هم‌قافیه با باران

۱۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی رحیمی ـ حمید مصدق» ثبت شده است

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند
ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند

زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام
علتی دارد که این آثار را کج ساختند

خشت اول نام حیدر بود و چون بنا نگفت
تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند

قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد
قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند

تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش
پس برای طوطیان منقار را کج ساختند

مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد
روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند

تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند
در علی پیمانه اسرار را کج ساختند

من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم
پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند

تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند
دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

از دل بی‌تاب قم بعد از تو غم بیرون نرفت
از تنت تا بعد هفده روز، سَم بیرون نرفت

خانه‌ی «موسی»* بدون طور، کوه نور شد
نور در واقع ز بیت‌النور هم بیرون نرفت

بعد شادی -آن رفیق نیمه راه- از سینه‌ام؛
هرچه گفتم غم برو، غم از دلم بیرون نرفت

از همان روزی که با ذکر تو دم در سینه رفت
چونکه یا معصومه گفتم بازدم بیرون نرفت

چون دلم راهی مشهد گشت بر گرد ضریح
هم از این مجموعه بیرون رفت هم بیرون نرفت

درحقیقت این خودش اوج کریمه بودن است
مجرم از صحن تو حتی متهم بیرون نرفت

ای دل اندر صحن‌هایش از پریشانی منال
مُحْرِم از حد حریمش یک قدم بیرون نرفت

دست پُر گرچه نیامد هیچ‌کس اینجا ولی
دست خالی هم کسی از این حرم بیرون نرفت

از حرم که هیچ، حتی شک ندارم زائرت؛
دست خالی از خیابان اِرَم بیرون نرفت


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران
غم ازدرون مرا متلاشی کرد
 کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
 من پیشرفت کاهش جان را درون دل
 احساس می کنم ...
احساس می کنم ،
که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرور
 در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
 بی حاصل !
من از تو بی نیازتر از مردگان گور ...
 دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
 تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم

حمید مصدق
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

از این مولود فرّخ پی هزار و چارصد سال است
زمین دور خودش می گردد و بدجور خوشحال است

فقط این جمله در تایید میلاد نبی کافی ست
که شیطان از نزولش تا همیشه ناخوش احوال است

زمین و آسمان مکه طوری نور بارانند
که دیدار دو تاشان هم تماشا هست هم فال است

پریشان کرده ایران را به وقت آمدن این طفل
که خاموشی و خشکیدن در این اجلال ، اقبال است

محمد یا امین یا مصطفی یا احمد و محمود
من اَر گنگم جهان هم در بیان او کر و لال است

به پایش ریختند از نورها آن قدر از بالا
که سینه ریز خورشید این وسط ناچیز مثقال است

نگهبان دارد اسمش از پس و از پیش حتی او
برایش حضرت از پیش است و صَلّوا هم به دنبال است

جهان را می زند بر هم چنین اسمی که پایانش
به علم جَفْر ، دست میم روی شانه ی دال است

به رخ در جاذبه لب دارد و در دافعه لَن را
که پایین لبش نقطه ست و بالای لبش خال است

اگر چه نیستم مثل قَرَن گرم اویس اما
دلم از عشق تو مثل فلسطین است اشغال است

اگر امروز آغاز است بر دین خدا با تو
غدیر خم ولیکن روز اتمام است و اکمال است

ترک برداشت ایوان مدائن پیش تو یعنی
که ایوان نجف بر مشکلات شیعه حلّال است

هم اکنون مستم و این شعر تا روز جزا مست است
ملاک سنجش افراد ، قطعا سنجش حال است

به پایان آمد این ابیات اما خوب می دانم
هنوز این شعر در وصف محمد میوه ی کال است


مهدی رحیمی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق درحیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خودم می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

چو شهر علم نبی گشت در علی بشود
بدا به حال هرآن کس که بر علی بشود
 
غدیر صحنه ی اوج ولایت است ببین
پیمبر آمده از هر نظر علی بشود
 
خدا شود به خداونداگر که یک پله
از این که هست علی بیشتر علی بشود
 
چه محشری شده برپا به روی بار شتر
حساب کن که نبی ضرب در علی بشود
 
در این معادله اصلا درست هم این است
خبر رسان که نبی شد خبر علی بشود
 
نه اینکه نام علی حافظ ابوالبشر است
قرار بود دعای سفر علی بشود
 
تبر به دست اگر بت شکن شد ابراهیم
نبی ست بت شکن اما تبر علی بشود
 
چه در غدیر چه در خیبر و چه در محشر
فرار هست فقط یک نفر علی بشود
 
به غیر فاطمه آن هم نه درتمام جهات
نمی شود که کسی این قدر علی بشود
 
فقط برای حسین است این فضلیت که:
پدر علی و هرآنچه پسر علی بشود
 
نه هر جدال که در اوج جنگ کرب و بلا
حسین تر شود عباس تر:علی بشود
 
چه در زمان نبی و چه در دل محراب
همیشه باعث شق القمر علی بشود
 
مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

من در آئینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم.
آه میبینم، میبینم
تو به اندازهٔ تنهایی من خوشبختی
من به اندازهٔ زیبایی تو غمگینم.
چه امید عبثی!
من چه دارم که تو را درخور؟
- هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو؟
- هیچ.
تو همه هستی من
تو همه زندگی من هستی.
تو چه داری؟
- همه چیز
تو چه کم داری؟
- هیچ.


حمید مصدق

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

چشم در تاثیر زیبایی از ابرو کمتر است

مستی ابروی یار از گیسوی او کمتر است

اصل زیبایی ست این که پلک در بالای چشم

شک کند در صحن از امثال جارو کمتر است

یا به وقت بی خودی زائر به دور مرقدت

حس کند که از خودش هشتاد کیلو کمتر است

بارها در تنگ آغوش ضریحت دیده ام

فاصله بین من و روح من از مو کمتر است

با حساب دنیوی در این حرم سر خم نکن

چون بهای چار زانو از دو زانو کمتر است

بس که با نیت نخوردی زود باور می کنی

آب سقاخانه از یک مشت دارو کمتر است

از خودت بگذر به ترفندی که در این بارگاه

عارف بالله هم گاهی از آهو کمتر است


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

نسیم سمت دمشق و عراق افتاده
به دست او خبری داغِ داغ افتاده

که جعفر بن محمد به فکر ترویجِ
اصول شیعه برای وفاق افتاده

چنان به بحث نشسته که بین مکتب ها
به غیر شیعه تماماً فراق افتاده

به یک روایت قال النّبی او حتی
سگ دوانقی از واق واق افتاده

هزار نخبه چنان جابر بن حیان هم
به خاک پای تو با اشتیاق افتاده

ولی مدینه ی بعد از سقیفه در راه است
دری دو مرتبه در احتراق افتاده

میان کوی بنی هاشم از دری دیگر
دوباره میخ به فکر طلاق افتاده

به بی پناهی گنجشک های شهر قسم
به یک درخت... نه... آتش به باغ افتاده

"رواق منظرچشمِ" تو شد که زهرایی
در آستانه ی در... در رواق افتاده

شنیده اند اگر کوچه را پسرهایش
برای این پسرش اتفاق افتاده

برای آتشی آماده کرده اند آن را
شبیه جسم تو هر جا اجاق افتاده

مسیر زهر درین سینه خوب معلوم است
به پنبه زار تن تو چراغ افتاده

بقیع گشت سرانجام کربلای شما
که مدتی ست بدون سراغ افتاده

به جای این که به روی دو پا بلند شود
بدون سر در و دیوار و طاق افتاده

بمیرم... آه... که حتی میان زوّارش
فضای دلهره و اختناق افتاده

شب شهادت تو این هم از غریبی توست
که سوی تو گذر یک کلاغ افتاده


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۸
هم قافیه با باران

مـن بـه خـود می گـویـم:

چـه کـسی بـاور کـرد

جـنگــل ِ جـان مــرا

آتـش ِ عـشق ِ تـو خـاکـستر کــرد؟


حمید مصدق

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

امروز نشستم دو سه خط نامه نوشتم

از غصه و از هجر رخت نامه نوشتم

آقای پس پرده پس از عرض سلامی

میخواستم از عشق بگویم دو کلامی

در پرده بمان تا برسد وقت ظهورت

در شهر نمانده نه حلالی، نه حرامی

بر سر در خوش‌رنگ مکان‌های عمومی

مانده‌ست فقط از تو در این جامعه نامی

این جا به خدا هیچ کسی فکر شما نیست

تنهایی و تنها نکند فکر قیامی؟!

پیمانه به پیمانه شب مستی و خم شد

اما غرض از نامه شب نوزدهم شد

میخانه همین جاست اگر قدر بدانیم

امشب شب احیاست اگر قدر بدانیم

تو باعث بینایی چشم تر مایی

من نامه نوشتم به تو که یاور مایی

در نامه نوشتم به خداوند تو سوگند

باید که شفیعم بشوی پیش خداوند

ای کاش نگاهم به تماشای تو باشد

در نامه‌ی امسال من امضای تو باشد

راهی که قرار است در امسال بگیریم

ای کاش به سمت رخ زیبای تو باشد

امشب شب قدر است و شب ضربت بر سر

افتاده به محرابِ دعا حضرت حیدر

محراب شده خونی و دنیا شده ماتم

سر برده به زانوی خودش لاله از این غم

بردند همه از غم تو سر به گریبان

از خاتم پیغمبر و تا حضرت آدم

از بس که هوا تیره شده مردم ماندند

ماه رمضان آمده یا ماه محرم؟

وا کرده به محراب چه قرآن نفیسی

شمشیر کثیف پسر قاتل ملجم

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی

تا آخر امسال تو شاید بتوانی

شاید بتوانی که خودت باشی و ربت

شاید بتوانی دل خود را بتکانی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۶
هم قافیه با باران

زل میزند با چشمهای تر به مادر
هی فاطمه در لحظه ی آخر به مادر
.
سرمایه اش را داد پای دین خدیجه
پس در قبالش هدیه شد کوثر به مادر
.
تاریخ می گوید چهل نامرد، در اصل؛
آنجا هجوم آورد یک لشکر به مادر .

تقسیم شد درد دو عالم بین این دو
سیلی به حیدر خورد و میخ در به مادر
.
زهرا هم آخر محسنش را خرج دین کرد
مادر به دختر میرود، دختر به مادر
.
از غنچه ای بعد از گذشت این همه سال
حالا رسیده یک گل پر پر به مادر
.
ام ابیها نیز ام المومنین شد
چون می رسد این ارث از مادر به مادر
.
ام المصائب زینب و مظلوم ارباب
آقا به بابا می رود خواهر به مادر
.
در کربلا سیراب گشت و با سه صورت
با گریه اش خندید علی اصغر به مادر


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

یک چشم را گشود یکی را خمار بست

در را پـس از ورود بــه روی شکار بست 


سنجاق سر به مو زد و این سدّ ِسُست را 

بیهــوده در بــرابــر ایـن آبشــار بست 


بــا هر مژه بــه قاعـده ی طب سوزنی 

دانه به دانه دور مـریضش حصار بست 


تــا از کنـار پـــلک نیایــم به خـواب او 

هردیده را به روی جهان با فشاربست 


هر کار کـرد مـاه زمینـی شـود ،نشــد 

قانون سخت جاذبه را هم به کار بست 


بدمست را گذاشت به حال خودش ولی 

انـگور را بـــه جـرم نکـرده بـه دار بست


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران

خانمی که تا خود خورشید قامت داشته
در رشادت با ابالفضلش رقابت داشته

مادر باب الحوائج بوده و با این حساب
دامن اورا گرفته هر که حاجت داشته

می رسد از والدین اخلاق فرزندان ولی
این زن از اول به فرزندش شباهت داشته

اول از عباس او اذن حرم را خواسته
هر کسی در کربلا قصد زیارت داشته

با کلام نافذش در روضه ها حاضر شده
در زمین کربلا هر چند غیبت داشته

تحت فرمانش کلام و تحت امرش واژه ها
صحبتش با ابروی عباس نسبت داشته

فاطمیه رفته و آماده ی رفتن شده
بسکه بر زهرای مرضیه محبت داشته

بعد زهرا آمده پس بعد زهرا می رود
اینچنین در مکتب مولا ولایت داشته

دانه پاشیده برای کفتران قبر او
در مدینه هرکسی یک جو لیاقت داشته

تا ابد شرمنده ی عباس شد چون قبر او
بیشتر از قبر فرزندش مساحت داشته


مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.


حمید مصدق

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

تا تو گسسته‌ای ز من، تاب نمانده در تنم

کیست به یاد چشم تو، مست؟ منم، منم، منم!


دور از آن نگاه تو، وز رخ همچو ماه تو

روز در آه و زاری‌ام، شب به فغان و شیونم


ای که به غربت این زمان باده کشی عیان، عیان

خون دل است در وطن، جای شراب خوردنم.


دل ز وطن بریده‌ای، راه سفر گزیده‌ای

نیست مرا دلی چو تو، دل نبوَد از آهنم.


گرچه در آب و آتشم، سوزم و گریم و خوشم

گر بوَدم هزارجان، جمله فدای میهنم.


چند تو خوانی‌ام که: «ها! خانه رها کن و بیا!»

نیست وطن لباس تن، تا که ز خویش برکَنم.


غرب، وطن نمی‌شود، خانه من نمی‌شود

شرقِ کهن نمی‌شود، خانه چرا دگر کنم؟


مهر وطن سرشت من، دوزخ آن بهشت من

روز و شبان و دم به دم، دم ز وطن، وطن زنم.


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

من صبورم ... اما

به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم !


یا اگر شادی زیبای تو را

به غم غربت چشمان خودم می بندم !


من صبورم ... اما

چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم ...

و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

مثل یک شبنمِ افتاده ز غم ، مغمومم !


من صبورم ... اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند !


من صبورم ... اما

آه !

این بغض گران

صبر چه می داند چیست ؟! ...


حمید مصدق

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

دوباره با من باش

پناه خاطره ام

ای دو چشم روشن باش

هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست

اگر چه فاصله ما

چگونه بتوان گفت ؟

هنوز با من هست


کجایی ای همه خوبی

تو ای همه بخشش

چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت

تو ای که سیر در آفاق روح می کردی

چه شد

چه شد که سخن از شکست می گویی

تو ای که صحبت

فتح الفتوح می کردی


حمید مصدق

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

لبخند بر لبان زمین آشکار شد

امسال هم بدون تو فصل بهار شد


مهتاب شمع سوخته در پیش گنبدت

خورشید هم ستاره ی دنباله دار شد


هر کفتری که صبح به دور شما نگشت

آن ‌روز را به شب نرسانده شکار شد


پروانه‌ی عبور به غیر از حرم نداشت

پروانه ای که ظهر به گنبد دچار شد


غیر از حریم تو سر هر شاخه ای نشست

حق با پرنده بود ولی سنگسار شد


بی‌بی کریمه است و برای گناهکار

درهای صحن آینه راه فرار شد


زیباست سویت آمده این رود غم ولی

هرجا که قلب رود شکست آبشار شد


اینجا نه! روبروی ضریحت مرا بخر

وقتی که خوب گونه‌ی من آبدار شد


اشک تو می‌چکید به خاک و می آمدی

ساوه به قم تمام درخت انار شد


گردیده ام به دور حرم هفت مرتبه

اما چرا طواف شما هشت بار شد؟


غیر از سلام حامل "آه" ست هر کسی

از قم به سمت طوس سوار قطار شد


از جنس سنگ نیست از اشک ملایک ست

آن سنگ که برای تو سنگ مزار شد


در زیر پای این همه زائر به لطف تو

موری به زنده بودنش امیدوار شد


مهدى رحیمى

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

گاه می اندیشم

خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر ِ مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را ،

ــ بی قید ــ

و تکان دادن ِ دستت که ،

                        ــ مهم نیست زیاد ــ

و تکان دادن ِ سر را که ،

                        ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟

                                                ــ افسوس !

کاشکی می دیدم !

 

من به خود می گویم :

            « چه کسی باور کرد

            جنگل ِ جان ِ مرا

            آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »


حمید مصدق

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران