هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی برخورداری ـ سودابه مهیجی» ثبت شده است

نام تو بر لبم افتاد عجب غوغا شد
گونه ها ساحل و چشمان ترم دریا شد

به بغل آمده زانو و به نفرین غمت
سر سودا زده برقبله ی زانو تا شد

سینه ابری شد از آه گلوگیر فراق
آتشی سرزد و هنگامه ی غم بر پا شد

به شماره نفس افتاد و به لرزیدن دست
راز دلدادگیم بار دگر افشا شد

راه پیمود خودش را به هوا خواهی تو
آنقدر رفت که در حادثه نا پیدا شد

هم فلک آمده با دامنی از سنگ بلا
بر رُخ شیشه ی احساس تَرک پیدا شد

تازه گشته ست مرا داغ تو و پیش نظر
پرده ی رفتن تو بار دگر اجرا شد

ساده می آید و سخت است تب عشق دریغ
همچو روزیست که یکباره شب یلدا شد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

دفتر خاطره از فصل جنون باز شده ست
خط اول به غم عشق توآغاز شده ست

فصل کوچیدن و دل دادن و دربند فراق
بی گمان حُسن تو آیینه ی اعجاز شده است

سر به عصیان زدم و مرغ دل افتاد به دام
تا لبم با لب سیب تو هم آواز شده ست

مَحکی بود و در آمد همه پایم زگلیم
آزمونی که در آن کینه سرافراز شده ست

آبرو آب روان گشت و به جبران سجود
مَلکی گِرد فلک قاصد و غماز شده ست
 
رسم عشق است مقرب شدگان دور شوند
چشم زخم است که این قاعده ابراز شده ست
 
بر زبان ها همه این بود نمکدان شکنم
آخر این عشق چنین خانه برانداز شده ست

ناز پرورده قناری نخورد دانه ی غیر
که به احسان و بزرگی تو طناز شده ست

کی جدا مانده زاصل و نسب خویش اگر
زال بر شانه ی سیمرغ به پرواز شده ست
 
آری از یُمن گنه کاری دل خاک زبون
با نفس های بهاری تو دمساز شده ست

مرتضی برخوردای

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

جرعه ای آب از این  چشمه چشیدن نتوان
قدر یک کوزه سرشانه کشیدن نتوان

گرچه هموار به چشم آید وبی رنج سفر
راه بس دور درازی ست رسیدن نتوان

آنقدر آینه در آینه تکثیر شده است
که دگر سادگی آینه دیدن نتوان

گرچه باز است درِ باغ پُر از میوه ی عشق
هرکه مَحرم نشود رخصت چیدن نتوان

نغمه هایست در این پرده بسی گوش نواز
این عجب نیست که یک نغمه شنیدن نتوان

کرم خاکی نشود شهپره ی بزم و طرب
گِرد هر بی سرو پا پیله تنیدن نتوان

آسمان در غزل تازه ی پرواز نوشت
با قفس های پُراز دانه پریدن نتوان

 باید اعجوزه ی دل را به ادب پند دهم
یوسفی را به کلاف تو خریدن نتوان

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

دلداه و بی پناه بودن هنر است
مجنونی و سربه راه بودن هنراست

با حلقه ی فرزین و رُخ و کیش مدام
در صفحه ی دل چو شاه بودن هنر است

در خلوت عاشقانه با غمزه ی دوست
آشفته وبی گناه بودن هنر است

با خیل رخ وقامت و مژگان سیه
در معرکه بی سپاه بودن هنر است

در پیچ و خَم کوچه ای از جنس خسوف
در حسرت روی ماه بودن هنر است

وقتی که به جنگ توست دوار فلک
بی شکوه درون چاه بودن هنر است

در دست اگرچه جامی از باده ی ناب
بر لب عطشی زآه بودن هنر است

وقتی که تمام چشم ها خیره به توست
دلبسته به یک نگاه بودن هنر است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

پُرم از غصه و زخمی نگاهم چه کنم
شاخه ای سوخته با حسرت و آهم چه کنم

به تنم جامه ی خاکستر اگر هست چه سود
زیر این نقره ی پوسیده سیاهم چه کنم

مدعی بودم و در صفحه ی شطرنج فلک
شاه درمانده و بی تاج و سپاهم چه کنم

کاروانی همه حُسن تو وسرگرم عبور
غربت یوسف درمانده به چاهم چه کنم

عاشقی راه مبرا شدن از بند خطاست
دل رها گشته و لبریز گناهم چه کنم

تا به کی بند سرِزلف و عسلخانه ی چشم
برکه ای لِه شده با چکمه ی ماهم چه کنم

ابر عشق آمد و چتر از سر من باز گرفت
آری ای عشق تو یی پشت و پناهم چه کنم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران
تا نفس هست من از عشق تو دَم خواهم زد
بی تو برهستی خود مُهر عدم خواهم زد

چون قناری زتب هجر توهرشام و سحر
بال حسرت به سرو ناله زغم خواهم زد

گرکند قصد ستم با دل من پیر فلک
با تو آتش به سراپای ستم خواهم زد

آنقدر از مِی حُسن تو به وجد آمده ام
که شرر بر دل پیمانه ی جَم خواهم زد

گرچه هر پیچ و خَم راه وصال تو بلاست
با سر و دل به هوای تو قدم  خواهم زد

تا اشارت شود از سمت ضریح نگه ت
پنجه بر حلقه ی فولاد حَرم خواهم زد
 
تار زلف تو و چنگ من و سرمستی جام
توبه بشکسته و هم قید قسم خواهم زد
 
کوه عشقند اگروامق و مجنون و کسان
قله خواهم شد و این رتبه بهم خواهم زد

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

درحیرتم از عشق که سودای غریبی ست
در مانده درو عقل ،معمای عجیبی ست

این برکه ی کم عمق که از دور عیان است
بی ساحل و پایاب چو دریای مهیبی ست

آن روز که پای دلم از فرش برون شد
دریافتم این عشق پُر از جذبه ی سیبی ست

گه سوی بیابان ،شده مجنون پریشان
گه لیلی و بر کشته ی غم همچو طبیبی ست

آثار حضورش همه جا نامی و باقی ست
گه راهی مصر است و گهی نقش صلیبی ست

ایمن نتوان بود ز آسیب زبانش
بر منبر بدنامی ما کهنه خطیبی ست

با این همه گردنکشی و مکر و فریبش
این دشمن ناخوانده مرا همچو حبیبی ست

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

دل می رود از دست به شوق طلب عشق
سر پا شده در وادی پُر تاب و تب عشق

چون عاشق سرگشته دویده ست به هر سو
گه سوی بخارای رُخ و گه حلب عشق

گویند که از میوه ی ممنوعه چشیده ست
کاین گونه فتاده ست به دام غضب عشق

این مشکل جان سخت کجا سهل نماید
براوج نخیل است همیشه رطب عشق

بی رنج میسر نشودگنج که باید
پایان برسد غربت یلدای شب عشق

باید که قدی خَم شود و دیده پُر از آب
این آیه نوشته ست به صدر کُتب عشق

هرگز نگشاید لب خود را به گلایه
عاشق به پریشانی و بزم و طرب عشق

مجنونی و بد نامی و انگشت نمایی
یک شعله ی خُرداست به ذات لهب عشق

با این همه هرگز نشود راهی مقصود
هرکس نخورد باده زجام ادب عشق

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

کم کم این تاب و تب عشق زسر می افتد
قافله از ره و وادی زخطر می افتد

کوچه ی عشق که سرهای رقیبان بشکست
در غم بی کسی از شوق گذر می افتد

هم به تن جامه ی احرام کند زلف سیه
هم به افسون بتان رمی جمر می افتد

تکیه بر تخت زند عقل فراموش شده
دولت عشق به یک توطئه بر می افتد

خَم شود قامت و پاییز شود گونه ی سرخ
عقرب از دامن پُر مهر قمر می افتد

لشکر دل نشود یاغی چشمان سیه
که کلاه سر و شمشیر کمر می افتد

رسم ایام چنین است که بعد از گذری
ارث شیرین پدر سوی پسر می افتد

خالی ازرهرو عاشق نشود ساحت عشق
گرچه غم بردل و خونی به جگر می افتد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

پای ازپیله برون نه که تو مرد سفری
غم بی بال و پری نیست تو باید بپری

وقت آن است که خورشید شوی در دل شب
چادر خسته ی غم را به طلوعی بدری

نیستی قطره ی جامانده به دامان صدف
تو همان درّ یتیمی و سراپا گوهری

چلّه ها می گذرد قد بکش از دامن خاک
وقت آن است که از بودن با خود گذری

جور پاییز و زمستان به تو گر سخت گذشت
ماتمی نیست که زین پس همه شهد و ثمری

دست یاری سر زانو زده ای نیست عجب
عاقبت ماه شب تارو نگین سحری

فصل ناکامی هجران به سرآمد بنگر
زآن همه دشمنی و کینه نیابی اثری

تو زبالایی و دیگر نظرت نیست زمین
سوی کنعان منگر راهی مصر دگری

بوریا می دهد این باغ که آتش بزنند
ریشه برگیر و برو ای که سراپا گوهری

عاقبت جور تبر می شود از آنِ درخت
پای درگِل چو رود لایق خُسر و ضرری

یک طرف گندم و زان سوی دگر شوق طواف
آبرو قیمت جان است که باید بخری

پدر از تخت به زیر آمده در باغ بهشت
تکیه بر تخت بزن وارث تاج پدری

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۵
هم قافیه با باران

لاله کُشته زشمشیر خزان می آمد
روی دوش پدری نعش جوان می آمد

مادری از غم هجران پسر دق می کرد
خواهری در دل شب ناله و هق هق می کرد

کربلایی و به نی ها سر آویخته بود
وچه خون ها که زعباس و علی ریخته بود

آرزوی همه خون بازی و جانبازی بود
قصه آتش و پروانه و طنازی بود

عاشقان را همه جامی زبلا می دادند
یک شبه تذکره ی کرببلا می دادند

هرکه یک جرعه زآن جام بلا می نوشید
زیر شمشیر جفا جامه ی خون می پوشید

زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند
عاشق و مست، همه پیر و جوان می رفتند

قامتی در غم دوری پدر خَم می شد
کم کم از جمع جوانان محل کم می شد

شهر خالی زهیاهوی جوانان شده بود
ماه در هاله ی غربت زده پنهان شده بود

رفته رفته همه جا صوت عزا می پیچید
در دل شهر فقط بوی خدا می پیچید

حنظله بار دگر راهی میدان می شد
یوسفی باز رها از دل زندان می شد

حمزه ها نیزه به پهلوو جگر می رفتند
مست سجاده به هنگام سحر می رفتند

تربت کرببلا بر لبشان گُل می داد
رهروان را سفر عشق تحمل می داد

گونه ها در غم فقدان یلان تر شده بود
همه ی خانه به اسپند معطر شده بود

تا که مرغان مهاجر زقفس می رستند
همه  در حسرتشان حجله ی غم می بستند

آتش از کفر به دامان شقایق می ریخت
هر زمان روی زمین غنچه ی عاشق می ریخت

یوسفانی که به باران جنون خیس شدند
در دل کوچه به کوچه همه تندیس شدند

مرگمان باد اگر از رهشان دور شویم
بی خیال غمشان وصله ی ناجور شویم

راهشان را همگی برگه ی دعوت داریم
دعوتی ساده به ایمان و ولایت داریم

می نوشتند که آزاده و صوفی باشیم
نکند هم نفس مردم کوفی باشیم

یک نفس گرچه درِ باغ شهادت گُم شد
ذکر روز و شبمان دغدغه ی گندم شد

خبر آمد زحَرم جام بلا ساز شده ست
و به زینب ره ایثارو وفا باز شده ست

رسم مردانگی آن است وفادار شویم
همه برگِرد حَرم همچو علمدار شویم

هرکه دارد عطش وادی خون بسم الله
هوس مردی و ایثارو جنون بسم الله

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
گرتو را حس غریبی ست یقین از عشق است
به سرت شور عجیبی ست یقین از عشق است

خوف داری و رجا لشکر غم آمده است
در دلت جنگ صلیبی ست یقین از عشق است

رنگ رخساره زدردی ست که پنهان داری
گر تورا میل طبیبی ست یقین ازعشق است

گوشه گیری و چنین حاضر غایب بودن
دل، پریشان حبیبی ست یقین از عشق است

همه جا ورد زبانی و به لبهات اگر
سخن از جور رقیبی ست یقین از عشق است

دیده یک سو رود وپای دلت سوی دگر
نه تورا صبر شکیبی ست یقین از عشق است

گاه محبوبی گه گاه گرفتار عذاب
هر فرازی و نشیبی ست یقین از عشق است

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

با عشق تو انگار که علامه ی دهرم
دلداده ترین عاشق دیوانه ی شهرم

زیبایی ماهم که فتاده ست به برکه
سرزندگی پیچ و خَم ساده ی نهرم

با عشق تو آغازم و بر پیکره ی لب
لبخند پس از دوره ی طولانی قهرم

مشتاق ترازقطره ی بارانم و باعشق
سرخوش زهیاهوی پریشانی بحرم

بی عشق تو اما منم آن جرعه ی باده
چون قهوه ی قاجاریه هم خانه ی زهرم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

گفتند که جان را زمن خسته ستانند
گر حرف نگفته ست بگویم که بدانند

گفتم چو رسیدند به هنگامه تلقین

در گوش من از عشق بگویند و بخوانند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

مفسران همه مات از حدیث لبخندت
و خط کوفی ابروی مست پیوندت

حدیث قدسی نابی که کفر و ایمان را
به یُمن شان نزولش نشانده در بندت

نوشته عمر دوباره به خط نستعلیق
به گِرد چشمه ی لب های مملّوازقندت

که خضر نبی جاودانه گشت و اسکندر
برای خوردن یک جرعه داده سوگندت

قسم که دوچشمان توعریضه ی کوفی ست
که خون به پا کند از مکر و کین و ترفندت

برای هرکه بخواهد به تو خورد پیوند
نوشته ذکر توسل به زلف و سربندت

خلیل عشقی و هرکس که دل نهد برتو
به نازو غمزه به مسلخ کِشی چوفرزندت

تورا به خال وملاحت پیمبری دادند
مدینه گشته به هر لحظه ای سمرقندت

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۱
هم قافیه با باران
آمدی تا دل و دین را همه یکجا ببری
تُرک تازی کنی و عقل به یغما ببری

هر مسلمان که به سجاده تعظیم و دعاست
رهزنی کرده و دل سوی چلیپا ببری

خال هندو بنمایی و به صد ناز و ادا
یک شبه ملک سمرقند و بخارا ببری

آمدی تا که به چین و شکن زلف سیه
آب رو از شب طولانی یلدا ببری

هرزبانی سخن از حُسن تو می گویدو بس
گوی سبقت به گمانم که زلیلا ببری

این عجب نیست که با شور زلیخایی خویش
یوسف از تخت به زیر آری و رسوا ببری

چشمه ی آب حیاتی و گهی همچو سراب
آمدی تا که مرا تشنه به صحرا ببری

چون شکارم که  به کام تو خریدار بلاست
خواهم این یونس دلخسته به دریا ببری

ای که با سنگ غمت شیشه ی احساس شکست
کاش می شد که مرا بهر مداوا ببری

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

عشق آمد و راه و چاه را یادم داد
در پیچ و خَم حادثه امدادم داد

گفتا زتبارکوهکن هایم وبس
شیرینی درد و شور فرهادم داد

وقتی که به دریای غمی نوح شدم
طوفان شدودرمهلکه بربادم داد

با زمزمه ی درس خود استادجفا
دیوان پریشانی و بیدادم داد

شیطان زده ای همچومغول آمدورفت
بیغوله ای از خانه ی آبادم داد

برشانه خسته کوه غم گشت و نشست
با بغض گلو حسرت فریادم داد

رفتم که به عشرت پَر وبالی بزنم
درآبی  بی کرانه صیادم  داد

با این همه شادم به حضورش که هم او
با جور و جفای خویش بنیادم داد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران
بازهم تنگ غروب
سینه ام سنگین است.
بازهم رنگ افق
دیده ام رنگین است.
حسرتی نیست به جز
شستشوی دل خویش
در زلالی همان اشک که از دیده ی اروند روان است هنوز.
غصه ای نیست بجز
هجر یاران غریب
داغ جانسوزکه در تاریکی
در دل سنگری از بوی جنون
در شب حمله ی عشق
بر دلم جا مانده .
بازسنگینی بار
 قامتم را خم کرد
باید اما بروم
تا که از یُمن نفسهای همان خاک صبور
قامتی راست کنم.
باید اما بروم.
باید از سنگر دل
با وضو برخیزم
کوله بر دوش کنم
و از آن دشت پُر از مین هوس
معبری باز کنم.
باید اما بروم
چفیه بر دوش کنم
ولباسی خاکی
 باز تن پوش کنم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

مرا بسوزکه به عشقت خلیل خواهم شد
مرا بکُش که به حُسنت دلیل خواهم شد

به کوی تو خواهم که جان دهم هر دم
که با اجل به هوایت بخیل خواهم شد

بگو که در غم هجرت به کوچ برخیزم
قسم که یک تنه عمری چوایل خواهم شد

کدام بادیه را به خون دل بروم
که بادیه پیمای بی بدیل خواهم شد

ذلیل عشق تو یعنی مقام رسوایی
به یک اشاره ی چشمت ذلیل خواهم شد

اگرچه تشنه کویری اسیر طوفانم
به هر کرشمه ی تو سلسبیل خواهم شد

به شوق شهد وصالت که خضر می جوید
به دست کوته خود برنخیل خواهم شد

مرا به چشم حقارت مبین که هر لحظه
اگرچه قطره ی خُردم چو نیل خواهم شد


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

فلک و قامتی که تا مانده ست
وافق غرق خون زپا مانده ست

شب رجزخوان و لشکر خورشید
پشت کوهی بلند جا مانده ست

باغبانی که مانده در پاییز
و به باغی تبر رها مانده ست

دلی از درد و غصه می جوشد
که گل از بلبلی جدا مانده ست

و قناری به شکوه می پرسد
کو بهاران، بگو کجا مانده ست

چه غریبانه می زند باران
تیشه از کوهکن جدا مانده ست
 
کاری از کس که برنمی آید
یک نفس تا شب دعا مانده ست

داد و بیداد از این جدایی ها
عالمی مست و مبتلا مانده ست


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران