هم‌قافیه با باران

۶۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدعلی بهمنی» ثبت شده است

تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است

چشم ها بس ک مطهر شده, زمزم شده است

نه فقط شاعر این شعر , عزا پوشیده است

واژه هایش همه, همرنگ محرم شده است

ظهر داغی ست, عطش ریزی روحم گویاست

از سرم سایه ی طوبا نفسی, کم شده است

هرک دارد هوس اش, ن! عطش اش, بسم الله

راه عشق است و ب این قاعده ملزم شده اس

سوگواران شما, مرثیه خوان خویش اند

بی سبب نیست ک عالم همه ماتم شده اس

من ملک بودم فردوس برین می داند

این ملک شور ک را داشت, ک آدم شده اس 

من نه مداحم و نه مرثیه سازم اما

سرفراز آن ک, ب توفان شما خم شده است


محمدعلی بهمنی

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعر تر از همیشه نشستم برابرش


خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش


خواهر! زمان زمان برادر کشی ست باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش


می خواهم اعتراف کنم: هر غزل که ما

با هم سروده ایم, جعان کرده از برش


با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

شعری-که دوست داشتی از خود رها ترش


دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش


دریا! منم -همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش


هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش


خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش


دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام 

باز به دنبال پریشانی‌ام 


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست 

در پی ویران شدنی آنی‌ام 


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی 

عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام 


دلخوش گرمای کسی نیستم 

آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام 


آمده‌ام با عطش سال‌ها 

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام 


ماهی برگشته ز دریا شدم 

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام 


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت 

خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟ 


حرف بزن ابر مرا باز کن 

دیر زمانی است که بارانی‌ام 


حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست 

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام 


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟ 

ها نکشانی به پشیمانی‌ام! 


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام

 

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

 

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام

 

شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

 

مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت

باور نمیکردم به آسانی دلم رفت

از هم سراغش را رفیقان می‌گرفتند

در واشد و آمد به مهمانی...دلم رفت

رفتم کنارش, صحبتم یادم نیامد!

پرسید: شعرت را نمیخوانی? دلم رفت

من از دیار,,منزوی,, او اهل فردوس

یک سیب و یک چاقوی زنجانی, دلم رفت

ای کاش آن شب دست در مویش نمیبرد

زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت

ای کاش من اصلا نمیرفتم کنارش

اما چه سود از این پشیمانی, دلم رفت

دیگر دلم _رخت سفیدم _ نیست دربند

دیروز طوفان شد, چه طوفانی دلم رفت


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۰
هم قافیه با باران

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه من ثبت می شود

این لحظه ها، عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تر

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

نفرین به روزگار من و روزگار تو

 

 محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمد علی بهمنی 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو


آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو


پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام


دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام


بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام


از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام


تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام . . .


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران