از تو

موج بر موجشکن خورده فقط می‌فهمد
که چه بی‌تاب در این قاب سرودیم از تو

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

به سرم زده که میتوانم

پاک کن را بر میدارم

و...ردیف یکی از غزلهایم را

                    پاک میکنم

من و دریا غزلی ناب سرودیم از تو

غزلی مثل تو نایاب سرودیم از تو

              

من و دریا غزلی ناب

غزلی مثل تو نایاب

چه قیافه بی تفاوتی دارند

                           -قافیه ها-

می خیالم:

ما که قرنهاست قافیه را باخته ایم

                       و...پاکشان میکنم

من و دریا غزلی ناب

غزلی مثل تو نایاب

    

من و دریا غزلی

غزلی مثل تو

.

خیالاتی ام

به شتاب انسان امروز

به کاسه آب "دیوژن"

به بی وزنی

           -می اندیشم

و...

پاک کن را باز برمیدارم

     من

         دریا

             غزل

                   تو.


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران

ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ
ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﺸﻮﺩ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﺗﻮ

ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺛﺒﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺗﻮ

ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺟﺪﺍﯾﻢ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻬﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭ ﺗﻮ

ﺁﻥ ﮐﻮﭘﻪ ﯼ ﺗﻬﯽ ﻣﻨﻢ ﺁﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺎﻟﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺕ ﺁﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﺗﻮ

ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺎﺵ ﺗﺮ
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺰﺍﻧﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻋﺴﺮﺕ ﻣﺲ ﻣﺮﺍ
ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺴﻨﺠﺪ ﻋﯿﺎﺭ ﺗﻮ

ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ
ﻧﻔﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻮ

محمدعلى بهمنى

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻭﻓﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﻡ مزن! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴت !

ﺗﻮ ﺷﺮﯾﮏ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﻗﺎﻓﻠﻪ
ﻏﺎﺭﺗﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …

ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻣﯽﺭﻭﻡ
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻋﺬﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

ﻧﺎﺯ ﮐﻢ ﮐﻦ، ﻋﺸﻮﻩ ﺑﺲ ﮐﻦ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺁﻣﺪﯼ
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺮﺯﻥ! ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻻﯾﻖ ﺗﻮ ﺧﺴﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺍﻧﯽ ﭼﻮ ﺍﻭ
ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﻮﻫﮑﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …

ﺷﯿﺮ ﮐﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻔﺘﺎﺭﻫﺎ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺷﻮﺩ؟
ﺩﻭﺭ ﺷﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﻧﺒﺮﺩ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻟُﺐ ﻣﻄﻠﺐ: ‏«ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺑُﺰ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺮﻣﻦ ﮐﻮﻓﺘﻦ
ﮔﺎﻭ ﻧَﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﺮﺩِ ﮐﻬﻦ‏» ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ !

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

زنده‌تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
مرگ‌مان باد و مباد آن ‌که تو را گریه کنیم

هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم

رفتنت آینه آمدنت بود ببخش
شب میلادِ تو تلخ است که ما گریه کنیم

ما به جسمِ شهدا گریه نکردیم مگر
می‌توانیم به جانِ شهدا گریه کنیم؟

گوشِ جان باز به فتوایِ تو داریم بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم؟

ای تو با لهجه خورشید سراینده ما
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟

آسمانا! همه ابریم گره خورده به هم
سر به دامان کدام عقده‌گشا گریه کنیم؟

باغبانا! ز تو و چشم تو آموخته‌ایم
که به جانْ تشنگی باغچه‌ها گریه کنیم

 

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

دلواپسی ام نیست چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست ، چه متن و چه حواشی

از خویش گذشتم ، ببرم خاک کن اما

شعرم چه ؟ نه بی ذوق مبادا شده باشی

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا بتراشی

مجموعه آماده نشرم خبر بد

یک خالی پر ، خط به خط اش روح خراشی

شصت و سه غزل له شده در زلزله من

شصت و سه نفس ، شصت و سه حس متلاشی

نفرین نه ، سوال است : چگونه دلت آمد

بارانم اسیدانه به من زخم بپاشی ؟

 

محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد 

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد


ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر


تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر


اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر


آرامشی دوباره مرا رنج میدهد

مگذار در عذابمو سوی خطر ببر


دارد دهان زخم دلم بسته میشود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر


خود را غزل ! به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

تعداد

صورت مسأله را تغییر نمی دهد

حدس بزن

چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم

چند بار شنیده ایم و

باورمان نشده است

چند بار؟


پدرم می گفت:

پدر بزرگ ات، دوستت دارم را

یک بار هم به زبان نیاورد

مادر بزرگ ات اما

یک قرن با او عاشقی کرد


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق" بنی آدم..." ببخشید

...گاهی خودم را ز شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران