هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته آدینه دیگینه

عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان
از نور جمال خود نی خرقه پشمینه

ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه

درپوش چنین خرقه می‌گرد در این حلقه
مانند دل روشن در پیشگه سینه

در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه

در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه


مولوی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت         
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت؟

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای  
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای        
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند        
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای 
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست              
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است          
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست             
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی          
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد  
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت


مولوی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

بی‌خود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم


مولوی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای
چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مک


مولوی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

مولوی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

ای خداوند،یکی یارِ جفا کارش ده
دلبری عشوه دهِ سرکشِ خونخوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دَغَلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گُمرهش کن که رهِ راست نداند سویِ شهر
پس قَلاووزِ کژِ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشیِ آن مه سرگشته شدند
مدتی گردشِ این گنبدِ دوّارش ده

کو صیادی که همی کرد دلِ مارا پار
زو ببَر سنگدلی و،دلِ پیرارش ده

منکر پاره شده ست او،که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و،دَمِ اقرارش ده

گفتم: آخر به نشانی که به دربان گفتی:
که فلانی چو بیاید،بر ِ ما بارش ده

گفـت: آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و،کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد،رهِ هموارش ده

مولانا

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

ای مونس روزگار چونی بی من

ای همدم غمگسار چونی بی من

من با رخ چون خزان زردم بی‌تو

تو با رخ چون بهار چونی بی من

 

مولوی

 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
 اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده

ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید
 بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده

از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
 مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده

بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
 عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده

از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
 چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده

خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی
 ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده

از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
 تا این دل آواره از خویش سفر کرده

 
مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺭﻭ ، ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻩ
ﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﮕﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ
ﻧﺎﺯﯾﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ
ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ
ﻟﻌﻞ ﻟﺒﺖ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ، ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺗﯿﺰﯼ ﮐﻨﯽ
ﺧﻮﺩ ﻗﺼﺪ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺎﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ
ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

زهی باغ، زهی باغ، که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر، تبارک و تعالا

زهی فر، زهی نور، زهی شر، زهی شور
زهی گوهر منثور، زهی پشت و تولا

زهی مُلک، زهی مال، زهی قال، زهی حال
زهی پر و زهی بال، بر افلاک تجلی

چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی
چه ذوالفنون چه مجنون، چه لیلی چه لیلا

علم های الهی ز پس کوه بر آمد
چه سلطان و چه خاقان، چه والی و چه والا

چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس، چه ناموس، چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش، فروپوش، نه بخروش، نه بفروش
تویی باده ی مدهوش به یک لحظه بپالا

خمُش باش، خمُش باش، در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا


مولوی

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی 

مولوی

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۵
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺭﻭ ، ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻩ

ﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﮕﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ

ﻧﺎﺯﯾﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ

ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ

ﻟﻌﻞ ﻟﺒﺖ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ، ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺗﯿﺰﯼ ﮐﻨﯽ

ﺧﻮﺩ ﻗﺼﺪ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺎﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ

ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


مولانا

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی!

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را
چونکه بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای
بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی؟

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی!!

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده ی بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی

مولوی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند

نگفتمت که بدان سوی دام در دامست
چو درفتادی در دام کی رهات کنند

نگفتمت به خرابات طرفه مستانند
که عقل را هدف تیر ترهات کنند

چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند

بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند

تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگر روی چو جگربند شوربات کنند

تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند

هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو ز آب و گل گذری تا دگر چه هات کنند

برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بی جهات کنند

چو در کشاکش احکام راضیت یابند
ز رنج ها برهانند و مرتضات کنند

خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات کنند

مولوی
۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم

ساقی و مطرب هر دو را من کاسه ی سر بشکنم

از کف عصا گر بفکنم فرعون را عاجز کنم

......گر تیشه بر دستم فتد بتهای آزر بشکنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم

گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را برکنم

گر طعنه بر حالم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم

چون پای بر گردون کشم نو چرخ و چنبر بشکنم

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا

من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

من مرغ عالی همتم از آشیانه بر پرم

تا کرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم 

من طائر فرخنده ام در کنج حبس افتاده ام

باشد مگر که وارهم روزی قفس در بشکنم

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو

گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم


مولوی
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را

باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را


تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را

بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود

ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی

با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را


درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان

نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود

خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را


جان من و جانان من کفر من و ایمان من

سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن

منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم

بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم

وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را


تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


مولوی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
 
مولوی
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۹
هم قافیه با باران

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا


مولانا

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۶
هم قافیه با باران

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم

از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم

هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان

در سایه این هر دو همه گلشکر آییم

خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست

شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم

زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز

ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی

ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم

خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان

درتاب در این روزن تا در نظر آییم

خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست

ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم

گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید

گفتند که این هست ولیکن اگر آییم

گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید

چون آب روان جانب او در سفر آییم

ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما

از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم

 

مولوی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

تیز دَوَم، تیز دَوَم تا به سواران برسم 

نیست شوم، نیست شوم تا بر جانان برسم


خوش شده ام، خوش شده ام پاره ی آتش شده ام 

خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم


خاک شوم، خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم 

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم


چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم 

ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان برسم


چرخ بود جای شرف، خاک بود جای تلف 

باز رهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم 


عالم این خاک و هوا گوهر کفرست و فنا 

در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم 


آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد

شد رخ من سکه ی زر تا که به میزان برسم


رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم


هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم


مولانا

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران