هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

غنچه باشی کودکانت برکنند

دانه باشی مرغکانت برچنند

غنچه پنهان کن گیاه بام شو

دانه پنهان کن به کلی دام شو

هر که او داد حسن خود را در مزاد

صد قضای بد سوی او روی نهاد

چشمها و خشمها ورشکها

برسرش ریزد چو آب از مشکها

دشمنان اورا زغیرت می درند 

دوستان هم روزگارش می برند

در پناه لطف حق باید گریخت

کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

گر پناهی یابی آنگاه چون پناه

آب وآتش مر تورا گردند سپاه

نوح وموسی را نه دریا یارشد؟

نه بر اعداشان به کین قهارشد؟

آتش ابرهیم را نی قلعه بود؟ 

کز نهاد نمرود برآورد دود

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟

دشمنانش را به خصم سنگ راند؟

گفت ای یحیی بیا در من گریز

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

یک دو پندش داد طوطی بی نفاق

بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو

مرمرا اکنون نمودی را نو



مولانا

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

بستان قدح از دستم ای مست که من مستم
کز حلقه ی هشیاران این ساعت وارستم

هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
...
هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم

تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتاام با صلح تو هم دستم

اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم

بی‌کار بود سازش، سازش نبود نازش
گر جست غلط از من، من مست برون جستم

مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون دو هست و یکی هستم


مولوی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده

گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده

افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو

نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده

بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده

ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده

ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده 

تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده

از عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدم

نزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده


مولانا 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم 

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم


وگر به خشم روی صد هزار سال ز من 

به عاقبت به من آیی که منتهات منم


نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی 

که نقش بند سراپرده ی رضات منم


نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی 

مرو به خشک که دریای باصفات منم


نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو 

بیا که قوَّت پرواز و پرُّ و پات منم


نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند 

که آتش و تپش و گرمی هوات منم


نگفتمت که صفت‌های زشت بر تو نهند 

که گم کنی که سرِ چشمه ی صفات منم


نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت 

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم


اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست 

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم


مولوی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته

مولوی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو ! 

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

.

آتش، آب می‌شود عقل خراب می‌شود 

دشمنِ خواب می‌شود دیده من برای تو …

جامه ی صبر می‌دَرَد، عقل ز خویش می‌رود 

مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو

.

 بند مکن رونده را! گریه مکن تو خنده را! 

جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو …

آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود؟

گاه دمم فرو رود از سبب حیای تو !

.

چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب من

چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو !

.

خابیه جوش می‌کند کیست که نوش می‌کند 

چنگ خروش می‌کند در صفت و ثنای تو

عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم 

دید مرا که بی‌توأم، گفت مرا که: وایِ تو !

.

دیدمْ صَعْب منزلی، در هم و سخت مشکلی

رفتم و مانده‌ام دلی کشته به دست و پای تو ! .


مولانا

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده ی عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی، کجا روی؟ بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من، گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود..

مولوی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

 چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا


گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را


معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا


از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم

شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را


کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف

در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا


ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده

در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما


ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت

ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما


تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد

در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا


تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم

در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما


آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا

کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا


ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر

آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها


ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش

در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا


مولوی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو

وآنکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟

جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!

این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود

وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟


مولوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
به روزمرگ چوتابوت من روان باشد
گمان مبرکه مرادرد این جهان باشد

برای من مگِری ومگو"دریغ! دریغ! "
به دام دیودرافتی دریغ آن باشد

جنازه ام چوببینی مگو:" فراق! فراق! "
مراوصال وملاقات آن زمان باشد

مرابه گورسپاری مگو:" وداع! وداع! "
که گورپرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چوبدیدی برآمدن بنگر
غروب ،شمس وقمرراچرازیان باشد

توراغروب نمایدولی شروق بود
لحدچوحبس نمایدخلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت درزمین که نرست؟
چرابه دانه انسانیت این گمان باشد

کدام دلوفرورفت وپُربرون نامد ؟
زچاه، یوسف جان راچرافغان باشد

دهان چوبستی ازاین سوی ازآن طرف بگشا
که های هویِ تودرجولامکان باشد

توراچنین بنمایدکه من به خاک شدم
به زیرپای من این هفت آسمان باشد

مولوی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا

بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست

هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا

گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری

جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری

ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بی‌نشان بود

در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن

ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا

ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل

بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا


مولوی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

مولوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

دگرباره بشوریدم،بدان ســـانم به جـــــــان تـو
که راه خانه خود را، نمی دانــم بـه جان تو

من آن دیوانه ی بندم، که دیوان را همــــی بندم
زبان عشق می دانم، سلیمانــــم بـه جـان تو

چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانـم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دــیدم
وگر یک دم زدم بی تو، پشیمانـم به جان تو

دگرباره بشوریدم،بدان سـانــــم به جـــــان تو
که هر بندی که بربندی، بدرّانم بــه جان تو

اگر بی تو بر افلاکم،چو ابـــر تیـــره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم،به زندانــم به جان تو

سماع گوش من نامت، سماع هوش مــن جامت
عمارت کن مرا آخر،که ویرانــم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقــــــان قربان
بکش در مطبخ خویشم، که قربانم به جان تو

مولوی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن


خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن


بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


مولوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۵
هم قافیه با باران

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


مولوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۵
هم قافیه با باران

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم


مولوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۴
هم قافیه با باران

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی

بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

 

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو

ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

 

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر

یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

 

ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها

ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی

 

گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد

گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

 

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو

چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

 

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

 

یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی

آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی

 

خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی

آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی

 

نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی

شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی

 

تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم

خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی

 

هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم

بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی

 

نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها

با اینک نادانم مها دانم که آرام منی


مولوی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد

 

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

 

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

 

تو را بر در نشاند او به طراری که می آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

 

به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد

 

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

 

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

 

بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد

 

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

 

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

 

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

 

مولوی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران