هم‌قافیه با باران

۱۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی رحیمی ـ حمید مصدق» ثبت شده است

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعلۀ عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

 

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

 

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

 

سینه ام آئینه ای ست،

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

 

آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

 

                        تو مپندار که خاموشی من

                        هست برهان ِ فراموشی ِ من

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند ...


حمید مصدق

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد

همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است 

چقدر مردن

ــ در این زمانه که نیکی 

حقیر و مغلوب است ــ

خوب است


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

در من اینک کوهی ،

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگامی شکوفایی گل ها در دشت ،

باز می گردم

و صدا می زنم :

            آی!

            باز کن پنجره را،

            باز کن پنجره را

                                    ــ در بگشا !

            که بهاران آمد!

            که شکفته گل سرخ

            به گلستان آمد!

            باز کن پنجره را !

            که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،

            که قناری می خواند،

                        ــ می خواند آواز ِ سرو

            که : بهاران آمد

            که شکفته گل ِ سرخ

            به گلستان آمد!

سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

            آی!

            باز کن پنجره را،باز آمده ام

            من پس از رفتن ها،رفتن ها؛

            با چه شور و چه شتاب

            در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام

 

داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد

           

            من اگر سوی تو بر می گردم

            دست من خالی نیست

            کاروان های محبت با خویش

            ارمغان آوردم

 

من به هنگام  شکوفایی گل ها در دشت

باز بر خواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

                        آی!

                        باز کن پنجره را!

پنجره را می بندی ...


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
افسوس
هنوز هم
 گلهای کاکتوس
 پشت دریچه های اتاق توست ؟
آه
ای روزهای خاطره
 ای
کاکتوسها
آیا هنوز هم دیوارهای کوچه آن خانه
از اشکهای هر شبه من
نمناک مانده است ؟
آیا هنوز هم
 امید من به معجزه خاک مانده است ؟
 افسوس
 گلهای کاکتوس

حمید مصدق
۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

این مرد خود پرست

این دیو، این رها شده از بند

مست مست

استاده روبه روی من و

خیره در منست

***

گفتم به خویشتن

آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

مشتی زدم به سینه او،

ناگهان دریغ

آئینه تمام قد روبه رو شکست.


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

در سحرگاه سر از بالش ِ خوابت بردار

کاروان های فروماندۀ خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

 

تو اگر باز کنی پنجره را

من نشان خواهم داد،

به تو زیبایی را

 

بگذر از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شوکت ِ پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگی اش،

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسی ِ عروسک های ِ کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی ِ داماد و عروس

صحبت از ساده گی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

 

کودک ِ خواهر من

در شب جشن عروسی ِ عروسک هایش می رقصد

کودک ِ خواهر من

امپراتوری ِ پر وسعت خود را هر روز

شوکتی می بخشد

 

کودک ِ خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند!

گُل قاصد آیا

            با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را من تو را خواهم برد

به سر ِ رود ِ خروشان ِ حیات،

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز؛

بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را !

                        ــ صبح دمید !


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده ،

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است؛

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!

سخت دلگیرتر است

شوق باز آمدن ِ سوی توأم هست ،امّا

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته؛

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای . . . باران . . . باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من امّا

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم ، دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای

باران

باران ،

پر ِ مرغان ِ نگاهم را شست.


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

دل وحشت زده در سینه ی من می لرزد

دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید

" آی همسایه ی زندانی من ، ضربه دست مرا پاسخ گوی "

ضربه ی دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها اندر این زندان زیست ؟

ضربه هر چند به دیواره فرو کوبیدم ، پاسخی نشنیدم

سالها رفت که من

کرده ام با غم تنهائی خو ....

دیگر از پاسخ خود نومیدم !

راستی ، هان ! چه صدایی آمد ؟!

ضربه ای کوفت به دیواره ی زندان دستی؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من

پاسخی می جوید ....

دیده را می بندم !

در دل از وحشت تنهایی او می خندم !


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ....

حمید مصدق
۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

گفتم بهار 
خنده زد و گفت
 
ای دریغ 
 
دیگر بهار رفته نمی آید 
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست 
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست 
 
گفتم 
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست 
 
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

ــ وعده ی دیداری ؟

ــ چه شنیدم ؟

تو چه گفتی ؟

ــ آری ؟!


حمید مصدق

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای تازه ی زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی قرین!
ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ
نازنین...


حمید مصدق

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

ای مهربانتر از من

با من

در دستهای تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها

تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟


حمید مصدق

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را

به بادها می داد

و دستهای سپیدش را

به آب می بخشید

 

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

 

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را

- نثار من می کرد

 

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

همیشه در همه جا

- آه با که بتوان گفت

که بود با من و

- پیوسته نیز بی من بود

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

 

کسی که بی من ماند

کسی که بی من نیست

کسی ...

-دگر کافی ست


حمید مصدق 

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

خواب رویای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت ِ خاموشی هاست

با تو در خواب مرا

لذت ِ ناب ِ هم آغوشی هاست

 

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید :

« گر چه شب تاریک است

دل قوی دار

سحر نزدیک است»


حمید مصدق
۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

اگر دست تو باشد موی من از شانه اش راضی ست

وَچون از شانه اش راضی ست از هم شانه اش راضی ست


به هیات ها نمی فهمیم دوری ازحرم را، چون؛

به وقت مست بودن آدم از میخانه اش راضی ست


چنان مرغی که در کنج قفس شاد است ازبودن

دلم ازدام اگر راضی نشد از دانه اش راضی ست


به هم می ریزی ای دَرهم شده مبنای عالم را

تو آن شمعی که در هجران هم از پروانه اش راضی ست


سگ این آستان آواره ی اینجا و آنجا نیست

کنار صاحبش هرجا که شد از لانه اش راضی ست


حسین از کردگارش بیشتر دلداده دارد،چون؛

از او هم عاقلش راضی ست هم دیوانه اش راضی ست


کسی که کربلا رفته پس ازعمری، فقط مست است

کسی که سخت صاحبخانه شد از خانه اش راضی ست


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

هی دست می‌ رود به کمرها یکی یکی

وقتی که می‌ رسند خبرها یکی یکی 


خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا

وقتی که می‌ رسند پسرها یکی یکی 


باب نیاز باب شهادت درِ بهشت

روی تو باز شد همه درها یکی یکی


سردار بی‌ سر آمده‌ای تا که خم شوند

از روی دارها همه سرها یکی یکی 


رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما

مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی

 

رفتی که بین مردم دنیا عوض شود

درباره‌ ی بهشت نظرها یکی یکی

 

در آسمان دهیم به هم ما نشانشان

آنان که گم شدند سحرها یکی یکی


آنان که تا سحر به تماشای یادشان

قد راست می‌کنند پدرها یکی یکی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران